گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

هوالمحبوب


خیلی وقت بود که غرق نشده بودم در قصه ی یک رن و خودم را در او ندیده بودم. شاید هیچ کدام از ما همان مینایی نباشیم که فیلم نشان مان میدهد. شاید آن رنجی را که کشیده، نکشیده باشیم اما کدام زن است که برای عشق نجنگیده باشد؟ کدام زن را می شناسید که با لبخند های یک مرد عاشق پیشه دیوانه نشده باشد؟ کدام زن را می شناسید که در برابر جادوی عشق مقاوم باشد؟! گناه ما نیست که عشق پناهگاه است، گناه ما نیست که زود غرق می شویم در پناه دست های مردانه. دنیا به قدر کافی جای اندوه باری برایمان ساخته است؛ چرا نخواهیم برای تمام رنج هایی که کشیده ایم آغوشی را بیاییم و آرام بگیریم. نمیدانم آیا عشق همین قدر احمقانه شکل می گیرد یا نه، نمیدانم برای هر زنی همین قدر تاوان دارد یا نه، نمی دانم دست های هر مردی همین قدر سرد است یا نه، نیمه ی راه یا پایان راه فرقی نمی کند، زیبایی عشق در مسیر طی شده است. در مسیری که تو را به کمال برساند، حالا می خواهد دست در دست یار یا... گاهی باید رفت برای رسیدن، گاهی باید برید تا رها شد. گاهی باید تمام عشق را بالا آورد، گاهی باید عشق را پس زد تا رسید. غمگینم. پا به پای مینای قصه گریه کردم. رنج کشیدم. پله ها را با او بالا رفتم و با همان عطشی که برای کشف دنیای آرام خودش داشت، با همان لذتی که از دنیای بیرون به آرامگاه امنش پناه می برد، با همان شعفی که غرق می شد در چشم های کامران. با او از همان پله ها پایین آمدم با همان روحی که عریان شده است، با همان دست های خالی و دلی سرد از عشق....

رگ خواب را اگر ندیده اید حتما ببینید آن هم تنها در انزوانی خودتان....


  • نسرین

هوالمحبوب


یه سری از آدم ها شبیه غنیمت های جنگی هستن، وقتی میری تو دل یه ماجرای هولناک، میری توی محیط خفقان آور، وارد یه جمعی میشی که دوستش نداری، بهت فشار میارن، تحقیرت میکنن، زور میگن، دوستت ندارن، خوبی هات رو نمی بینن، اما وقتی از دل ماجرا میزنی بیرون، وقتی تصمیم میری بری دنبال شانس جدید، یه چیزهایی رو با خود بر میداری و میزنی بیرون، برمیداری و میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی، تو از دل یه جنگ بیرون زدی ولی خوشحالی، در کنار همه ی تجربه های تلخی که داشتی، مشتت پر از غنیمت جنگیه، دلت گرمه به داشتن چند تا دوست که میدونی که چون توی شرایط سخت تنهات نذاشتن، پس میتونی برای همیشه با داشتن شون خوشحال باشی، دوستای خوب غنیمت های خوبی هستن برای لحظه های مبادای زندگی. امروز، خوب گذشت، دوستانه گذشت، با درد دل های دخترانه و حرفهای خودمونی، یه گشت و گذار و ناهار خودمونی با آدم هایی که از جنس خودم بودن....

  • نسرین

هوالمحبوب


اون روزی که روی نیمکت پشت دانشکده فنی نشسته بودیم و خرت خرت پفک می خوردیم، هیچ یاد این روز رو می کردیم؟ یاد امروز رو که غرق شدیم توی روزمرگی و ماه تا ماه همدیگه رو نمی بینیم؟ یاد این روزهایی که همه رفتن سر خونه زندگی شون، پی مادری کردن برای پسراشون، پی خونه داری کردن و فکر شام و ناهار، ما اما موندیم به ادامه دادن رنج هامون، برای امتداد دادن به آرزوهایی که به باد رفت....

