گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و همکارانم» ثبت شده است

هوالمحبوب


روزی که برای سازماندهی رفته بودیم، همه می‌دانستیم که سال اول تدریس حق انتخابی نداریم، باید با بدی و خوبی مدرسه بسازیم. ته دلم دوست داشتم که مدرسه‌ام توی روستا باشد. در فانتزی بچگی‌هایم معلم روستا بودم. حالا در یک قدمی محقق شدنش قرار گرفته بودم و دل توی دلم نبود. معاون آموزش اداره، اسم دو تا روستا را آورد. گفت دورۀ اول درس ادبیات!
از اینکه درس تخصصی خودم را داشتم خوشحال بودم ولی اینکه چهار روز در هفته باید به دو تا روستا رفت و آمد می‌کردم کمی مرا می‌ترساند. بالاخره کاریست که شده بود و چاره‌ای هم برای تغییرش نداشتم. خوشحال بودم که به روستا خواهم رفت ولی دغدغۀ رفت و آمد اذیتم می‌کرد. با میم که صحبت کردم گفت، به احتمال زیاد مدیرتان سرویس خواهد گرفت، چون تو تنها کسی نیستی که از شهر به آن روستا می‌روی و همین مکالمه ته دلم را قرص کرد. 
روزی که مدیر یکی از روستا‌ها، جسلۀ شورای معلمان را مطرح کرد، شب تا صبحش را کابوس دیدم! اینکه چطور قرار است بروم، چطور خواهد گذشت و ...
وسط همۀ استرس‌ها به خودم می‌گفتم، تو همانی نبودی که دوست داشتی سفر تنهایی را تجربه کنی و بروی توی دل ماجراهای مختلف؟ حالا از رفتن به روستایی که کمتر از یک ساعت با شهرت فاصله دارد واهمه داری؟ همۀ این خودخوری‌ها گذشت و من بالاخره قدم به آن روستا گذاشتم.


روز اول، روستای اول:

فضای روستا به شدت توی ذوقم زد. اصلا شبیه روستاهای توی فیلم‌ها نبود. سازه‌ها همه آجری و دلگیر بودند. باغ و کشتزار خیلی کم به چشم می‌خورد و تا چشم کار می‌کرد کوچه‌های خاکی و خانه‌های یک طبقۀ آجری بود. جلوی مدرسه پیاده و با در بسته مواجه شدم! جلسه ساعت 9 صبح بود و من 8:30 رسیده بودم. چند دقیقه‌ای منتظر شدم و دنبال در دوم گشتم و وقتی همۀ جوانب را بررسی کردم و اطمینان یافتم که مدرسه واقعا بسته است، به مدیر زنگ زدم که گفت تا چند دقیقۀ دیگر خواهد رسید.

مدرسۀ این روستا پنج کلاسه است. دو تا پایۀ ابتدایی مختلط هستند و سه تا پایۀ دبیرستان دختر. کلاس‌ها با ویدئو پروژکتور و کامپیوتر تجهیز شده‌اند. ساختمان سال  89 ساخته شده ولی به شدت تمیز و نو به نظر می‌رسد. پنجرۀ کلاس‌ها رو به حیاط پشتی باز می‌شود که گیاه و علف هرز از سر و کولش بالا رفته. پیشنهاد دادم چند تا باغچه جلوی پنجره‌ها درست کنیم که منظرۀ بهتری پیدا کنند. کلاس‌ها نورگیر و قشنگند.
کتابخانۀ کم‌جانی دارد که اغلب کتاب‌هایش مذهبی است. از دیروز دارم برای کتابخانه مدرسه‌مان کتاب جمع می‌کنم از بین دوستان و آشنایان. فعلا سه چهار نفر قول مساعدت داده‌اند. قرار شد سطل زبالۀ کاغذی توی سالن و کلاس‌ها تعبیه کنیم که کاغذها را دور نریزند. حس می‌کنم بچه‌های این روستا بیشتر از هر جای دنیا به من احتیاج دارند. جلسۀ شورای معلمان را به نوشتن برنامۀ هفتگی اختصاص دادیم. حالا روزهای یکشنبه و چهارشنبه توی این روستا خواهم بود. 

