گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالمحبوب


دو ماه گذشته جز توی محلۀ خودمان، هیچ کجای شهر پرسه نزده‌ بودم. دیروز عصر که داشتم تقویم را چک می‌کردم یادم افتاد که 23 آذر، تولد یکی از بچه‌هاست و وقتی توی گروه مطرحش کردم، تصمیم بر این شد که یک دورهمی سرپایی توی یک پارکی همین اطراف داشته باشیم برای تبریک به متولد و همچنین گرفتن کتاب جدید دوست مترجم‌مان.
سوار ماشین که شدم احساس عجیبی داشتم، انگار یادم رفته بود بیرون رفتن و چرخ زدن توی خیابان‌ها چه شکلی است. سال‌های قبل هم که زمستان می‌شد من برای بیرون رفتن‌های غیر ضروری تنبل می‌شدم. حاضر بودم بمیرم ولی با آن حجم سنگین عجیب و غریب بیرون نروم. پارک سرد بود، پاهایم یخ زده بود، پارک از آدم‌ها خالی بود و سرمای بیشتری توی سر و صورت‌مان می‌خورد.
با سین کیک خانگی‌اش را که توی ماشین جاساز کرده بود، آوردیم و سرود تولد برای الف خواندیم، توی آلاچیق‌هایی که جای نشستن نداشت، سر پا چای و کیک خوردیم و خندیدیم. آن یک ساعت طلایی زود تمام شد. ماشین‌ها که حرکت کردند من دوباره خالی شدم. توی مسیر بازگشت سر از بازار درآوردیم، تیمچه فرش‌فروشان، راستۀ بزازان، دالان‌های تو در تو که هیچ وقت مسیرت را نمی‌یابی اما گم هم نمی‌شوی. بازار همیشه حالم را خوب می‌کند. بوی ادویه‌اش، رنگ و جلای مس‌‌فروشی‌هایش، پارچه‌های رنگی و گلدارش، شور و هیجان آدم‌های همیشه در تکاپویش.
نون‌نون دستم را می‌کشید و میان آدم‌ها پیش می‌رفتیم. وسط چانه‌زنی‌هایمان با یک فروشنده بودیم که گوشی‌ام زنگ خورد، خواهرم بود، تماس را رد کردم و بلافاصله دوباره زنگ زد، توی این جور وقت‌ها باید بفهمم که ایلیا پشت خط است و هنوز معنای رد تماس را نمی‌داند.

با همان صدای معصوم کودکانه می‌گوید: نسرین خاله، چهارشنبه تولد مامانمه، چی کادو گرفتی براش؟

می‌گویم: هدیه تولد سورپرایزه، اگه بگم مزه‌اش می‌ره.

می‌گوید: من الان گوشی رو از حالت پخش درمیارم، می‌رم تو آشپزخونه در رو هم می‌بندم، کسی صدامون رو نمی‌شنوه.

می‌گم: احتمالا لباس بگیرم براش.

می‌گه: فکر خوبیه فقط یادت باشه که حتما نارنجی باشه، مامان نارنجی 

.دوست داره

مکالمه به پایان می‌رسد و با کوله‌باری پر از خرید‌ها خودمان را توی ماشین جا می‌دهیم.

ناهار نخورده‌ام هنوز و تا می‌رسم می‌بینم بازرس محترم که امروز توی گروه کلاسی‌ام بوده، لیست بلند بالایی فرستاده از نمونه کار و طرح درس و دفتر فرایندی و ....

