گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

هوالمحبوب 

سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. سی و پنج سالگی‌ام به زعم خودم، باکیفیت به پایان رسید. سفر رفتم، دوستی‌های جدید دست و پا کردم، کلاس‌های مختلف ثبت‌نام کردم، مهارت‌های تازه را شروع کردم. محیط کارم نصفه و نیمه عوض شد و محیط جدید شد بخشی از دلچسب‌ترین روزهای عمرم. 

از دست دادم، به دست آوردم، گریه کردم، خندیدم، از شوق لبریز شدم، دوستان مجازی زیادی را از نزدیک ملاقات کردم، آدم‌های بسیاری را در آغوش گرفتم، خاطره ساختم، داستان نوشتم. همۀ اینها باعث می‌شود بگویم سی و پنج سالگی‌ام را دوست داشتم. 
به نظرم تودارتر و منزوی‌تر هم شدم. که این بخش را هم از قضا دوست دارم. دو بار رابطۀ جدی غیر سمی را تجربه کردم. یاد گرفتم که می‌توانم مهارت‌های ارتباطی‌ام را تقویت کنم و آدم‌های بهتری را جذب کنم. هر چند در نهایت هر دو رابطه از طرف خودم و در کوتاه‌ترین زمان به پایان رسید ولی ایمان دارم که فصل جدیدی برایم شروع شده است. 
صبح روز ماقبل تولدم را با پیامکی از یک شمارۀ ناشناس شروع کردم. بین خواب و بیداری بودم که جواب تبریکش را دادم. تا ظهر که مدرسه بودم و مشغول آماده سازی سالن امتحانات. ظهر که دوباره پیام را خواندم فهمیدم شمارۀ ناشناس، از شاگردان سابق یا اولیای قدیمی‌ام نیست. طرف در واقع آخرین کسی بود که انتظار داشتم تولدم را تبریک بگوید! زندگی بازی‌های عجیبی دارد. ظهر به نرگس پیام دادم و گفتم تولدم مبارک خره. تولدم را یادش رفته بود. ولی من ناراحت نبودم. فکر می‌کنم بالاخره سی و پنج سالگی توانست کاری کند که انتظارم از آدم‌ها به صفر میل کند:) صبح هم برای حمید پیام تبریک تولدم را فرستاده بودم. هر چند هدیه‌اش زودتر از موعد به دستم رسیده بود. می‌خواستم بگویم که دیگر مهم نیست کسانی باشند که تو را و زادروزت را یادشان باشد و آن را گرامی بدارند. مهم خود تویی که حالت با خودت و سن جدیدت خوب باشد. خود تو باید کیف کنی از روزهایی که سپری می‌کنی.

همین حالا که نشسته‌ام پشت سیستم صمیمی‌ترین رفیقم هنوز تبریکی نگفته. آدم‌ها توی برهه‌ای از زندگی، گرفتار چنان روزمرگی هراسناکی می‌شوند که طبیعی است چیزهایی بدیهی را یادشان برود. مهم این است که می‌دانم دوستی‌مان به این قسم تبریکات و ظواهر بند نشده و هنوز هم می‌توانم رفیق صدایش کنم.

خلاصه که تولدم مبارک:)


  • ۹ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۵۸
  • نسرین

دیشب تنهایی رفته بودم کنسرت. این یک قلم آخر بود که تنهایی آنلاکش کردم. ساعت ده رسیدم خانه و در کمال تعجب مامان حین کنسرت و تا فاصله رسیدنم زنگ نزد. 