روز دوم، روستای اول، جشن جوانه‌ها:
دخترها تا به سن 12 می‌رسند شوهر می‌کنند. پایۀ نهم‌مان گویا هر سال آب می‌رود. نصف بیشتر بچه‌های هفتم شوهر کرده‌اند و این واقعا غم‌انگیز است. فارسی حرف زدن برایشان سخت است و این را به وضوح می‌شود فهمید. وقتی سوالی را فارسی مطرح می‌کنم خجالت می‌کشند و سرشان را پایین می‌اندازند، اما ترکی که حرف می‌زنم، به حرف می‌آیند، لبخند می‌زنند و جوابم را می‌دهند. 
دخترهای کلاس هفتمی را در روز جشن عاطفه‌ها دیدم. 
با دلستر و تیتاپ از هفتمی‌ها استقبال کردیم، سرود ملی و قرآن خواندند و کمی خوشامد گویی و تمام.
مسیر روستا را یاد گرفته‌ام ولی هر بار رفتن با آژانس هزینۀ سنگینی دارد و بار دومی که برمی‌گشتم دستم را بلند کردم و یکی از روستایی‌ها سوارم کرد. می‌شود روی معرفت‌شان حساب کرد!

روز اول، روستای دوم:

از روستای اول با آژانس، همراه همکار تازه واردم و مادرش، به سوی روستای دوم راه افتادیم. روستای دوم هم بزرگتر است و هم آبادتر. مدرسه‌اش 9 کلاسه است و دو طبقه. بی‌نهایت زیبا و خوش ساخت. اینجا هم امکانات خوبی داریم. اینجا زباله‌های کاغذی تفکیک می‌شود. کتابخانه‌اش نسبتا بزرگتر است و همه چیز به نظر بهتر از روستای قبل به نظر می‌رسد. حتی دانش‌آموزانش هم زود ازدواج نمی‌کنند انگار!
شورای معلمان به مسخره‌ترین حالت ممکن تمام شد. روزهای شنبه و سه‌شنبه اینجا تدریس خواهم کرد. فردای این جلسه باز هم قرار شد به مدرسه بروم و کمی در کارها کمک دستشان باشم. میم می‌گوید بی‌خود کرده‌اند تو مگر کادر اداری هستی که بروی کمک‌شان! ولی روح مظلوم من که در غیرانتفاعی آب دیده شده، ساز مخالف زدن بلد نیست. ولی گویا باید یادش بگیرم. 

روز دوم، روستای دوم:

امروز من مسول چک کردن پرونده‌های ثبت‌نامی هستم. اینجا همه چیز عجیب غریب است، سی شهریور تازه آمده‌اند برای ثبت‌نام! کلاس‌های ما حضوری خواهد بود. بچه‌ها می‌پرسند لباس چی بپوشیم؟ مدیر می‌گوید سورمه‌ای باشد. بچه می‌گوید یعنی بدوزیم پس؟ می‌گویم توی این سه روز مگر خیاطی هست که لباس بدوزد؟ مدیر عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند و می‌گوید مادرهایشان می‌دوزند!
آمدنی سوار وانت یکی از روستایی‌ها شدم. پیرمرد خوش مشربی بود و شماره‌اش را داد که هر وقت گوجه خواستم مستقیم بروم سراغ خودش! برگشتنی هم با پیکان یکی دیگر از روستایی‌ها برگشتم. اینجوری هزینۀ قابل توجهی را ذخیره کردم. با توجه به اینکه ممکن است تا پایان پودمان دوم خبری از حقوق نباشد، حسابی باید حواسم به دخل و خرجم باشد. دخترهای کلاس هشتمی را دیدم سه چهار تایی‌شان آمده بودند کمک مدیر و معاون. خوشم آمد. خوب و مهربان به نظر می‌رسند.
ذوق شنبه را دارم که در را باز کنم و زل بزنم به چهره‌های پشت ماسک و بگویم سلام من رنجبرم، معلم ادبیات‌تان. 