تک‌تک از تمام آنچه دارم و ندارم عکس می‌گیرم و توی واتساپ برایش می‌فرستم. ساعت هفت می‌نشینم به خوردن ناهار. 
حال این روزهایم هیچ خوب نیست. یک ترس موهوم هر لحظه با من است. فشار کاری‌ام دمار از روزگارم درآورده. احساس بی‌کفایتی عجیبی دارم و هر شب دلم می‌خواهد تمام شوم. احساس می‌کنم هر کار جدیدی که شروع می‌‌کنم یک شکست بالقوه است. دلم اندکی آسودن و هیچ کاری نکردن می‌خواهد. به اندازه یک نفس تازه کردن فقط. 
دلم می‌خواهد برگردیم به روزهایی که برف بود و مدرسه پناه بود و زندگی اینقدر توی منگنه قرارمان نداده بود. دلم برف‌بازی با بچه‌ها را می‌خواهد، دلم والیبال توی آن حیاط کوچک مدرسه می‌خواهد، دلم لک زده برای راه رفتن در طول و عرض کلاس. دلم قلقلک دادن دخترها و صدای غش‌غش خندیدن‌شان را می‌خواهد. دلم برای همه چیز گذشته تنگ است. دلم برای بچه‌هایم تنگ است. دلم برای مسابقه دادن تا طبقه سوم تنگ است، دلم برای آب بازی توی حیاط مدرسه تنگ است، دلم برای بلند بلند حافظ خواندن تنگ است، دلم برای تنگ در آغوش کشیدن‌شان تنگ است، دلم برای پسرای تخس، برای شیطنت‌های دیوانه کننده‌شان تنگ است. دلم وحشی شده است، آرام و قرار ندارد برای مدرسه، برای صدای کر کننده زنگ‌های تفریح، برای شوخی‌های توی دفتر، برای دعوا سر لیوان چای، برای کنفرانس‌های پرشورمان برای کباب کوبیده‌های روز جلسه، دلم شبیه همین کلمات افسارگسیخته بالا و پایین می‌پرد و هیچ جلودارش نیستم. 


پ‌ن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمی‌کنید، لطفا  این پست رو دریابید:)


  • نسرین

هوالمحبوب


وقت‌هایی که دلتنگی و هیچ بهانه‌ای برای برون‌ریزی نداری، وقت‌هایی که روحت تحمل سنگینی جسمت را ندارد و دلت یک خواب آرام ولی ابدی می‌خواهد؛ کجا بهتر از اینجا برای واژه چیدن کنار هم؟ برای آدمی که یک عمر خودش را بغل کرده و تنهایی نتوانسته از پا درش بیاورد، برای آدمی که خواب راحت و زندگی نرمال، حسرت دور و دراز است، برای آدمی که بلد نیست احساسش را با چشم‌هاش بیان کند؛ چه جایی بهتر از اینجا؟ رسالت من نوشتن است و اگر ننویسم قطعا خواهم ترکید.
من دلم تنگ شده برای یه صحبت طولانی لا به لای خنده‌هات. دلم برای زل‌زل تو چشات خیره شدن تنگ شده، هر وقت دلم از آدم‌ها می‌گیره، هر وقت بغضی مهمون گلومه، نوشتن تنها سلاح منه. روز بدی نداشتم، دعوایی نبوده، حرفی نبوده، استرسی نبوده، اما روحم ناآرومه.
مگر دوست داشتن رسالت آدمی نبود؟ مگر عشق ودیعه‌ای نبود که به فرزند آدم هدیه داده شد؟ مگر خدا انسان را برای دوست داشتن خلق نکرد؟ مگر معنای خلقت چیزی جز عشق است؟ 
آدمیزاد اگر عاشق نباشد که دلش می‌پوسد، پس چطور به تو بگویم که دوستت دارم تا نرنجی؟ که نروی؟
چرا خدا پا در میانی نمی‌کند پس؟ مگر کار دیگری جز رساندن آدم‌ها به یکدیگر دارد؟ 
گاهی به عظمت تو که فکر می‌کنم، از حقارت تمام چیزهایی که پیش از تو از خدا خواسته‌ام خنده‌ام می‌گیرد. 
چطور بگویم که باورم کنی؟ چطور بگویم که آخر ماجرا جدایی و یک عمر حسرت نباشد؟ چطور بگویم که همین رفاقت نیم‌بند هم خراب نشود؟
کاش می‌شد جای این همه شک را با یقین دوست داشتن پر کرد. 
من دلم به نصفه نیمه عاشق بودن قرص نمی‌شود، من دلم تمام تو را می‌خواهد.
یک روز که دیر نیست، یک روز که دور نیست، عاشقت خواهم کرد.


