بیست و دومم
دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زنها موجودات عجیبی هستن. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که میروی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راهآهن. سوار خطیها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زنها متعجبم میکنند چون همه جا وابسته به شوهرانشان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمینگیر میشوند و دیگر نمیتوانند قدم از قدم بردارند!
دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوریاش حرف میزد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاسها و کتابهایش کردهاند و استرسی که یک سال است دارند تحمل میکنند. میدانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور میکند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل میدهد. مدام میگوید من که میدانم قبول نمیشود و فلان!
گفتم داری لوسش میکنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لیلی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟
بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلمهایی برایش گرفته و حتی رفته دستبوسی معلم در مدرسه و فلان.
کرک و پرم ریخت! پدر من تنها میدانست کدام مدرسه درس میخوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تستزنی دبیر عربیمان بود که هزینهاش را با عیدیهایم دادم.
تنها کتاب تستهایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید.
آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویای وکیل شدن این وسط شهید شد. کسی نگفت بیا برو آزاد حقوق بخوان، برو شبانه دانشگاه تبریز حقوق بخوان. همه خوشحال بودند که دولتی قبول شدهام و هزینه ندارم. ادبیات خواندن پیشانی نوشتم بود انگار.
حرف ازدواج هم که میشود باز هم نگرانی از هزینهها فلجم میکند. توقعی از خانواده ندارم. مثل تمام سالهایی که نداشتم. برای همین از دیدن دوستان و همکارانی که زبانشان جلوی پدر و مادر دراز است که فلان چیز را از فلان مارک بخر، شاخ در میآورم. دبیر ریاضی متولد ۷۶ است. نامزد است و چند صباح دیگر عروسی خواهد کرد. مادرش بیخبر از او، مدام توی بازار میچرخد و جهاز میخرد.
میدانی چه میگویم؟ بحثم پول و هزینه نیست. بحثم توجهی است که آدمها برای بچههایشان میکنند. چرا ما هیچ وقت اینقدر توقع نداشتیم و همیشه ساکت بودیم؟ چرا شبیه بقیه نشدیم؟
گاهی به این فکر میکنم که پدر اصلا برایش مهم است سه تا بچهٔ مجرد دارد که بالای سی سالشان است؟ اصلا به ما و آیندهمان فکر میکند؟
دلم مهم بودن میخواهد. نه برای خانواده مهم بودیم و نه معشوق کسی شدیم که اهمیت داشتن را بفهمیم....
- ۰۲/۰۲/۰۱
هم تحسین تون کردم
هم دعا کردم سیل زمانه شما رو با خودش نبره...
اگر نصیحت پذیرید بفرمایید یه کامنت دیگه براتون عرایضی بنویسم...
امثالِ شما دارن کم می شن
و من حیفم میاد
و از خطوط انتهایی پست تون دلشوره گرفتم... با این که فکر می کنم اولین باره وبلاگتون رو می بینم و از به روزشده ها میام و شناختی به عقاید دیگه تون ندارم.