  • نسرین
هوالمحبوب
دیشب باز هم کتاب به دست خوابم برد، این روزها، کتاب حکم قرص خواب را برایم پیدا کرده، دست که می‌گیرم چشم‌هایم گرم می‌شود و تا می‌آیم کمی چرت بزنم و بعد کتابم را ادامه دهم، هفت تا پادشاه را خواب دیده‌ام. ساعت بین ده و نیم تا یازده و نیم بود و میانه‌های تعریف فردوس از گذشته، چشم‌هایم روی هم رفت.
توی خواب دیدم، ثریا شیری، گویندۀ خبر است و با همان جدیت و لحن ملایمی که دارد، خبر جدیدی را که هم اکنون به دستش رسیده است قرائت می‌کند:
-باخبر شده‌ایم که دفتر نمرۀ سین نشدۀ نسرین، که چندیست آن را گم کرده، به تازگی سین شده.
توی خواب که این خبر رو شنیدم، بند دلم پاره شد، توی دفترنمرۀ سین نشده، کل اطلاعات شخصی دانش‌آموزام با آدرس و شماره تلفن‌شون نوشته شده بود و حالا این گنجینۀ به زعم خودم ارزشمند افتاده بود دست کسی و سین خورده بود:))
با لرزش پاهام از خواب بیدار شدم و چند دقیقه رفتم تو کما تا بالاخره خون به مغزم رسید که اینایی که دیدم خواب بود و ما دفترنمرۀ گمشدۀ سین نشده نداریم که حالا سین شده باشه:)
دیشب خوابم را با همان لحن خوابالو ضبط کردم که صبح یادم نرود درباره‌اش بنویسم. ولی حالا که ویس را گوش می‌دهم جز همین چند خط چیزی دستگیرم نمی‌شود. دیشب طرح یک داستان طنز توی ذهنم شکل گرفته بود، اما چون غرق خواب بودم نتوانستم چیز بیشتری ازش در یادم نگه دارم.
کابوس گم کردن دفترنمره و هر چیزی مربوط به مدرسه، همیشه با من بود؛ مخصوصا سال‌های اول تدریسم که در یک دیوانه‌خانه با یک مدیر دیوانه کار می‌کردم. هربار که دفترنمره را با خودم به خانه می‌بردم که روزهای آخر هفته تکمیلش کنم، ترس اینکه توی اتوبوس جا بگذارمش، یا کیفم را بدزدند، یا توی خانه چایی رویش بریزد، فلجم می‌کرد. 
موقع پر کردن کارنامه‌های توصیفی، اعلام حکومت نظامی می‌کردم توی خانه و در آن چند ساعتی که مشغول کارنامه‌ها بودم، کسی جرات نداشت در اتاقم را بزند که مبادا اشتباهی مهلک دودمانم را به باد بدهد.
سال سوم که به مدرسۀ جدیدی رفتم، موقع پر کردن کارنامه‌ها دیدم همکاران دیگر چندین غلط  و قلم خوردگی توی کارنامه دارند، با ترس و لرز خوابیدم که فردا مراتب را به معاون گزارش دهم و با سند و مدرک ثابت کنم که این دست خط من نیست و من کارم را درست انجام داده‌ام. اما در کمال تعجب معاون با لبخندی ملیح و گرمی‌بخش، گفت:« اشکالی نداره الان دوباره براتون پرینت می‌گیرم.» من هاج و واج مانده بودم که یعنی می‌شد دوباره پرینت گرفت؟ یعنی می‌شود آدم اشتباه کند و معاون با لبخند بگوید اشکالی ندارد؟ 
ما توی آن دو سال نکبت، حق اشتباه کردن نداشتیم، حق تجربه کردن نداشتیم و حق اعتراض نداشتیم و حق مخالفت نداشتیم. اما من توی مدرسۀ جدید هر بار که اشتباه کردم، مدیر و معاون لبخند زدند، مهربان بودند و من آدم کودنی نبودم که بلد نیست کارش را درست انجام دهد، بلکه انسانی بودم که اشتباه کرده و هیچ اشتباهی مهلک نیست. 
من پنج سال است که مدرسه‌ام را عوض کرده‌ام، اما هنوز هم توی خواب‌هایم آن مدرسه و آن مدیر دیوانه دست از سرم برنداشته‌اند.
  • نسرین
هوالمحبوب

