گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

لافکادیو و دیگران

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۴۵ ب.ظ

هوالمحبوب


امروز نزدیک یک ماه است که قرنطینه را شکسته‌ایم. از اواسط اردی‌بهشت، راهی مدرسه شدیم، امور جاری، کلاس‌های رفع اشکال، بخش‌نامه‌ها، آزمون‌های حضوری تا دیروز ادامه داشت و البته تا اواخر خرداد هم همچنان ادامه دارد.
از اول اسفند نود درصد ساعات شبانه روزم را در یک اتاق ده، دوازده متری گذرانده‌ام. توی این چند ماه، کارهای زیادی کرده‌ام، بیشترین چیزی که مرا زنده نگه داشته است، شوق بیرون پریدن از این قفس است، از قفسی که همیشۀ خدا ازش فراری بوده‌ام. 
شاید مثل او‌ته‌سو، اگر می‌دانستم که این زندان ناخوشایند تا کی ادامه خواهد داشت، بهتر باهاش کنار می‌آمدم، شاید اگر می‌گفتند که چند ماه، چند سال، حق بیرون رفتن از خانه را ندارید، احساس یاس و حرمان کمترم سراغمان می‌‌آمد. شاید اگر فرصتی را برای شناخت خودمان اختصاص می‌دادیم، شاید اگر با خودمان مهربان‌تر بودیم، شرایط اینقدر خفقان‌آور نبود.
یکشنبه‌ای که گذشت، یکی از جلسات داستان بازگشایی شد، چون محفل خصوصی است و تنها با حضور هشت الی ده نفر اداره می‌شود، اعضا صلاح دیدند که روال کار جلسات را از سر بگیریم.
بال و پری که با شوق گشودیم، منتهی شد به یک بار کوهنوردی و یک بار پیک‌نیک در پارک به اتفاق سه نفر از همکاران. حالا نگران و پر از دلشوره به ادامۀ روند بیماری در کشور چشم دوخته‌ایم و نمی‌دانیم آیا ادامۀ جلسات عقلانی است یا نه، نمی‌دانیم می‌شود امیدوار بود که یک روز به زندگی قبل از کرونا برگردیم یا نه.
انگار توی این چند ماه، دچار پوست‌اندازی شده‌ام، خودم را این روزها بی‌شباهت به لافکادیو نمی‌دانم. از زندگی روتین و نرمال کنده شده‌ام و سبک جدیدی را در پیش گرفته‌ام اما می‌ترسم تهش مثل او سرگردان شوم و نتوانم تشخیص بدهم که خود واقعی‌ام  دارای چه ماهیتی بود و به چه دنیایی تعلق داشت.
توی روزهای کشدار کرونایی، روابط جدیدی بین من و آدم‌های جهان پیرامونم شکل گرفت، سبک نوینی از روابط را تجربه کردم، با آدم‌هایی زلف گره زدم که پیش از این جزو لایه‌های بیرونی جهانم بودند. تغییر را به وضوح در خودم حس می‌‌کنم، تغییری که مرا به باور‌های جدیدی می‌رساند.
از جهان مالوفم فرسنگ‌ها دور شده‌ام. جهانی که در آن صداها، تصاویر و آدم‌ها به من نزدیک بودند. نطفه‌ای تازه در من شکل یافته که هر دم در حال تکثیر است. عادت‌ها دچار دگردیسی عجیبی شده‌اند، ساختار باورهایم دچار فروپاشی عظیمی شده‌اند و این وسط من پیانیست غمگینی هستم که نمی‌دانم از اینکه نجات یافته‌ام خوشحال باشم، یا برای ویرانه‌های شهرم و ترک کردن عزیزانم بگریم.
این روح عاریتی که در من حلول کرده است، گاه می‌ترساندم، گاه مرا به شگفتی وا می‌دارد، گاه برایم غریب است و گاه با من یکی می‌شود. از این حجم گنگ گویی، ترس برم می‌دارد، از اینکه نمی‌توانم مختصات حالم را حتی برای نزدیکانم رسم کنم، دچار آشوب می‌شوم. 
گریه‌های بی‌دلیلم زیاد است، روحم دستخوش نوسان است و با هر باد موافقی سرمست و سرخوش می‌شود و با هر باد ویرانگری، مغموم و سردر گریبان، به لاک تنهایی فرو می‌برد. گاه می‌اندیشم اگر کتاب‌ها با ما نبودند، این روزها چگونه سر می‌شد؟

  • ۹۹/۰۳/۱۴
  • نسرین

از بی حوصلگی ها

نظرات  (۱۰)

تاثیر دوران قرنطینه برای شما انگار عمیق تر از خیلیها بوده، امیدوارم برایندش دلپذیر باشد

کرونا همچنان عرصه دار میدان است لطفا از اجتماعهای غیرضروری اجتناب کنید، این مسئولیت شخصی هر کدام از ماست در قبال نزدیکان و اطرافیانمان.

پاسخ:
برای آدم‌های اهل گشت و گذار که توی خونه بند نمی‌شدن خیلی سخت بوده.