یاد روزهایی که بی هم شب نمی شد بخیر، یاد پیچوندن های مامان برای موندن توی خوابگاه؛ یاد اون پوتین هایی که سوژه شده بودن، یاد  استاد «ن» و گیر دادن هاش. شعر خودن هامون، آواز های فاطی، رقصیدن های نازی، اس ام اس بازی های سمی، یاد وقتی که نشستیم به اعتراف کردن، یاد همه ی اون لحظه های خوب جووونی کردن هامون بخیر.

یادش بخیر اون روزی که توی خوابگاه شوی لباس برگزار کرده بودیم یادش بخیر روزهایی که با کلی دلقک بازی تولد می گرفتیم برای همدیگه. یاد ماکارونی های شفته با ته دیگ سیب زمینی، نون لواش با گوجه اونم توی راه دانشکده، یواشکی تخمه خوردن سر کلاس علوم قرآن، سوال های بی ربط پرسیدن و ضایع کردن استاد سر کلاس مرصاد وقتی کتابش رو نیاورده بود .
یاد دعوای سر کلاس صرف، منت کشی از اون عنق منکسره، تقلب دادن های استاد میم به من، و نازکشی کردن هاش، دلم برای کلاس مثنوی، برای استاد م عشق تنگه. دلم برای اون نمره ی اولی که چشم سوگلی رو در آورد هم تنگه هنوز. دلم تنگه برا لحظه لحظه ی اون دانشکده، برای اون راه همیشه برفی، برای قطاری که عین کرم خاکی وول می خورد و جونش بالا میومد تا ما رو برسونه دانشگاه. یاد زود بیدار شدن ها، توی تاریکی دم صبح راه رفتن و مسیر راهن رو دویدن، دلم تنگه برای جزوه نوشتن و هول و ولای امتحان ها. دلم براتون تنگه. دلم برای همتون تنگه. برای همه ی ادبیات 85 های عشق. برای کوتاه و بلند و چاق و لاغرتون. برای دختر و پسرتون. برای با معرفت و بی معرفت تون. 

  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی با فکر کردن به تاثیر خودم تو زندگی بچه ها، مو به تنم سیخ میشه. چقدر یک معلم میتونه نقشش توی زندگی دانش آموزش پررنگ و اثرگذار باشه. توی کلاسم چند تا بچه ی مشکل دار دارم. چن تا بچه ی طلاق، چن نفر که پدرشون فوت کردن، و چند نفر که پدر و مادرشون در شرف طلاق گرفتن هستن. چقدر میتونه برای یه دختر بچه یا پسر بچه ی 12 ساله سخت باشه هضم این مسائل. شیوای من فقط 12 سالشه، با پدر و نامادری اش زندگی می کنه، پدری که دست به زن داره و نامادری اش رو مدام کتک می زنه. شیوا یک هفته است مریضه و کسی نیست دکتر ببردش. متاسفانه هر روز بیشتر از روز قبل توی لاک خودش فرو میره. درس نمی خونه و مدام پسرفت می کنه. امروز داشتم قفسه ام رو تمیز می کردم که چشمم خورد به یه کتاب که چند ماهه بلااستفاده تو قفسه مونده، برش داشتم و دادمش به شیوا، از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. از خودم خجالت کشیدم که چرا نمی تونم براشون کسی باشم که یه گوشه از کمبود محبت شون رو با وجود من جبران کنن. حالا این ها بخشی هستن که از دردهاشون خبر دارم و کاری نمیتونم بکنم. محیایی که یه نابغه است برای خودش، امروز سر کلاس گریه اش گرفت به خاطر مشکلاتی که توی خونه درگیرش هستن و گریه های مادرش و ..... توی دنیایی زندگی می کنیم که بچه ها بی پناه تر از گذشته ها شدن. بچه هایی که خیلی هاشون حمایت عاطفی درستی ازشون نمیشه و این دردها کم کم داره روح شون رو آزرده می کنه. بچه هایی که با دردها و کمبودها و عقده ها بزرگ میشن؛ قراره توی این جامعه چه بلایی سرشون بیاد؟ حالا این هایی که توی بخش مرفه جامعه زندگی میکنن، وای به حال خانواده های متوسط به پایین که علاوه بر مشکلات خاص، درگیر مشکلات معیشتی هم هستن. بچه ها توی مدرسه مدام مقایسه میشن، بچه ها حتی برای یه نوازش هم حساس هستن، بچه هایی هستن که برای کوچک ترین محبت ها تشنه اند. عسل که پدرش رو توی شش سالگی از دست داده اون روز در جواب اینکه کمبودش چیه که درس نمیخونه، صاف توی چشمامون نگاه کرد و گفت کمبودم بابامه. من بابا میخوام. مگه میشد گریه اش رو بند آورد؟! مگه میشه براش کاری کرد؟ مادرش چیزی براش کم نمیذاره. جلسات روان درمانی و مشاوره مدام برقراره اما هیچ تاثیری توی عسل نذاشته. بچه هایی که سالم هستن، خانواده هاشون مرفه هستن، اما مدام دارن مقایسه میشن، بچه هایی که توی سن رشد مدام خودشون رو وقف درس خوندن کردن؛ قراره کی بچگی کنن؟! کی از زندگی شون لذت ببرن؟ کم کم دارم کم میارم جلوی این همه فشار روحی. دارم به اون پنج نفری فکر می کنم که حتی از پس نوشتن ساده ترین جملات هم برنمیان و من برای شنبه هاشون برنامه چیدم. دارم ذوق توی چشم هاشون رو میبینم بعد از فهمیدن هر کلمه. دارم با عشق کار می کنم ولی کاش بشه برای این نظام آموزشی فکری کرد. کاش میشد برای بچه ها فکری کرد. برای دل های کوچیک شون کاری کرد.

