آخرین سنگر
هوالمحبوب
دو سال و نیم است که داستان مینویسم، نه مداوم، نه با پشتکار، اما مینویسم، طبعا هیچ کس در طی دو سال و نیم فعالیت به جاهای درخشانی نمیرسد، اما همین که بتواند خودش را از حداقلها بکند و به جرگۀ متوسطها بپیوندد، همین که چند نفر بگویند که تو استعدادش را داری، برایش کافی است. توی این دو سال و نیم، خیلی چیزها یاد گرفتهام، از داستان و شکل و شمایلش تا ادب و اخلاق و مرام، از صبوری و پشتکار تا رفاقت کردن. توی جلسۀ نقد ده، دوازده داستانی که نوشتهام، لام تا کام در تایید داستانهایم حرفی نزدهام، هیچ وقت از هیچ نقدی ناراحت نشدهام. چون به این درک رسیدهام که نقد به نفع من است و بازوی توانای هر نویسندهای با نقد پر زورتر میشود.
داستانی نوشتهام که چند نفری کوبیدهاند، گفتهاند کلیشه و نخنماست، گفتهاند این ضعیفترین اثر توست. داستانی نوشتهام که آفرین گفتهاند و لبخند زدهاند. هیچ وقت اثر بالاتر از متوسط ننوشتهام. دمت گرم نشنیدهام. اما دارم آهسته و پیوسته راهی را میروم که سالها در حسرت طی کردنش بودهام. به نظرم واکنش نشان دادن در برابر نقد، نشانۀ بیخردی است، چرا که هر نقدی از یک اندیشه نشات میگیرد و هیچ اندیشهای بینقص نیست. نقدها بیش از آنکه به ضرر نویسنده باشند، به نفع او هستند، مخصوصا نقدی که از دوستان نویسنده و آگاهت میشنوی.
امروز از آن روزهایی بود که قلبم شکست، قلب من خیلی دیر و سخت میشکند، به قول دوستی، من از آن آدمهای حساس و زودرنج هستم و خیلی زود دلخور میشوم، اما طول میکشد تا قلبم از اتفاقی درد بگیرد یا بشکند.
امروز من داستان پدران و پسرانم را توی جلسه میخواندم، نقدها که تمام شد، یک نفر گفت، چند روز پیش یک جملهای خواندم که میگفت نویسنده باید به شعور خواننده احترام بگذارد و هر داستانی را برای نقد به جلسه نیاورد، این جمله دقیقا بعد از این گفته شد که من اذعان کردم که داستانم را در عرض دو ساعت نوشتهام.
این همانی است که ماجرای جشن تولدش را پارسال نقل کرده بودم، همانی که توی مرداد ماه بحثمان شد و دیگر هم کلام نشدیم. باورش برایم سخت بود، چنین جملهای را از کسی بشنوم که جز خوبی در حقش نکردهام. برعکس آن شخصیت آرام و متین همیشگی، این بار خیلی بیپروا و رک گفتم، من یک توصیه برای شما دارم، برای اینکه از این به بعد به شعورتان توهین نشود، لطف کنید هر وقت من داستان داشتم، جلسه نیایین. بقیه هم هر کدام چیزی در دفاع از من گفتند و گستاخی اون گوینده در نطفه خفه شد، اما تیری که رها شده بود دیگر به چله بر نگشت.
وقتی خواست شروع کند به توجیه، بلند شدم و از سالن زدم بیرون. چند دقیقهای جلوی سرویس بهداشتی ول معطل بودم که دیدم رعنا آمده پیام. دیده بود چقدر عصبی و ناراحت شدهام. بغلش کردم و ناخودآگاه گریهام گرفت. برای چه گریه کردم؟ نمیدانم. اما صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم.
با رعنا پلهها را بالا آمدم. دیدم ایستاده جلوی در ورودی. شروع کرد به توجیه و عذرخواهی. گفتم تو که گفته بودی با من قهری برای چه سر هر داستان من بلند میشوی میایی جلسه؟ اینها را با صدای بلند گفتم. چند دقیقهای ایستاده بودیم بیرون سالن و او هی با صدای آرام توجیه میکرد و در پی دلجویی بود. اما من هیچ صدایش را نمیشنیدم. او تیرش را درست به قلبم شلیک کرده بود. اینجا آخرین سنگر من بود. من آخرین سنگرم را از دست داده بودم و حالا هیچ حرفی نمیتوانست قلبم را بخیه بزند. وقتی کسی با بقیه برایتان متفاوت میشود، اول یک سیلی محکم به گوش خودتان بزنید و بعد سعی کنید از خواب بیدار شوید.
دوستی که میگفت تو خیلی زود رنج و حساسی، در ادامه گفته بود، اما یک ویژگی خوب داری اینکه زود هم میبخشی. اما من امروز تصمیم گرفتهام صاحب چهارخانه سبز را هرگز نبخشم.
قلب تو را میشناسیم میبخشی به زودی. این تیرها باید استوارتر کند یک نویسنده را