من جای تو
مدیونید اگر فکر کنید که از قبل خبر داشتم، یعنی اگر به من بود تا یک هفته ی دیگر هم خبر دار نمی شدم. سپیده پیام داد، یعنی اول پیام داد و بعد که دید واکنشی نشان نمیدهم زنگ زد، سپیده همان یار غاری است که این روزهای تهران گردی، توی اتاقش می مانم و همراهش ماکارونی درست می کنم و شب ها خوشمزه هایی را که مادرش برایش می فرستد را می خوریم و قسمت سی و چندم سریال محبوب مان را نگاه می کنیم. سپیده از آن آدم هایی است که همه ی کارهای زندگی اش روی روال مشخصی است، از آن آدم هایی که برای بیست سال بعد زندگی اش هم برنامه ریخته است. پس به من حق بدهید که با وجود داشتن چنین رفیقی، از هیچی خبر نداشته باشم.
سپیده که زنگ زد داشتم فایل های صوتی جدیدی را که به دستم رسیده است، بررسی می کردم، از آن فایل های جالب و هیجان انگیزی بود که یکی از بلاگر ها توی مترو ضبط کرده بود. فایل، صدای گفتگوی دو پسر جوان بود که حرف هایشان از نحوه ی پذیرش دانشگاه های کانادا شروع می شد و هر کدام شان سعی می کردند به دیگری ثابت کنند اطلاعات بیشتری در این خصوص دارند و اتفاقا خودشان هم به همین زودی عازم یکی از شهر های کانادا هستند و از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته اند، رفته رفته حرف هایشان رنگ و بوی سیاسی می گرفت و اگر سپیده زنگ نمی زد احتمالا انقلاب دوم را هم در ایران رقم زده بودند.
سپیده با صدای هیجان زده، گفت که نتایج را اعلام کرده اند، خودش دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و انتظار داشت من هم خبر مشابهی را درباره ی قبولی ام بدهم. وقتی فهمید که من از اعلام نتایج خبر نداشتم، شبیه شیر برنج های مامان که روی حرارت گاز، سر میروند و چیزی از عطر و طعم عرق شاه اسپرن در آن ها باقی نمی ماند، وا رفت.
وقتی قطع می کرد، از خوشحالی اول مکالمه اش کاسته شده بود، شبیه آدم هایی که خبر داغ شان سوخته باشد. تماس را که قطع کردم، رفتم سراغ سایت سنجش. بعد از کلنجار رفتن های بسیار، بالاخره صفحه بالا آمد، شبیه انتظار برای یک معجزه ی کوچک بود، شبیه آدمی که چشمش را دوخته است به دست های معجزه گر خداوند و انتظار دارد نشد ها و نباید های زندگی اش را به می شود و می باید تبدیل کند. ته دلم نه قرص بود و نه نامطمئن، چیزی بین این دو، من کارم را کرده بود و تلاشم را انجام داده بودم و حالا قبولی یا عدم قبولی اتفاقی بود که باید می پذیرفتمش. آغوشم را برای هر پیغامی گشوده بودم. کارنامه و درصدهای دروس و بالاخره رنگ قرمزی که در پایین کارنامه رخ نمایاند و کلمه ی عدم پذیرش توی مغزم پلی شد.
***
نوشتن جای کس دیگر و به شیوه ی او جزو سخت ترین کارهای جهان است، مخصوصا که طرف مقابل شباهنگ باشد، هم به خاطر سبقه و هم به خاطر شیوه ی بیان خاص و ویژه اش. حالا که به طور رسمی به این چالش دعوت شده ام تلاش میکنم که کمی تا قسمتی شبیه شباهنگ باشم. نامردی هم نکرده و وبلاگش را فعلا بسته تا نتوانم از روی دستش کپی کنم :)
- ۹۷/۰۶/۰۸