  • نسرین

هوالمحبوب


راهنمایی برای من درخشان‌ترین، جذاب‌ترین و بهترین دوران تحصیل بود. بهترین دوستامو دوران راهنمایی پیدا کردم و با بهترین معلما درس خوندم و بیشترین فعالیت‌های جانبی رو توی این مقطع تحصیلی داشتم.  یه مربی بهداشت هم داشتیم که خیلی خانوم خوبی بود، مهربون، کار بلد و برعکس همه مربی بهداشت‌ها، بچه‌ها دوسش داشتن و اونم منو از همه بیشتر دوست داشت. هرچند ایشونم نتونستن قضیه پریود رو اون جوری که باید و شاید برامون باز کنن و فقط به گفتن گاهی لباس زیرتون ممکنه نجس بشه بسنده کردن ولی خب، نمی‌شه از بقیه محاسن‌شون گذشت. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم قراره مریض بشیم و گاهی تو شورت‌مون جیش کنیم، در این حد مغزم ارور داده بود با اون یه جمله! 
خلاصه کلاس دوم راهنمایی وقتی برای معاینه چشم رفتیم، فهمید که چشمام ضعیفه و معرفی‌ام کرد به چشم‌پزشک. 
دکتر صدقی‌پور دکتر خانوادگی‌مون بود، خواهر و برادرم قبل از من عینکی شده بودن و بقیه افراد خانواده هم برای معاینه پیش همین دکتر می‌رفتن، یه دکتر با جذبه و با ابهت، خوشتیپ ولی جوری که هیچ کس جرات نمی‌کرد سوال بپرسه ازش. یعنی یکم خشن‌طور بود. ایشونم با معاینه‌ای که کردن به این نتیجه رسیدن که لازمه من عینک بزنم.
فردای روزی که با عینک رفتم سر کلاس، دوست صمیمی‌ام سهیلا کلی بهم خندید وعینکم رو مسخره کرد. بقیه واکنش‌ها یادم نمیاد دیگه. 
از سیزده سالگی تا الان که چند ماه مونده به سی و سه سالگیم، من و عینکم باهمیم. یادم نیست عینکی که الان به چشمم زدم، چندیم عینکمه. عینک‌های زیادی شکستم، خیل یوقتا تو خواب عینکم مونده زیر دست و پام، گاهی وسط کتابام خوابم برده و عینکم رو چشمم کج و کوله شده، اون اوایل خیلی شیشه عینک شکستم. هر سال هم که برای معاینه چشمام رفتم، به شماره عینکم اضافه شده. الان که اینجا نشستم با شماره شش دارم دنیا رو واضح می‌بینم و هر لحظه در آرزوی اینم که یه روزی جراحی کنم و از شر عینک راحت بشم. 
ما عینکی‌ها بیشتر از نون شب به عینک‌مون محتاجیم، هر صبح که بیدار می‌شیم قبل از گوشی دنبال عینک‌مون می‌گردیم، گم کردن عینک برای ما فاجعه است چون به احتمال قوی خودمون نمی‌تونیم پیداش کنیم. برای خرید عینک هم تنهایی نمی‌تونیم بریم چون نمی‌تونیم تشخیص بدیم کدوم عینک بهمون بیشتر میاد و احتمالا نتیجه تنهایی رفتن چیزی می‌شه که من الان به چشمم زدم و هر کی بهم رسیده گفته دفعه بعدی باهات میام تا برات عینک خوب انتخاب کنم.
چند باری که زلزله شده من قبل از هر چیزی دنبال عینکم گشتم تا با عینک از خونه در برم، هر بار که خواستم کار مهمی رو شروع کنم اول عینکم رو به چشمم زدم. کج شدن فریم یا لک شدن شیشه‌هاش باعث سردردم شده و شستن عینک کم‌کم تبدیل شده به یه کار روتین برام.
با همه وابستگی‌هایی که به عینکم دارم و بدون حضورش نمی‌تونم کاری انجام بدم، همیشه دلم خواسته عینکی نباشم. دلم خواسته چشم‌هام دیده بشن و پشت یه شیشه زمخت که هر سالم به ضخامتش اضافه می‌شه پنهان نشن. پنج سال پیش برای اولین بار بود که یه نفر بهم گفت چه چشمای قشنگی داری. زمانی بود که توی آبدارخونه مدرسه نشسته بودیم و با همکارم که معلم ریاضیه منتظر شروع کلاس فوق برنامه‌مون بودیم. عینکم ور درآورده بودم که وضو بگیرم، یه لحظه نگاهم کرد و گفت نسرین چه چشمای قشنگی داری، حیف نیست پشت عینک قایم بشن؟ دقیقا از اون روز تا حالا دارم به لیزیک فکر می‌کنم، اوایل به خاطر هزینه‌هاش نمی‌تونستم اقدام کنم، بعدتر دوست خواهرم با عمل لیزیک نابینا شد و خواهرم ترسید و منصرفم کرد، امسال هم پولش جور شده بود و هم ترسم ریخته بود ولی  کرونا اومد و همه برنامه‌هامو ریخت به هم. می‌دونم که این عمل یه عمل پر ریسکه ولی دلم نمی‌خواد از پشت شیشه عینک به کسی که دوسش دارم نگاه کنم، دلم نمی‌خواد روز عروسی هم به این فکر کنم که بدون عینک چه غلطی کنم، دلم نمی‌خواد برای ابد از آرایش چشم محروم باشم چون دیده نمی‌شه. 