اجتماعات غیر ضروری بله ولی نوشتن ضرورته برای ما :)

با رعایت همه مسائل بهداشتی، با فاصله، با ماسک و الکل.

اخساس می‌کنم این ویروس باعث شد یه دور دیگه جهان اطرافهمون رو بازتعریف کنیم. نوع ارتباطمون با دنیای بیرون، با آدم‌های بیرون و با آدم‌های مجازی حتی. سبک زندگیمون هرچقدر هم به روی مبارک نیاریم عوض شده. پوست انداختیم.

 

پاسخ:
همینه دقیقا.
دچار یه دگردیسی اساسی شدیم.
از یه طرف خوشحالم بابت این تغییرات کوچیک و از یه طرف بابت غم بزرگی که نشسته به دلمون ناراحتم.

بخدا دیگه دارم توی خونه دیوونه میشم، تمام زندگیمون ریخته بهم و بدتر از همه اینکه معلوم نیست تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه :(

پاسخ:
برای تو که تازه داشتی طعم استقلال رو می‌چشیدی و تازه داشتی دنیای اختصاصی خودت رو می‌ساختی شاید حتی سخت‌تر باشه.
مجبوریم صبر کنیم ولی تا کی؟!

خدا کنه زودتر تموم شه .کرونا برای من جنگ بود من قویتر شدم گاهی فکر میکنم آدمی که با کرونا نمرده دیگه نمیمیره...

اما دل تنگم برای دانشگاه برای باشگاه برای کاری که روتین انجام میدادیم برای بیرون رفتن های دو نفره با خواهرم...

کاش این روزا زودتر تموم شه

پاسخ:
واقعا درسته. ولی معلومم نیست می‌میریم تهش یا نه.
چون هنوز هست دیگه.
امیدواریم همگی به کشف درمان. حالا یا قرصی یا واکسنی چیزی:(

  • لافکادیو ‌‌
  • باید به ساز هر دورانی رقصید... دنیا همیشه همین بوده. سازت رو به کوک دوران قرنطینه بزن.

    پاسخ:
    سازم شکسته لافی.
    دیگه دستم به ساز نمی‌ره:(
  • لافکادیو ‌‌
  • الان اتفاقا وقت زدنه خانوم معلم که این سازم شکسته اش خوش آهنگ تر است...

    پاسخ:
    تلاشمون رو می‌کنیم، امید که نغمه خوش‌آهنگی از توش در بیاد:)

     یکی میگفت جهنم واقعی همون برزخه. به نظرم مشکل اصلی بلاتکلیفیه که درموندمون کرده. اینکه نمیدونیم کی برمیگردیم به وضع قبلی زندگی. 

    خلاصه که دنیا اینروزها مدام از گیتارالکتریکی میره روی سه تار و کمانچه و من به شخصه کمرم دچار برزخ بدی شده و هم شرقی و هم غربی شده :))

    تموم میشه ایشالا :)

    پاسخ:
    دقیقا مشکل همون برزخه که تکلیفت روشن نیست.
    روزگار داره برات پارتی‌بازی می‌کنه‌ها لنی:)
    ما اینجا هر سازی که می‌شنویم بدآهنگه.
    ان‌شا‌الله
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • روزهای قبل‌تر خیلی می‌گفتم کاش لااقل یکی بگه کی تموم میشه؟! اما این روزها کمتر به این فکر می‌کنم که قرار بود در غیر این حالت چطور بشه! احساس می‌کنم یه جور فکر باطل و عذاب آوره! انگار که فکر می‌کردم همه اون اتفاقات توقف کردند تا این اوضاع تموم شه و از اونجایی که متوقف شدند، ادامه پیدا کنند! اما اینطور نیست! 

    حس می‌کنم زمان زیادی از روزهای اول اسفند ۹۸ گذشته! و خیلی عوض شدیم!

    پاسخ:
    حس می‌کنم هممون یه استپ چند ماهه زدیم این وسط. فکر می‌کردم ته تهش اردیبهشت تموم می‌شه و ما به زندگی عادی برمی‌گردیم.
    اما حالا خرداد شده و اوج دوباره.
    چاره‌ای نیست جز کنار اومدن باهاش و زندگی در کنار این موود منفور. 
  • محمود بنائی
  • نمیدونم الان چه شده یا چی باید بشه، اما کمی حست را میفهمم. 

    پاسخ:
    همینم خوبه. ممنون

    لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد! چقدر این حکایت شل سیلور استاین حکایت غریبی بود، و چه حکایت غریبی بر ما میگذرد، و گویی جهان دیگر آن جهان سابق نخواهد شد، و این بار به تمدن جدیدی باید سلام بگوئیم، و جهانی دیگر، که در آن مردمش با دست کثیف غذا نمی خورند، روی هم را نمی بوسند، با هم دست نمی دهند، همدیگر را در آغوش نمی کشند، جهانی که در آن نفس کشیدن سخت تر شده است...

    از دل این جلسات قصه ای بیرون نیومده هنوز؟ ما هنوز منتظر کتاب شما هستیما :)

    پاسخ:
    حقیقا عجیب و قابل تامل بود.

    قصه که زیاده منتها نویسنده یکم تنبل تشریف داره برای نوشتن :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">