بهترین کنسرتی بود که رفته‌ام. حالا در کل سه تا کنسرت بیشتر نرفته‌ام ولی خب این یکی خیلی سطح بالایی داشت. علیرضا قربانی را واقعا دوست دارم. ترک‌هایی که اجرا کرد از جدیدترین کارهایش بود. به جز دو قطعه پایانی. 
چیزی که توی کنسرت‌ها اذیتم می‌کند تاخیر آدم‌ها برای رسیدن به سالن است. چرا بعضی‌ها برای اجرای هفت شب بلیت می‌گیرند ولی ساعت هفت و سی می‌رسند؟ و چرا به آنها مجوز ورود داده می‌شود؟ چرا باید نود درصد آدم‌هایی آن تایم، منتظر بنشینند تا آدم‌های بی‌خیال همیشه تاخیر کن، برسند و بعد اجرا شروع شود؟ چرا دیرکننده‌ها اینقدر محترمند در مملکت ما؟ 
اگر یک روز، توی این مملکت کاره‌ای شوم حتما وقت‌شناسی را به عنوان یک قانون به تصویب می‌رسانم. به طوری که هر کس رأس ساعت گفته شده رسید که رسید، اگر نرسید اجرا شروع می‌شود و تنها تا پنج دقیقه بعد از شروع درهای سالن باز می‌مانند. 
توی اتوبوس‌های بین شهری هم همین بساط را داریم. یک ساعت توی اتوبوس می‌نشینیم که خانم و آقای بی‌خیال که ساعت بلیت به کتفشان هم نیست، سلانه سلانه برسند و ما حرکت کنیم. 
می‌بینی با یارو ساعت پنج قرار داری، تازه ساعت پنج و نیم تشریف‌فرما می‌شود. انگار ساعت پنج را گذاشته‌ایم برای زمان خروج از منزل!
یکی از نکات منفی در دیدارهای اولیه، همین وقت نشناسی است. قشنگ حس بدش تا مدت‌ها در جانم می‌ماند. 
من هم گاهی تاخیر می‌کنم. اما نه از جنس بی‌خیالی و دیر خارج شدن از خانه‌. مسیر من صبح‌ها تا راه‌آهن ثابت است. یک ربع طول می‌کشد تا برسم. معمولا بیست دقیقه زودتر از موعد قرار خارج می‌شوم. اما گاهی ترافیک بی‌دلیلی رخ می‌دهد. یا نانوایی شلوغ‌تر از همیشه است. یا ماشین گیرم نمی‌آید. یا تصادفی رخ داده که موجب می‌شود تاخیر چند دقیقه‌ای داشته باشم. در نهایت هم اطلاع می‌دهم که من تاخیر دارم اگر نمی‌توانید منتظرم شوید بروید. 
خلاصه که وقت شناس باشیم و به زمانی که دیگران به ما اختصاص داده‌اند احترام بگذاریم. 
دیشب زوجی از شهر سلماس آمده‌ بودند کنسرت. از سه راه افتاده بودند که به موقع برسند. حالا کسی همین شهر زندگی می‌کند و نزدیک به محل کنسرت است و دیر می‌رسد. آدم دلش می‌خواهد پاره‌اش کند همان وسط:))

  • ۵ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۲۲
  • نسرین

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتیم با مامان و میم خونهٔ منو می‌چیدیم. تمام وسیله‌هایی که سال‌هاست داره تو زیرزمین خاک می‌خوره، داشتن توی خونهٔ من چیده می‌شدن. اونقدر خوشحال بودم که باورم نمی‌شه واقعا خواب بوده باشم. هر گوشه از آشپزخانه که جان می‌گرفت من خندهٔ مستانه سر می‌دادم. یکهو وسط چک کردن کارکرد یخچال یادم افتاد که سرویس چینی با گل‌های بنفش را هنوز نیاورده‌ام. با ذوق به میم گفتم که سرویس چینی هم خریده‌ام هیچ یادم نبود. 
حس داشتن خانه‌ای برای خودم، بی‌نهایت شیرین بود. فکر اینکه چهار دیواری‌ای برای خودت داشته باشی که مجبور نباشی برای هر اکتی به چند نفر توضیح دهی، غذاهای دلخواهت را بپزی، دیوارها را پر از قاب عکس کنی، چیدمان خانه به سلیقهٔ خودت باشد، رنگ مبل‌ها را تو تعیین کنی، خانه‌ای که تویش حس آرامش داشته باشی، هوش از سرم می‌پراند.
بعد از اعصاب خردی‌های این چند روز، حکمت خواب دیشب را نفهمیدم. 