  • نسرین


نمی‌دونم چرا حس بی‌پناهی هر بار منو سمت تو سوق می‌ده و هر بار زخمی‌تر از قبل ازت رد می‌شم. اینو می‌نویسم و برای همیشه پرونده‌ات رو می‌بندم. انتظار کشیدن وحشی‌ترم می‌کنه. انگار هر روز که به انتظار طی می‌شه من امیدم به جهان کم فروغ‌تر از قبل می‌شه. خدای چیزهای کوچک، خدای چیزهای بزرگ، خدای آدم‌ها، خدای همه موجودات، نمیخواد منو ببینه و بشنوه. اما خودم که می‌تونم صدای دل شکسته خودمو بشنوم، خودم که می‌تونم به داد دل خودم برسم. دلتنگی و بی‌کسی، بهانه خوبی برای سلام دادن به آدم‌های خط خورده نیست، آدمی که خودش رو، جنمش رو، کشش رو، بارها و بارها بهت اثبات کرده، حتی لیاقت دلتنگی رو هم نداره. حالا که چند روزه مدام به صحنه آخر نگاه می‌کنی و آه می‌کشی، بهترین لحظه برای بزرگ شدنه. بزرگ شو و رها کن وابستگی الکی به آدمای اشتباهی رو.
چند روزه مدام دل دل می‌کنم که بگذرم ازش یا نه، چند روزه مدام به خود خراب شده‌ام زل می‌زنم، چند روزه نه توی آینه نگاه کردم، نه موهامو شونه کردم، نه حتی یه نفس راحت کشیدم، سخت بود، طاقت‌فرسا بود، اما دیگه کار از کار گذشته. اشک‌ها هم دیگر راه به جایی نمی‌برند. برو به درک
  • ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۱
  • نسرین