  • نسرین

هوالمحبوب

چند سال پیش بود دقیقا؟! شاید 15 سال یا بیشتر....تازه اسباب کشی کرده بودیم محله ی جدید. سر خیابان فروردین بودیم. داشتیم برمیگشتیم به خانه، که یه ماشین پیچید توی خیابان. به ن گفتم بیا دنبالش بریم ببینیم مدلش چیه. در حین پا تند کردن دنبال ماشین، دختر بچه ای سرش را بیرون آورد و داد زد نمیخواد بدویین پرشیاست!

بعدتر فقط من بودم و یک خیابان خالی و ن که دستم را می کشید و دخترکی که دیگر نبود....

 شاید از همان وقت بود که وقتی پا تند می کنم برای یافتن چیزی، برای به دست آوردن چیزی، جمله ی چند کلمه ای دخترک توی ذهنم پلی می شود. به دنبال کردن آدم ها هم حساس شده ام. به چشم دوختن به رفتن آدم ها هم.... انگار ناراحتی ام را پشت همان چند کلمه جا گذاشته ام. انگار تحملم بیشتر شده است. دوست داشتم ماشین حسرتی آن روزها را دنبال کنم، دوست داشتم اسمش را کشف کنم و برای دانستنش ذوق کنم. اما صدایم کمی بلند تر از معمول بود. دخترک شنیده بود. شاید پدرش هم شنیده بود. شاید لبخندی هم زده بودند. من اما درست وسط خیابان متوقف شده بودم. دیگر دانستن نام پرشیا برایم حلاوتی نداشت. دیگر ماشین نقره ای که ته خیابان گم میشد در دلم حسرتی بر نمی انگیخت. گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند. گاهی شناختن نیست که مهمه. گاهی لذت کشف کردن مهم تر از خود کشفه. صدای اون دختربچه لذت کشف رو ازم گرفته بود. 