  • ۴ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • نسرین

من آشنایی‌ام باحسین زمان رو مدیون خواهرم هستم. مثل آشنایی با سعید شهروز که سال‌های جوونی، مهمترین خوانندهٔ زندگی‌ام بود و تک به تک ترک‌هاشو صدها بار گوش داده بودم. حسین زمان، معین نسل ما بود. صداش به همون اندازه زلال و مخملی بود و شاید اگر اینهمه سال جرو صداهای ممنوعه نبود، یه جایگاه اسطوره‌ای دست و پا می‌کرد. ترک‌های زیادی نشنیدم ازش، چون بیشتر عمرش رو نذاشتن بخونه. 
آخرین چیزی که ازش یادمه، قطعهٔ برادر جانه، که هر بار شنیدم تا وسطش رفتم و یهو بغضم ترکید. یاد اون کلیپی که سال ۹۷ تو دانشگاه تهران دعوت شده روی سن و ازش می‌خوان بخونه، قلبم رو تیکه تیکه می‌کنه. یه هنرمند به هنرش زنده است و این مملکت قاتل تک‌تک هنرمندان آزاده و مستقله. قاتل تک‌تک آدم‌های آزاده و مستقله. 

روحش شاد باشه.

  • ۴ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۷
  • نسرین

شاید واقعا به درد رابطه و ازدواج نمی‌خورم. شاید واقعا باید چیزی را در درون خودم درمان کنم و حالا با این شرایط وصلهٔ تن کسی شدن اشتباه محض است. 
آدم خوبی است، مهربان است، محترم است، اهل خانواده است. ولی من دارم زار می‌زنم که نمی‌خواهمش. تمام زورم را زدم که جایی توی دلم باز کند. ولی نمی‌شود. دلیل محکمه پسندی ندارم، میم می‌گوید داری اشتباه می‌کنی. نون طرف اوست و مدام دل می‌سوزاند که طفلک پسره! این وسط هم گیر داده که چرا شام رفتی بیرون تو که جوابت منفی بود. میم درآمد که حرف من که توی کت تو نمی‌رود برو با کسی از دوستانت که راحت‌تری مشورت کن. این جملهٔ دوستانت از کوره درم برد. داد زدم که من خاک بر سر دوستی ندارم‌ تنهام. تنهام، تنهام. بعد زار زدم. زار زدم، زار زدم. مامان وسط نماز ترسید. دست و بالش را گم کرد. می‌گفت پسره کاری کرده؟ کاری نکرده بود جز ادب و احترام، شامی شاعرانه و‌ دسته گلی زیبا. اما من خاک بر سر فقط دنبال جاخالی دادنم. دنبال رد کردن و نفس راحت کشیدن. آنقدر زار زدم و به زمین و زمان توپیدم که یکهو دستم آمد این وسط چیزکی اشتباه است. من با تمام وجود دنبال فرار کردنم از این خانه. اما موقعیت ازدواج هم که مهیا می‌شود عاجز می‌شوم. شلتاق می‌کنم تا با جواب رد به زندگی عادی برگردم. این ثبات لعنتی را دوست دارم. این سر خود بودن را دوست دارم. 
این وسط جمله‌ای هم نثار نون جان کردم که حرف دلم بود. گفتم کاش بتونم فرار کنم از دستش و مجبور نباشم ببینمش. حالا رفته توی حیاط بسط نشسته و ناراحت است. به کتف چپم. دردش این است که مامان و میم کمی نازم را کشیدند. کمی محبت نثارم کردند بعد از آن آوار احساسات. همیشه دوست دارد من تک و تنها یله رها شوم و او بتازاند. چرا اینقدر متنفرم از حضورش؟ چون از وقتی یاد دارم آزارم داده. از بن جان از من متنفر است و این تنفر را کم‌کم در من هم شکل داده. 

تنهایی مزخرفی را دارم زندگی می‌کنم....

  • نسرین

روزهای شلوغی رو می‌گذرونم. کلاس‌های زیادی ثبت‌نام کردم. می‌تونم بگم وقت برای نفس گرفتن هم ندارم. کل هفته تقریبا بیرون بودم‌. جشن‌های روز معلم، دورهمی‌هامون و کلاس‌هایی که حضوریه، هفته‌ام رو پر کرده بود.‌

امروز و فردا رو باید بشینم سر ورقه‌ها و تمومش کنم‌. چون امتحانات ترم هم داره نزدیک میشه. 

