کاش میشد همدیگر را بشنویم، بیآنکه حرفهایمان را ترجمه کنیم
هوالمحبوب
درد بشر امروز به زعم من، نداشتن همزبان است. همزبانی که لای سوتفاهمها، تناقضها، کج فهمیها گم شده است. همیشه که آدم حوصله ندارد، کلماتش را دستچین کند و به گوش مخاطب برساند، همیشه که نمیتوانی خودت را سنجاق کنی به واژههایت. گاهی نیاز داری حرف بزنی بدون اینکه مجبور شوی، خودت را توضیح دهی، گاه مجبوری پناه ببری به کسی بیآنکه واهمۀ کلمات گرفتارت کند. کاش آدمها فرصت دوستی کردن را از هم دریغ نمیکردند، کاش این دیواری که این طور بیمهابا بینمان بلند شده است، یک روز، یک جایی، فرو بریزد. من و تو، ما شویم و با دو استکان چایی، پهلو به پهلوی هم دهیم و بیترس و بیقضاوت دوستی را دوباره از نو معنا کنیم.
اگر تنهایی این طور بین ما تنوره نمیکشید، اگر فریاد بیکسیهایمان گوش فلک را کر نکرده بود، اگر میخواندمت، اگر میشنیدیام، کار دنیا و آدم به اینجا نمیکشید. ما دست به تکفیر هم زدهایم، گلولههای زبانمان سمت هم نشانه رفته است و این زخم تنهایی هر روز دارد بزرگتر میشود. این دوست داشتنی که به ما یاد داده بودند، اینقدر سخت و پیچیده نبود، ما میتوانستیم با لقمه نانی دوستی برای خودمان دست و پا کنیم، میتوانستیم دستمان را روی شانۀ دخترک مو حنایی ته حیاط بگذاریم، بخندیم و دوستی جوانه بزند، میتوانستیم هواخواه دوستانمان باشیم، فکر میکردیم خندیدن و حرف زدن، قیمتی ندارد، میشود بیمهابا نثارش کرد، فکر میکردیم، حرف زدن، چشمۀ معرفت است، حرف که بزنی دلها را به هم نزدیک میکنی. اما این وسط چیزی غلط بود. چیزی که قبلا تجربهاش نکرده بودیم. محبت برای همه ساده و خوشخوان نیست، گاهی برای عدهای پر از دست انداز است، برای یک عده، یک راه کج و معوج است که به بیراهه میکشاندشان.
خلاصه که بیهمزبانی آتشم زد گلپونه جان....
کمبود همهمون اینه که کسی رو نداریم که پیشش بینقاب، خودمون باشیم و بدون توضیح اضافه، حرفامون رو بفهمه... هعی... :(