هم قطار، برای سخن سرا
هوالمحبوب
آمده بودم ببینمت، بعد از سال ها، بعد از سال هایی که از دست داده
بودیم، سالهایی که طعم غربت و دوری گرفته بودند، سراغت را از همان کوچه ی پله دار گرفته
بودم. خانه تان عوض نشده بود. میدانستم که تو هنوز پاگیر همان خانه ای، همان خانه
و همان آدم ها و همان چشم های سیاه پشت پنجره. نمیدانستم بالاخره توانسته بودی که
از پس سال ها سفره ی دلت را پیشش باز کنی یا نه، من رفیق بدی برایت بودم میدانم، نپرسیده بودم و رها کرده بودمت تا امروز که دوباره به حضورت نیازمند شده بودم.
آمده بودم که بغلت کنم و روی شانه
هایت آرام بگریم، میدانی که از چه حرف میزنم، از همه ی چیزهایی که از دست داده
بودیم، از آدم ها، از عشق، از
کودکی مان. از کودکی های پر شور و حال مان توی همان کوچه ی پلکانی، که هزار تا زخم
روی دست و پای مان گذاشته بود. آمده بودم بغلت کنم و یک دل سیر برایت گریه کنم. از
فرسنگ ها آن طرف تر گریه هایم را توی خودم حبس کرده بودم، بغض هایم را با یک لیوان
آب فرو داده بودم تا بیایم و رو به رویت بایستم و بغلت کنم. فکر می کردم هنوز همان
کوهی هستی که غم پدر را تاب آورد و ککش هم نگزید از رفتن ستون خانه شان. یادت هست؟ ایستاده بودی توی چارچوب در و تک تک ما بچه محل ها را بغل می کردی و دلداری مان میدادی. قامتت خم نشده بود، پدر تو بود که رفته بود اما ما بیشتر از تو زار می زدیم و یقه پاره می کردیم. می دانستیم که آدمی نیستی که غمت را جار بزنی، چشم مادر و خواهرها به تو بود، باید می ایستادی و خم نمی شدی که جای خالی در کمتر به چشم بیاید. همان روز، توی همان قاب سراسر سیاه بود که فهمیدم می شود روی تو همیشه حساب کرد.
توی تک تک روزهای تلخ غربت، فکر میکردم هنوز هم مثل آن وقت ها سنگ صبور همه ای.
برای دردهایمان همیشه مرهمی توی آستینت داشتی، برای دل از دست داده ها، برای کنکور
خراب کن ها، برای داغ دیده ها، برای همه ی ما تو مرهم بودی. روز آخر، قبل رفتنم که
بغلم کردی هنوز بوی خاک می دادی، هنوز دلم به بودنت قرص بود. من نرفته بودم که از تو ببرم رفیق، روزگار عوضم کرد، غربت تلخ و ساکتم کرد.
اما چه شد مرتضی، چه
شد که این طور در هم شکستی. من چرا بی خبر ماندم از تو؟ چرا رفتن مادر را نفهمیدم؟ چرا رنج این همه سال خرج خانه دادنت را ندیدم؟ چقدر تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته بودی دلت را پیش چشم های سیاه رسوا کنی. من میدانستم و تو و خدا، هیچ کس از این عشق بویی نبرده بود، نخواسته بودی که ببرد. مادرت اما فهمیده بود. از جان کندنت برای پول جمع کردن، از شوقت برای زندگی فهمیده بود انگار.....
من اما این بار آمده بودم که تو خودت را ببارانی انگار، آمده
بودم که انگار جبران همه ی سال های صبوری ات باشم، آمده بودم که رفیقانه بغلم کنی
و زار بزنی و استخوان سبک کنی. از خانه زدیم بیرون، وسط پله ها پاهایت سست شد، نشستی و من شاهد شکستنت بودم. کوچه ی آشنای بچگی مان انگار تنگ تر شده بود، تنگ به اندازه ی آغوئش من و قامت کوچک شده ی تو. نشسته بودی و سرت روی شانه های من بود، کم کم تمام دردها داشتند از چشم هایت سر می خوردند، از سالهای رفتن پدر، رنج پدر بودن برای اهل خانه، چشم هایی که هیچ وقت قامت نبستند در مقابلت، رفتن مادر و حالا ......
اختیار دلم را نداشتم، سفت و محکم بغلت کرده بودم و تو بوی خاک نمی دادی
مرتضی، مثل همه ی ما تو هم درد داشتی و حالا انگار بهترین آغوش را برای باریدن
یافته بودی. بغلت کرده بودم و حس میکردم این تن نحیف و استخوانی چطور اینقدر محکم
بوده سال های سال که درد کشیده و دم نزده، وسط هق هق گریه ات، وسط سوگواری آرامت، از چشم های سیاه پشت
پنجره گفتی. انگار دیدن من داغ دلت را تازه تر کرده باشد. او سالها قبل رفته بود،
اما تو هم اشک هایت را حبس کرده بودی، بغض هایت را فرو داده بودی که پیش من سر ریز
کنی، من آمده بودم از میشا برایت بگویم، از چشم های میشی رنگ جذابش، از موهای
طلایی خوش حالتش و از رفتنش، از رفیق نیمه راه بودنش، آمده بودم بگویم که مرتضی دیدی
برای هم نمردیم و میشا زودتر از آنچه فکرش را کنم تنهایم گذاشت.... نمیدانستم این دردِ مشترک است که مرا سمت تو می
کشاند، من از میشا نگفتم اما تو که از رفتن سارا حرف میزدی من میشای خودم را در
چشم هایت می دیدم، تو از دلتنگی ات می گفتی و از دردی که روی سینه ات سنگینی می
کند، تو از حرف نزدن و مهر لب هایت می گفتی و حسرت چشم های سارا، میگفتی شاید اگر
حرف زده بودی، سارا امیدی برای زندگی می یافت، شاید اگر می دانست که مرتضی خاطر خواهش
شده است، اینجور غریبانه نمی رفت. میگفتی چطور توانسته تن نحیفش را تا بالای پله ها بکشاند و .....
من نگفتم مرتضی، هیچ نگفتم اما توی دلم داشتم
میشا را مرور می کردم، روزی را که برایش از عشق گفتم، روزی که او از ته دل خندید و
گفت امروز خوشبخت ترین زن دنیاست ولی شب... همان شب من بدبخت ترین مرد روی زمین
بودم و میشا رفته بود. میشا به خانه اش نرسیده بود، حتی نتوانسته بود از عشق تازه جوانه زده مان برای هم خانه اش حرف بزند، نمی دانستم چطور اتفاق افتاده بود اما می دانستم که آن راننده همه ی زندگی ام را .....
گفتم رفیق سرت را روی شانه من بگذار و تا وقتی آرام نشده
ای برایم حرف بزن، برایم گریه کن، اما وقتی بلند شدی، وقتی روی پاهایت ایستادی
باید بوی خاک بدهی، باید همان مرتضایی باشی که برایش رنج سفر را کشیده ام و آمده
ام ببویمش.
پی نوشت: لطفا داستان سرا را حمایت کنید، برای دیده شدن به حمایت های شما نیاز داریم.