حالم این روزها خیلی خوبه. روحیهٔ بالایی دارم و کمتر گرفتار چرخهٔ غم میشم. داشتم فکر می‌کردم چقدر خوب یاد گرفتم رها کردن رو. شاید کمی دیر ولی بالاخره یاد گرفتم. دیگه سوزنم گیر نمی‌کنه روی آدم‌ها، حرف‌ها، واکنش‌ها.

دیروز به «پ» هم گفتم رها کنه. اینقدر وابستهٔ من نباشه. چون برای من اون یه آدمه مثل بقیه و دلم نمی‌خواد بیشتر از بقیه براش وقت و انرژی بذارم. چون توی این دو سال بهم ثابت کرد که ذره‌ای نزدیک به چیزی که من از رفاقت می‌خوام نیست. 

یه ایراد بزرگی که تازگیا کشف کردم اینه که اصلا بلد نیست گوش کنه. فقط منتظره حرفت تموم بشه تا اون حرفشو بزنه. اغلب هم وسط حرفت می‌پره. این ویژگی به تنهایی می‌تونه منو به ستوه بیاره. 

چند وقته از فازِ لطفا منو ببین و بهم توجه کن خارج شدم. الان دیگه نشستم که زندگی خودمو بکنم. فارغ از اینکه بقیه چیکار می‌کنن. 

به «پ» گفتم توی زندگیت از هیچ کس توقع نداشته باش. از من که وابستهٔ روابط انسانی بودم این حرف خیلی بعید بود. ولی بالاخره بهش رسیدم. 

باید مدام از دست می‌دادم که به این نقطه برسم. عجیبه ولی درد هم ندارم دیگه. چند وقته گریه هم نمی‌کنم. گذشته رو هم شخم نمی‌زنم. 

اگه هستی و بهم محبت می‌کنی، بهم توجه می‌کنی، دمت گرم. اگر هم نیستی و نمی‌خوای که باشی فدای سرت و فدای سرم. :)

اونقدر برای رشد خودم برنامه ریختم که جا برای گله‌گذاری ندارم. 

زمانی که قراره صرف حرص خوردن از دست آدما بکنم و انرژی‌ام رو تحلیل ببرم، می‌ذارم رو توانمند ساختن خودم. 

خیلی هم دوست ندارم جار بزنم که بقیه بدونن دارم چیکار می‌کنم. توی سکوت دارم پیش می‌رم تا بالاخره به مرحلهٔ شکوفایی برسم. 

روزمم مبارک راستی:)

  • نسرین

مانتوی تازه‌ام را دیروز برای اولین بار پوشیده بودم. رفته بودم کافه. می‌خواستم از سکوت خانه فرار کنم. توی خانه حس رسیدگی به ورقه‌ها را ندارم. پیش خودم گفتم که بروم بشینم توی کافه، تصحیح‌شان کنم. همان دقایق اول نون تماس گرفت که برویم کوه؟ گفتم برویم. ناز و ادایش کم شده انگار. نخواستم مثل خودش بزنم توی برجکش. رفیق خوب را باید لای زرورق پیچید. 

دیروز خیلی خوش گذشت. یک جایی بالای کوه، وسط درختان بادام که شکوفه داده بودند، روسری‌ها را برداشتیم و با موی افشان عکس گرفتیم. عکس‌ها را به دوستانم نشان دادم و به دلژین گفتم این پارچه چه بود که انداختند روی سرمان؟ 

لباس نو همیشه حس خوبی دارد. امروز دلم خواست برای مدرسه هم بپوشمش. از دیروز چند نفر تعریف کرده بودند که خیلی زیباست، چقدر بهت میاد. صبح هم معاون‌ها تعریف کردند. زنگ آخر بود که رفتم آشپزخانه چنگال بردارم. بابای مدرسه، شیشهٔ بی‌زواری را گذاشته بود روی صندلی و من بی‌هوا دستم گرفت به شیشه و آستین مانتو‌ام جرواجر شد. دستم خراش کوچکی برداشت. خدا را شکر کردم که دستم آسیب جدی ندیده. رفتم دفتر و با شوخی و خنده گفتم راستش را بگویید کدام‌تان چشم زدید؟

خلاصه که مانتوی تازه به فنا رفت. باید نشان نون جان بدهم ببیند چاره‌ای دارد یا باید آستین‌هایش را عوض کرد. 