وقتی می‌گویم خسته شده‌ام از این شغل، نگویید چرا!
هر سال اواخر دی و اوایل خرداد، مجبور بودیم برای تک‌تک دانش‌آموزان، کارنامه توصیفی بنویسیم. یعنی توضیحی چند جمله‌ای برای هر درس و برای هر دانش‌آموز! کار مزخرف و حوصله سربری بود. ولی خب عادت کرده بودیم که توی این مملکت تکنولوژی بی‌معناست!
حالا آمده‌اند کار دستی را خیر سرشان منتقل کنند روی سایت سناد! این سایت مرجع آموزش و پرورش است، هر معلم یک رمز عبور دریافت کرده و قرار است همان کار یدی را اینجا روی سایت اجرا کند. مزخرف بودن مسئله دقیقا از همین جا شروع می‌شود. سایت هر چند دقیقه یک بار قطع می‌شود، حالا از دیروز عصر تا همین لحظه قطع است. یکهو می‌بینی کل دانش‌اموزان را وارد لیست کرده‌ای و وقتی ثبت نهایی را می‌زنی، ای دل غافل از سایت خارج شده‌ای!
حالا توی دبیرستان مسئله کمی فرق می‌کند، قرار بود امتحانات روز هجده دی به پایان برسد، اما این تعطیلی‌های رنگارنگ، کار را تا هفتۀ پایانی دی طول داد. هنوز دی به پایان نرسیده، اداره بخش‌نامه زده که نمرات را تا آخر دی  وارد سایت کنید. یعنی عملا کار درست و اصولی از تو نمی‌خواهند، الکی نمره بده و خودت را خلاص کن.
هنوز امتحانات دوره دوم تمام نشده، به ما هنوز ریز نمرات را تحویل نداده‌اند و .....
هر روز که کتاب‌های ادبیات را ورق می‌زنم، افسوس می‌خورم. به کتابی که بیشتر شبیه بینش و دینی است تا ادبیات. هفتاد درصد کتاب، سخنرانی و زندگی‌نامۀ به درد نخور است. به ادبیاتی که انگار کم ترسناک نیست برای آقایان. ادبیات علم بیداری و آگاهی و خرد است و چه چیزی خطرناک‌تر از این؟
یادم می‌آید یکی می‌گفت داستانی از عزاداران بیل را توی کتاب فارسی چاپ کرده‌اند و نام شخصیت اسلام را تغییر داده‌اند به نمی‌دانم چه. هر کس که ساعدی خوانده باشد می‌فهمد که اسلام توی آن کتاب چه رمز و رازی داشته و اصلا نماد چه بوده. تغییر یک اسم، تغییر هویت داستان است که هیچ کس به لایه‌های پنهانی‌اش پی نبرد.
دارم به جهانی خالی از خرد و شعور و شعر فکر می‌کنم، به جایی که اشعار و متون استخوان دار ادبیات، هیچ کجایش را نگرفته. به جهانی که جوانانش سعدی و حافظ را با لکنت می‌خوانند و البته هیچ نمی‌فهمند.
دارم به سیستمی فکر می‌کنم که ما را ریاکار و پاچه خوار و پشت هم انداز بار می‌آورد. به سیستمی که کاغذ‌بازی حرف اول و آخر را در آن می‌زند. از بخش‌نامه‌های بی سر و تهی که هر روز به شکل انبوه به مدارس ارسال می‌شود و رس‌مان را می‌کشند.
توی این هیر و ویر، سری هم زده‌ام به سنجش، اعتراض بیست روز پیشم هنوز دست نخورده مانده است، در دست بررسی است!
از یک جهت خوشحالم از قبول نشدنم، از رسمی نشدنم، از هم‌رنگ جماعت نشدنم، از اینکه مجبور نیستم مقنعۀ سیاه سرم کنم، لباس گشاد بپوشم و چشمم را به روی لباس‌های رنگی ببندم و بخزم توی تباهی‌هایی که سیستم دچارش هست.
دنیای تباهی است که صفر کیلومتر‌هایی که فرق گونیا و نقاله را نمی‌دانند، استخدام می‌شوند، کسانی معلم ابتدایی می‌شوند که نمی‌دانند زاویه با سانتی‌متر اندازه گرفته می‌شود یا با درجه!
معلمانی که کتاب نمی‌خوانند، به روز نیستند، از مقالات جدید بی‌خبرند، از شیوه‌های تدریس خلاق چیزی نمی‌دانند از سر و کول هم بالا می‌روند و برای یک ساعت کلاس ضمن خدمت اضافه‌تر جان می‌دهند. این وسط ما فقط آه می‌کشیم و حسرت می‌خوریم و صرفا خوشحالیم که حقوق دی‌ماه‌مان کامل واریز شده.
این را یادم رفت بگویم، اصلا دیشب که خواستم این پست را بنویسم، هدف اصلی‌ام نوشتن این موضوع بود، اما درد و دل آنقدر زیاد شد که پاک فراموشش کردم. دیشب بعد از اعلام تعطیلی امروز از شدت عصبانیت نشستم گریه کردم. توی این شرایطی که تا تقی به توقی می‌خورد مدرسه تعطیل می‌شود و بعد از تعطیلی بچه‌ها به تاسیسات کارخانه برمی‌گردند و هر چه رشته‌ایم پنبه می‌شود، تنها کاری که از دستم بر می‌آمد گریه کردن بود.
بعد برای موسس‌مان پیامی نوشتم. در نهایت قرار بر این شد که در تعطیلی‌های آتی ما همچنان کلاس‌مان را تشکیل بدهیم. این سیستم مسخره، آزمون تیزهوشان را که همیشه اواخر خرداد یا تیر برگزار می‌شد آورده به تاریخ چهار اردی‌بهشت! یعنی ما باید کتاب‌های درسی را تا عید تمام کنیم! 
در حالی که طبق بودجه‌بندی باید درس ده می‌بودم، درس هشت را تازه شروع کرده‌ام. یعنی عملا چند هفته از زمان روتین هر سال عقبم، چه برسد به اینکه تا عید کتاب را تمام کنم. برنامه‌ریزی توی وزارت آموزش و پرورش موج می‌زند!