درست مثل آدمی که به زندگی ات می آوری، شروع می کنی به شناختنش، به کشف کردنش، به یادگاری کاشتن در میان  هجای حرف هایش، به دل بستن به زلف هایش سیاهش، به ذوب شدن در میان گرمای دست هایش و چشم دوختن به لب هایش.... درست مثل شروع واقعه. درست مثل کنده شدن از زمین و در آغوش آسمان خوابیدن. و یکهو دوست داشتن شبیه تکه ای یخ در میان هرم دست هایت آب می شود و فرو می چکد، درست مثل گل قاصدکی که با وزش بادی فرو می ریزد و دست هایت خالی می ماند....

گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند.... 

  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب ساعت هشت بود که معاون مون توی گروه پیام داد که فردا قراره از اداره بیان برای بازدید، خلاصه حواس تون باشه که پوشه ها و طرح درس ها و غیره و ذلک کامل باشه. دو ساعت اول آف بودم، قرار بود مقالات سایت رو کله ی سحر تایپ کنم، دوش بگیرم، سوالات سه شنبه رو بنویسم و بعد برم مدرسه. برای همین عصر داشتم دِلی دِلی برای خودم می چرخیدم. ساعت هشت شب که خبر رو شنیدم، فهمیدم برنامه ها کلا ریخته به هم. اول از همه دوش گرفتن رو حذف کردم، بعد قرار شد امتحان سه شنبه رو شفاهی بگیرم؛ بعدش هم نشستم پای کامپیوتر تا مقالات رو تموم کنم. بلکه اقای ژ دق نکنه از دست بدقولی هام! هر چند نوشتم و پاک کردم و هی از اول و در نهایت هم به دلم ننشست. برعکس مقالات قبلی که فرداش زنگ میزد و کلی تعریف ازم می کرد الان که ساعت هفته هنوز خبری ازش نشده! 
خلاصه ساعت شش صبح بیدار شدم و مقالات رو ادیت کردم و براش فرستادم. تا ساعت یک شبم داشتم کار می کردم. صبح ساعت هشت از مدرسه زنگ زدن  که کجایی پس؟ بچه ها کلاس رو گذاشته بودن رو سرشون. از هول بازرس همه به تکاپو افتاده بودن. یه جوری کار می کردن که انگار ما از اول سال هیچ کاری تو مدرسه نمی کنیم! خلاصه تا ساعت نه و نیم فقط تو بدو بدو بین دخترانه و پسرانه بودم. کاغذ بازی و اینا.

دست گل پسرامون درد نکنه که کل چیزهایی که برای کلاس شون ساخته بودیم رو خراب کردن و تحویل مون دادن. وسط کلاس با مریم (همکار علوم) نشستیم گروه بندی درست کردیم، نمایه ی هنر رو چسبوندیم به دیوار و برنامه ی هفتگی رو مطابق میل اداره تنظیم کردیم. همه چی کامل بود و آقای بازرس کلی ازمون تعریف کرد. در نهایت هم پیشنهاد داد که درس پزوهی کار کنیم! شما فکر کنید که توی این اوضاع داغون فقط همین یه قلم رو کم داشتیم! آخرشم هم گفته بود بچه های شما سوادشون در حد ابتدایی نیست بیشتر از دبیرستانی ها اطلاعات دارن:) 
به پسرام گفته بود که غیرت داشته باشید و درس یخونید چون دخترا خیلی بهتر از شمان!

این وسط شایان گیر داده که چرا دختر ها رو بیشتر از ما دوست دارید. ولی نمی دونه که ته دل معلم ها چه خبره. نمی دونه که چقدر دلم برای هر خنده و بازیگوشی شون میره. چقد دلم برای موهای سیخ سیخی امیرعلی، برای شیطنت مبین و لوس شدن های شایان، میره. قرار هم نیست بدونن. بهتره من همون معلم بد اخلاقه باشم که ازم حساب ببرن و درس بخونن :)

تنها بدی امروز رفتار تندم با مه لقا بود. سرش داد کشیدم و الان که دارم بهش فکر می کنم مطمئنم که مقصر نبود و من الکی عصبی شدم. یادم باشه فردا از دلش دربیارم اشک حلقه زده تو چشم هاش یادم میوفته از خودم بدم میاد.

  • نسرین