450 درجه فارنهایت
هوالمحبوب
خیلی بچه بودم که آقا ( پدربزرگ مادری) رو کتاب به دست توی رختخوابش دید می زدم، اونقدر بچه که حتی اسم و رسم کتاب ها هم درست تو ذهنم نمونده، آقا یه کتاب خونه ی پر و پیمون تو زیر زمین خونه اش داشت، از رمان های حسینقلی مستعان، تا آثار جرج جرداق و ... بعد ها وقتی ده یازده سالم شد، پاروقی های مستعان تو روزنامه ی دختران و پسران رو از تو پستوی خونه لای آت اشغال ها پیدا می کردم و یه نفس می خوندم، از خیلی چیز ها سر در نمیاوردم ولی اشتیاق به خوندن داشتم، هر چیزی که دم دستم می رسد. آقا که رفت، یه کتابخونه ی غارت شده ازش باقی موند، به جز چند تا کتاب که مریم ازش امانت گرفته بود چیز زیادی از اون کتاب ها به دست ما نرسید، رمان بابک یکی از همین کتاب ها بود که اولین بار تو 14 سالگی خوندمش. داستان سرگذشت بابک خرمدین، قهرمان مبارزه علیه بنی عباس. همون کسی که الان قلعه ی بابک ازش به یادگار مونده، بابک قهرمان سال های نوجوانی و جوانی من بود. شجاعتش، وطن پرستی اش، آزادگی اش. این که تن به ذلت نداد و مردونه پای اعتقادش ایستاد و حتی تا دم مرگ هم ترس به دلش راه نداد؛ مجموعه ای از خصلت های یک قهرمان بود. چیزی که من توی اون سال ها بهش نیاز داشتم. رمان بابک رو جلال برگشاد نوشته و هنوزم جزو ارزشمندترین کتاب هایی هست که نگهش داشتم و وقتی به کسی امانت میدم دل تو دلم نیست که هر چه زودتر پسش بگیرم.
بعد تر ها که عاشق تر شدم به کتاب، تو مسیر خونه ی مادر بزرگم، یه کتابفروشی بود به اسم گلشنی، آقای گلشنی یه پیرمرد شاعر مسلک بود که شعر های حماسی می گفت و بیشتر برای امام حسین و اهل بیت، حق بزرگی به گردن بچه های کتاب خون محل ما داشت، اون سال ها هزار تومن بهش میدادم و می تونستم ده تا کتاب ازش امانت بگیرم و بخونم، پنجره اولین کتابی بود که از فهمیه رحیمی خوندم و اولین کتابی بود که تم عاشقانه داشت و برای من توی اون سال ها خیلی جذاب بود. همیشه فکر می کردم جذاب ترین عشق برای من می تونه عشقی باشه که مدام انکارش کنم و نتونم. نمیدونم چند درصد از آدم های این بلاگستان، کتاب خون شدن شون رو مدیون رمان های فهمیه رحیمی هستن ولی من می تونم به جرات بگم که این آدم با رمان های عامه پسندش سهم بزرگی توی کتاب خون کردن من و هم نسل هام داشت. شاید اگر این داستان های خوش خوان عاشقانه که الان به اسم رمان زرد می شناسیم نبودن خیلی هامون به سمت کتاب کشیده نمی شدیم. عشق گمشده ی مظلومی هست که توی ادبیات همیشه بهش ظلم شده مخصوصا توی ادبیات معاصر.
وقتی وارد دانشگاه شدم، گنجینه ی بزرگی از کتاب ها رو با خودم همراه داشتم، من کسی بودم که مثنوی شریف رو تو 17 سالگی خریده بودم، شاهنامه هدیه ی قبولی ام تو رشته ی ادبیات بود، خیلی از رمان های آل احمد و دانشور رو خونده بودم، یه آدم تشنه بودم که حالا وارد یه محیط بزرگ شده، یه محیط بزرگ پر از جذابیت، جایی که بهش میگفتم بهشت آذربایجان، کتابخونه ی مرکزی دانشگاه، قشنگ ترین جای دنیا بود. جایی که روزهای ما رو ساخت. کتاب هایی که بی هدف و بدون هیچ مسیر مشخصی می خوندیم حالا به لطف اینجا سر و شکل درستی به خودش گرفت، استاد های خوبی داشتیم و همین باعث شد که خوره های کتاب بار بیاییم.
اما چیزی که توی سال های اول جوونی منو وادار به تحقیق کرد، چیزی که باعث شد برم سراغ نهج البلاغه و خیلی از کتاب های دیگه، سه گانه ی دن براون بود. شیاطین و فرشتگان، نماد گمشده و راز داوینچی، سه تا کتاب از دن براون. نویسنده در این کتاب ها درباره ی فراماسونری، فرقه های مسیحیت، نمادگرایی دینی، تاریخ هنر و خیلی چیزهای دیگه صحبت می کنه و مجبورت میکنه که بعد از خوندن این کتاب ها، بر اساس دین و اعتقاد و آموخته های قبلی تحقیق کنی و یه سری مسائل رو برای خودت روشن کنی، اجازه ندی کتاب ها به جات فکر کنن. توی همین تحقیق های دامنه دار به خیلی از مطالب جالب بر خوردم و از این نظر حس میکنم این کتاب ها محرک های خوبی برام بودن.
توی این پست به خیلی از کتاب ها می شد اشاره کنم، اما حس می کردم بهتره چیزهایی رو بگم که توی مقاطع حساس زندگی مثل یه محرک عمل کردن و هر کدوم شون یه تاثیر خوب توی زندگیم جا گذاشتن.
مرسی از حوای عزیز بابت دعوتش