+هزار و هفتصد روز است که اینجا می‌نویسم، چه عجیب .....
  • نسرین

هوالمحبوب

 سر یه اتفاقی این هفته نمی‌خواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکس‌ها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمی‌کنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر می‌کنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمی‌کنه. خورشید دوباره از شرق طلوع می‌کنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر ‌می‌شه، ستاره‌ها جاهاشون تغییر نمی‌کنه و در کل کائنات به هم نمی‌ریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری می‌کنن، بعدش دیگه نه از خوابشون می‌گذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام می‌کنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو می‌گیره. شاید بچه‌ها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمی‌دونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمی‌شه ته دلش رو خوند ولی می‌دونم که ناراحت می‌شه از نبودنم.
شاید سال‌ها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش می‌خوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسن‌زاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمی‌دونم، وقتایی که عکس‌هامون رو ببینه. عطا حتما گریه می‌کنه، می‌دونم دوستم داره، دیروز تو چشم‌هاش یه مرد سی ساله رو می‌دیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه می‌خونه، عسل‌ها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سخت‌ترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچه‌هام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحت‌شون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن می‌شه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش می‌کنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچه‌هایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمی‌دونم، فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. اما قطعا هستند آدم‌هایی که دوستم ندارن و ترجیح می‌دن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزه‌ای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خواب‌های عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالب‌ترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ می‌زد بهم منم جواب نمی‌دادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسی‌های کارشناسی‌ام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ ‌می‌زد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحث‌مون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسه‌ای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبه‌ام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظه‌هایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !

خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشی‌هامون، درد و دل‌هامون و انرژی فرستادن‌هامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بی‌تفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.

  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفته‌بودم، نه لباس اتو کرده‌بودم و نه تصحیح ورقه‌ها تموم شده‌بود، اما نامردا تعطیل‌مون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع می‌شه. همین شد که تا دوازده‌شب نشستم به پای اصلاح ورقه‌ها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دست‌دادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین می‌دادم و هم کلی معطل می‌شدم و هم تو مسیر یخ می‌زدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقه‌هامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاون‌مون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخی‌هاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایه‌ی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطه‌ی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر می‌کردم، ما حتی درباره‌ی آخرین خواستگارهامونم حرف می‌زدیم. ازم خیلی مشاوره می‌گرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمی‌خوره، وقتی
برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمی‌کردم که متوجه ابرو‌های رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و حلقه‌ی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف می‌زنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق می‌دم. مشکل این جهان آدم‌هایی نیستن که همه چیز رو پنهان می‌کنن؛ مشکل این جهان آدم‌هایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمی‌دارن. من با اینکه راز‌نگهدار خوبی‌ام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه می‌دارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی می‌برم و افق‌های جدیدی پیش روم باز می‌شه. اونقدر کفری بودم و از قیافه‌ام تابلو بودم که سوال هم حتی نمی‌پرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر می‌کنن داری بهش حسودی می‌کنی و راجع بهت بد قضاوت می‌کنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همه‌ی آدم‌ها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.

علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازی‌های بچه‌ها سر امتحانم حسابی کفری‌ام کرد. علی یک ریز سوال می‌پرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورت‌های مختلف می‌پرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه می‌رفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلی‌اش هست، چند دقیقه‌ای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره می‌کنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسط‌های درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمی‌گرفتن، نمی‌دونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب می‌کنن اینقدر جوشی می‌شم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجه‌ی اون همه دلسوزی و زحمت رو به باد‌فنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیه‌ای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنواره‌ی بازی‌های بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(

  • نسرین

هوالمحبوب


دی، ماه قشنگیه برای معلم‌ها، چون حجم کاری‌شون نسبتا کمتر می‌شه، دیگه هر هفته امتحان نداریم، کار‌درخانه نمی‌دیم و فقط می‌شینیم به مرور درس ها و رفع اشکال. اوقات‌فراغت بیشتری هم در خلال مدرسه داریم. اما از پانزدهم‌دی امتحان بچه ها شروع می‌شه و روزهای هفته بیشتر به نظارت بالایِ‌سر بچه‌ها سپری می‌شه.

خب طبیعتا به عنوان ناظر کار خاصی ندارم و اغلب می‌شینم کتاب می‌خونم. دوست ندارم عین دوره‌ی دانش‌آموزی خودم با کفش‌های تق‌تقی هی راه برم بین ردیف صندلی‌ها و تمرکز بچه‌ها رو بگیرم. جز چند‌نفری که باید جاشون عوض بشه و پوشه‌ی زیر دست‌شون چک بشه، با بقیه کاری ندارم و راحت لم میدم رو صندلیم. برنامه‌ی امتحانیِ امسال رو من نوشته‌بودم و از اونجایی که خیلی فداکارم، آزمون‌های خودم افتاده روزهای آخر. تصمیم داشتم برای امتحان مطالعات اجتماعی یه کار جدیدی بکنم و از اون سوال‌های کلیشه‌ای هر سال رها بشم. دو ساعت زمان صرف طراحی سوالات کردم؛ سوالاتی که کاملا مفهومی و پر از نمودار و نقشه بود. برای خودم که هیجان‌انگیز و جذاب بود. تا اینجایی هم که اوراق رو تصحیح کردم ، خوب تونستن جواب بدن. سوالات مفهومی تو پایه ی ابتدایی با عنوان آزمون‌های عملکردی شناخته می‌شن، توی این آزمون‌ها سوالات کپی کتاب نیستن، بلکه هدف سنجش آموخته‌های دانش‌آموزه بر اساس عینی‌سازی مفاهیم درسی، یعنی به جای اینکه یه سوال و جواب ساده مطرح کنی، به موقعیت براش خلق می‌کنی و ازش راهکار میخوای.

مثلا به جای اینکه ازش درباره ی باغداری و زراعت سوال بپرسی، تصویر یک باغ رو می‌دی و یه سری اطلاعات درباره ی منطقه، بعد ازش می‌خوای که بهت بگه که چه محصولاتی می‌شه اونجا کاشت؟ یا باید چه اقداماتی برای کشت بهتر گیاه انجام داد و ....

یا مثلا به جای اینکه مجبور‌شون کنی یه سری تاریخ به درد‌نخور رو حفظ کنن، خط زمان رو رسم می کنی، زمان‌ها رو میدی و ازش درباره ی اتفاق‌های مختلف تحلیل می‌خوای و یا می‌خوای که سال‌ها رو به قرن بنویسن.