به چشم زخم اعتقاد دارید؟ بچه‌های یازدهمی گفتند خانم ما هم خیلی از صبح تعریف مانتوی شما را کرده بودیم لابد چشم‌مان شور بوده:)

  • ۵ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۱۶
  • نسرین

هشت ماهی قهر بودیم. از آن قهرهایی که سر مسئلهٔ مسخره پیش می‌آید و هیچ کدام از طرفین پا پیش نمی‌گذارد که حلش کند. ناراحت و دلخور بودم ولی کمی بعد از ذهنم پاک شد. دیگر نیاز به داشتنش در وجودم ته کشید. اما او بعد هشت ماه برگشت. طلبکار و لوده مثل همیشه. ولی من دیگر آدمی نبودم که به شوخی‌هایش بخندم. اول کار توجیهش کردم که باید عذرخواهی کند، باید چیزی را که خراب کرده درست کند بعد انتظار مراودات دوستانه از من داشته باشد. قانع شد. عذر خواست و من بخشیدمش. 

حالا هر از چندی پیام می‌دهد، دوست دارد بشویم همان دوستان سابق ولی نمی‌شود. ته دلم می‌بینم که نیازی به حضورش ندارم. حسی در من بر نمی‌انگیزد. محبتی نسبت بهش احساس نمی‌کنم. 

سعی می‌کنم از حجم لودگی‌هایش بکاهم ولی حوصله‌اش را ندارم. واقعا عوض شده‌ام. آدم قبل نیستم و او این را نمی‌فهمد. 

گمانم رابطه‌ها هم مثل خوردنی‌ها تاریخ انقضا دارند. مدتی نروی سراغش، بیات می‌شود و از دهن می‌افتد. 

حالا دیگر حرف مشترکی نداریم. هشت ماه فاصله سایه انداخته این وسط و من نمی‌توانم هیچ کاری برایش بکنم. 

دیر یا زود خواهد فهمید و کنار خواهد کشید. من آدم قبل نیستم که شهید روابط گسسته شوم و به هر جان کندنی بخواهم وصله پینه کنم. 

کسی که تمام شده، تمام شده.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۸
  • نسرین

دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند! 

دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان! 

گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟ 

بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان. 

کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم. 

تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید. 

آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویای وکیل شدن این وسط شهید شد. کسی نگفت بیا برو آزاد حقوق بخوان، برو‌ شبانه دانشگاه تبریز حقوق بخوان. همه خوشحال بودند که دولتی قبول شده‌ام و هزینه ندارم‌. ادبیات خواندن پیشانی نوشتم بود انگار.

حرف ازدواج هم که می‌شود باز هم نگرانی از هزینه‌ها فلجم می‌کند. توقعی از خانواده ندارم. مثل تمام سال‌هایی که نداشتم. برای همین از دیدن دوستان و همکارانی که زبان‌شان جلوی پدر و مادر دراز است که فلان چیز را از فلان مارک بخر، شاخ در می‌آورم. دبیر ریاضی متولد ۷۶ است. نامزد است و چند صباح دیگر عروسی خواهد کرد. مادرش بی‌خبر از او، مدام توی بازار می‌چرخد و جهاز می‌خرد. 

می‌دانی چه می‌گویم؟ بحثم پول و هزینه نیست. بحثم توجهی است که آدم‌ها برای بچه‌هایشان می‌کنند. چرا ما هیچ وقت اینقدر توقع نداشتیم و همیشه ساکت بودیم؟ چرا شبیه بقیه نشدیم؟ 

گاهی به این فکر می‌کنم که پدر اصلا برایش مهم است سه تا بچهٔ مجرد دارد که بالای سی سالشان است؟ اصلا به ما و آینده‌مان فکر می‌کند؟ 

دلم مهم بودن می‌خواهد. نه برای خانواده مهم بودیم و نه معشوق کسی شدیم که اهمیت داشتن را بفهمیم....

  • ۴ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۰۳
  • نسرین