گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

بیست و دومم

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۰۳ ق.ظ

دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند! 

دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان! 

گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟ 

بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان. 

کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم. 

تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید. 

آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویای وکیل شدن این وسط شهید شد. کسی نگفت بیا برو آزاد حقوق بخوان، برو‌ شبانه دانشگاه تبریز حقوق بخوان. همه خوشحال بودند که دولتی قبول شده‌ام و هزینه ندارم‌. ادبیات خواندن پیشانی نوشتم بود انگار.

حرف ازدواج هم که می‌شود باز هم نگرانی از هزینه‌ها فلجم می‌کند. توقعی از خانواده ندارم. مثل تمام سال‌هایی که نداشتم. برای همین از دیدن دوستان و همکارانی که زبان‌شان جلوی پدر و مادر دراز است که فلان چیز را از فلان مارک بخر، شاخ در می‌آورم. دبیر ریاضی متولد ۷۶ است. نامزد است و چند صباح دیگر عروسی خواهد کرد. مادرش بی‌خبر از او، مدام توی بازار می‌چرخد و جهاز می‌خرد. 

می‌دانی چه می‌گویم؟ بحثم پول و هزینه نیست. بحثم توجهی است که آدم‌ها برای بچه‌هایشان می‌کنند. چرا ما هیچ وقت اینقدر توقع نداشتیم و همیشه ساکت بودیم؟ چرا شبیه بقیه نشدیم؟ 

گاهی به این فکر می‌کنم که پدر اصلا برایش مهم است سه تا بچهٔ مجرد دارد که بالای سی سالشان است؟ اصلا به ما و آینده‌مان فکر می‌کند؟ 

دلم مهم بودن می‌خواهد. نه برای خانواده مهم بودیم و نه معشوق کسی شدیم که اهمیت داشتن را بفهمیم....

  • ۰۲/۰۲/۰۱
  • نسرین

نظرات  (۴)

هم تحسین تون کردم

هم دعا کردم سیل زمانه شما رو با خودش نبره...

اگر نصیحت پذیرید بفرمایید یه کامنت دیگه براتون عرایضی بنویسم...

امثالِ شما دارن کم می شن

و من حیفم میاد

و از خطوط انتهایی پست تون دلشوره گرفتم... با این که فکر می کنم اولین باره وبلاگتون رو می بینم و از به روزشده ها میام و شناختی به عقاید دیگه تون ندارم. 

پاسخ:
لطف دارین ولی من امثال خودمو تحسین نمی‌کنم.
ما از اون ور بوم افتادیم. 
دلشوره برای چی؟

حس بدش رو می‌فهمم و شاید از عواقبش این باشه که فکر می‌کنی نکنه من به اندازه‌ای که باید، خوب نیستم و نمی‌دونی باید چکار کنی.

بعد از این همه سال من فهمیدم در نهایت من خودم باید مراقبت و توجه کنم. هنوز خیلی خوب بلد نیستم اما حس خوبی داره.

پاسخ:
من همیشه فکر می‌کنم باوجود خوب و تا حدی ایدئال بودن، این اتفاق‌ها برام رخ می‌ده.
یعنی کم پیش اومده فکر کنم چون من فلانم پس اینجوری و ....
علی‌رغم اینکه شاید از نوشته‌هام برعکس برداشت بشه.😁
من پاقعا خودمو دوست دارم و از چیزی که ساختم راضی‌ام. 
یاد می‌گیری، یعنی مجبوریم که یاد بگیریم. 

سلام عزیزم عیدتون مبارک و طاعاتتون قبول حق، هر کسی یه دنیایی داره و خانواده ها در شرایط متفاوت بهترین تصمیم را برای بچه هاشون میگیرن، بهترین کار رو کردید که روی پای خودتون هستید، از اینجا به بعدش را با دقت نظر و در مسیر مورد علاقه و صحیح اونطور که دلت میخواهد رقم بزن الان که میتوانی برای کوچکترین بهانه زندگی هزینه کنی معطل ننشین، موسیقی، نقاشی، سفالگری، گلخانه و... چه کاری مانده که میتوانی انجام بدهی از آن شروع کن احساس مفید بودن حس شگرفیست که بسیاری از نیودنها و نداشتنها را جبران میکند 

به امید روزهای خودساخته و شگرف ❤️🌹

 

پاسخ:
سلام نسیم جان. عیدت با تاخیر مبارک. 
طاعاتت مقبول.‌
نه همیشه هم اینجوری نیست.
پدر و مادر ناآگاه این شکلی نیستن.‌
آره دارم تو همین مسیر پیش میرم شکر خدا.
مستقل شدن خیلی شیرینه.

برای اینکه نکنه سیلِ بی محبتیِ زمانه شما رو ببره و پدر و مادرتون رو بدونِ در نظر داشتنِ گفتمانی که توش رشد کردن ببینید...

از ویژگی های آخرالزمان؛ جابجایی ارزش هاست. اینه که در مقایسه چیزهای عجیب می بینید.

پاسخ:
عجب!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">