بچه‌هایی که توی کلاس فعال بودن جواب‌های شاهکاری به سوالات دادن، اما سر جلسه که برای رفع اشکال رفتم کلی حرصم دادن، چون بچه‌های ما متاسفانه به آماده خوری عادت کردن، اغلب دوست ندارن چیزی فراتر از مطالب کتاب یاد بگیرن، سخت قبول می‌کنن که چیزی رو از دیدگاه خودشون پاسخ بدن، یه جورایی به خودشون اعتماد ندارن که پاسخی که میدن می تونه درست باشه، اما تصمیم دارم این شیوه ی سنتی رو ریشه کن کنم، روال کاری‌مون هم اینه که توی کلاس‌های مطالعات، بیشتر بچه‌ها حرف بزنن تا من، خودشون پاورپوینت درست می‌کنن، کنفرانس می‌دن، بحث می‌کنن و من فقط نقش یک راهنما رو دارم، یه روزهایی اونقدر بحث شیرینه براشون که من خودم به زور میتونم ازشون وقت بگیرم برای حرف زدن:)

اوایل سال خیلی بابت ضعف‌های درسی‌شون ناراحت بودم، خیلی سخت می شد وادارشون کرد به درس خوندن، اما بعد از چهار ماه خون دل خوردن، می‌تونم افتخار کنم به وجود تک‌تک‌شون.

امسال دانش‌آموزی دارم که شاید یک ماه هم سرکلاس نبوده، مشکلات خانوادگی عدیده ای داره که باعث می‌شه نتونه منظم سرکلاس بیاد، از دوم ابتدایی که توی مدرسه‌ی ماست همین شکلی بوده و هر سال با نمرات قابل قبول که یه درجه بالاتر از نیاز به تلاش هست، به پایه ی بالاتر ارتقا داده شده، عملا چیزی از مطالب درسی نمی‌دونه، به شدت از مدرسه گریزانه، اما امسال اونقدر از ما محبت دیده که قول داده کمتر غیبت کنه و خودش رو تا آخر سال به حد نرمال برسونه. از هفته‌ی قبل براش کلاس اضافه گذاشتم. از اون روز چشم‌هاش برق می‌زنه. باورم نمی‌شه این همون دانش‌آموزِ منزوی کلاسم باشه. هم خیلی رابطه‌اش با بچه‌ها بهتر شده و هم انگیزه پیدا کرده. انگار دلش کسی رو می‌خواست که بهش توجه کنه و بگه که تو برام مهم هستی. عاشقانه‌ترین لحظه برای یه معلم، دیدن پیشرفت دانش‌آموزشه.

از دیدن محبتی که بین همکارانم هست، حس خیلی خوبی دارم. از دیدن حس عزت و احترام که بین‌مون موج می‌زنه، از احساس مسولیتی که روی دوش تک‌تک‌مون هست، از وجدان کاری تک‌تک‌مون. برخلاف خیلی از همکاران که حقوق پایین و نداشتن جایگاه حرفه‌ای در خور رو، بهانه کردن برای فرار از مسولیت، توی مدرسه‌ی ما همکاران با جون و دل کار می‌کنن، انگار تک‌تک بچه‌ها عضوی از خانواد‌شون باشن.

از اواخر آبان یه دختر بچه‌ی هفت ساله به عنوان مهمان وارد مدرسه‌مون شد که برای شیمی‌درمانی مادرش از ملکان به تبریز اومده‌بودن. قرار بود تا تموم شدن درمانِ مادرش شاگرد مدرسه‌ی ما باشه. چهارشنبه که داشتن بر‌میگشتن شهر‌شون، توی سالن هم خودش گریه می‌کرد هم پدر و خاله اش و هم معلمش، اونقدر که معلمش عاشقانه باهاش کار‌ کرده بود، بچه دلش نمی‌خواست برگرده ملکان.  می‌گفت معلم خودمون با خط‌کش منو میزنه:( تصور کنین یه بچه ی بحران زده ی هفت ساله رو....

خلاصه که معلمی شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شغلی بود که می‌تونستم داشته‌باشم. خدایا شکرت.

خدایا بابت برف زیبای امروز ازت ممنون، اگر امشب هم برف بباره و فردا مدرسه تعطیل بشه من بیشتر عاشقت میشم:)



  • نسرین

هوالمحبوب

میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.