هوالمحبوب


رسیده بودیم به آنجا که تصویر معشوق خیالی‌مان را تجسم کنیم و با تک‌تک جزئیات بر زبان بیاوریم. چیزی که من در طی این سال‌ها از تو، توی سرم ساخته‌ام، با هیچ ادبیاتی قابل گفتن نیست، چطور می‌شود مردی را که در  عین غرور، مهربان باشد، در عین محکم و سرسخت بودن، رقیق‌القلب باشد، در عین جدیت، طناز و بذله‌گو باشد و در عین خنده‌رو بودن، عمیق و متفکر، در قالب کلمه و جمله و عبارت، به تصویر کشید؟
چشم‌هایم را بسته بودم و تو ایستاده بودی مقابلم و ریز ریز به تقلایم می‌خندیدی، تو عینیت یافته‌ تمام تصورات جوانی‌ام بودی و من مصرانه می‌خواستم برایت واژه‌ها را دست‌چین کنم.
شکل و شمایلت به جناب دارسی می‌ماند، همانقدر خوش قد و بالا و خوش لباس، با اخمی در پیشانی، با قلبی که در ظاهر سخت و محکم و در باطن نرم و عاطفی است، شوخ و اجتماعی بودنت مرا یاد رت باتلر می‌اندازد، شاید اندازه رت ابهت نداشته باشی، اندازه او ثروتمند نباشی، اما همانقدر جذابی برای من.
شبیه مرشدی وقتی سرت توی کتاب است و کاغذها را خط خطی می‌کنی تا برای من که مارگاریتای تو باشم، چیزکی بنویسی.همانقدر باوقاری که مرشد بود. دلم می‌خواست می‌توانستم جسارت مارگاریتا را داشته باشم و یک روز حوالی ظهر با بال پروازی که ندارم، تمام مرزها را پشت سر بگذارم و در یک بی‌کرانگی محض، بغلت کنم. یادم هست که گفته بودی هیچ گاه کسی جای مرا در قلبت نخواهد گرفت، حتی اگر هفت دریا و هفت کوه و هفت جنگل میان‌مان فاصله بیوفتد، حتی اگر جوانی‌مان به پیری بگراید و گرد سفیدی روی گیسوان‌مان بنشیند. شبیه گتسبی بزرگ که هیچ گاه دیزی را فراموش نکرد، همانقدر که دیزی برای گتسبی معنای اول و آخر عشق بود، من برای تو بودم. گاه یادم می‌افتد که پشت سر تو هم حرف زیاد بود، شایعه زیاد بود، اما نه مثل گتسبی به خاطر ثروت افسانه‌ای‌ات، نه به خاطر مهمانی‌های مجللی که برپا می‌کردی، به خاطر سکوت و خلوتی اطرافت بیشتر، به خاطر سری که همیشه توی لاک خودش بود، به خاطر نجابتی که هیچ گاه خدشه‌دار نشد. عشق من و تو به پیچیدگی عشق کاترین و هیثکلیف نبود، اما قشنگ بود، شیرین بود، رویایی بود و تکرار نشدنی. برای همین هم به تباهی نکشید.
عشق ما میوه ممنوعه نبود، چیزی که مادام بوواری دوبار تجربه‌اش کرد، چیزی نبود که لب طاقچه عادت از یادمان برود، چیزی نبود که یک شبه بتوان پشت پا زد و از رویش گذشت. تو برای من معنای مطلق عشقی، حتی اگر خدا نیافریده باشدت، خودم خلقت می‌کنم، به وجودت عینیت می‌بخشم و تصاحبت می‌کنم.
تو تصویر معشوق خیالی منی و تمام خیال‌های دیگر بی‌معنایند. 


دارسی: شخصیت کتاب غرور و تعصب

رت باتلر: شخصیت کتاب برباد رفته

مرشد و مارگاریتا: شخصیت‌های کتاب مرشد و مارگاریتا

گتسبی: شخصیت کتاب گتسبی بزرگ

کاترین و هیثکلیف: شخصیت‌های کتاب بلندی‌های بادگیر

مادام بوواری: شخصیت کتاب مادام بوواری


این پست چالش بلاگردون بود و به رسم عادت دیرینه بلاگستان دعوت می‌کنم از خاکستری، شباهنگ، آرزوهای نجیب، لنی، سید مهدی

  • نسرین