  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین

هوالمحبوب


دیگر از اینکه بنشینم و گذشته را شخم بزنم خسته شده بودم، قکر کردن و به جایی نرسیدن افسرده و عصبی ام کرده بود. حس می کردم آن آدمی که پارسال وارد این مدرسه شد، از این آدم فعلی جسور تر و شجاع تر بود. بخش بزرگی از زندگی ام را تغییر داده بودم، آدم زندگی ام را گم کرده بودم، خانواده گرفتار یک آشوب اساسی بود، اما من ایستاده بودم روی پاهایم و داشتم ادامه می دادم. اما حالا داشتم وا میدادم، داشتم تسلیم می شدم. ورزش نمی کردم، پیاده روی نمی رفتم، دور پارک را خط کشیده بودم، کتاب نمی خواندم، زندگی داشت تلخ تر و تلخ تر می شد. وقتی میم گفت که پایه ای برویم کوه، یک آن برگشتم به سال های دور، به زمانی که با شوهر عمه می رفتیم کوه. چقدر روزها قشنگ تر و آبی تر بودند. گفتم می آیم. نه کفش کوه رفتن داشتم، نه کوله ای بود، نه از همه مهم تر دل و دماغ کوه رفتن، اما خود داغانم را داشتم می کشیدم به این سو و آن سو تا کم نیاورم. کفش خریدم، کوله ی مریم را قرض گرفتم، ساعت را کوک کردم و خوابیدم. صبح جمعه مثل سنگ بی احساس از خواب بیدار شدم، شکلات و خرما و آب معدنی را چپاندم توی کوله ام و آژانس گرفتم. قرار بود جمع شویم پای کوه،

نه به اعلام طوفانی با سرعت 90 کیلومتر در ساعت اعتنایی کردیم، نه سرمای هوا و نه حتی نیامدن دو نفر از بچه ها. زدیم به دل کوه، نفسم گرفته بود، تپش قلب داشتم، پاهایم سنگین می شد، آب دهان و بینی ام هم زمان راه افتاده بود. مگر من چند سال بود کوه نیامده بودم؟ مگر چند سال بود که تکانی به هیکلم نداده بودم؟ به هر جان کندنی بود رسبدیم به قله. بقیه هم دست کمی از من نداشتند. خود داغان مان را رساندیم به کافه ی بالای کوه. صبحانه را که خوردیم جان گرفتیم. تازه یادم آمد آخرین بار زمان نامزدی مریم و بابک بود که کوه آمده بودم. وسط راه بود که پیام داده بود. وسط راه بود که سرگیجه گرفته بودم. وسط راه بود که دست و پای مریم و بابک لرزیده بود. داشتم خودم را از کوه پرت می کردم. تازه داشت یادم می آمد چند سال بود قهر کرده بودم با اینجا. حالا زندگی توی رگ هایم جاری است. حالا می توانم حافظه ی از دست داده ام را با خاطره های خوب بازسازی کنم. 

زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است. نباید بیش از این انتظار داشت مگر نه؟

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز بعد از کلاس، یلدا دعوتم کرد به نسکافه، رفته بود برایم از همان شیرینی هایی که دوست دارم گرفته بود. میز را چیده بود توی همان اتاقی که ایوان دارد، همان ایوانی که پر است از گل، گل هایی که دیوانه ام می کنند. همان اتاقی که تمرین ساز می کند. نشسته بودم و بوی نسکافه را می بلعیدم و غرق شده بودم در زیبایی منظره ی رو به رویم. یلدا همیشه مهربان است، اما امروز جور دیگری بود. چشم هایش برق دیگری داشتند. وسط حرف زدن هایمان بلند شد و تار را از گوشه ی اتاق برداشت و گفت میخواهم امروز برایت ساز بزنم. دست هایش روی سیم های تار میرقصید و لبهایش زمزمه می کرد و موهای موج دارش روی پیشانی تاب می خوردند. بخار فنجان ها بلند شده بود. اتاق پر شده بود از موسیقی از آواز. لبهای یلدا می خندید و چشم هایش.
دلم میخواست بلند شوم و وسط ساز زدنش برقصم. دلم میخواست بغلش کنم و غرق شوم در صدای سازش. دلم میخواست امروز تمام نشود. بوی نسکافه باشد، گلدان های چیده شده توی ایوان باشند و ساز یلدا باشد و چشم های سیاهش. 
از خانه اش که بیرون زدم، آنقدر پر بودم از انرژی که تا خانه ی مریم را پیاده گز کردم. دست هایم از سرما سرخ شده بودند. اما دلم پر بود از شادی. از حال خوب. کاش می شد هر روز شاهد حال خوب دوستان مان باشیم. کاش هر روز عشقی متولد بشود و روزنه ای به زندگی گشوده شود. کاش عشق موهبت باشد که آمدش مبارک باشد که زندگی بخش باشد که رنج هایمان را بکاهد....

  • نسرین