گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دوستی‌های ناتمام

يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ق.ظ

هوالمحبوب

آدم‌ها یکهو مهم نمی‌شوند، ذره‌ذره می‌آیند، کنجی توی دلت پیدا می‌کنند، می‌نشینند و ماندگار می‌شوند. هیچ کس یک شبه عزیز و خواستنی نمی‌شود. دوست داشتن آدم‌ها شیرین است، لطیف است، هر چقدر که گفتنِ "دوستت دارم" سخت است، اما بعدش شیرینی است و زیبایی. دوست داشتن آدم‌ها یک اسارت شیرین و خواستنی است و تو باید بمانی و تاب بیاوری.
وقتی کسی خودش را بالا کشید و رفت توی کنج دلت نشست، سخت بتوانی بیرونش کنی، سخت بتوانی بی‌محلی کنی و از خود برنجانی‌اش. 
وقتی اولین رابطه‌های اجتماعی‌ام را بیرون از خانه شکل می‌دادم، هنوز کودک نوپایی بودم که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، توی اتوبوس، توی مسیر نانوایی، توی حمام عمومی‌هایی که تا قبل از هفت سالگی می‌رفتم، همیشه جایی بود که رفیقی برای خودم دست و پا کنم، تنهایی برایم ملال‌آور بود، تنهایی تحمل زندگی را نداشتم، منی که از همان ابتدا فرزند تک افتادۀ خانه بودم، همیشه دنبال کسی آن بیرون بودم تا بنشیند پای حرف‌هایم، دوست داشتم کسی باشد که برایش قصه‌هایم را بخوانم، کسی باشد که هیجان من موقع شعر خواندن را بفهمد، کسی باشد که بتوانم این غلیان احساساتم را موقع شعر خواندن نشانش دهم، همیشه دنبال کسی بودم که داستان بخواند، از کتاب سر در بیاورد و روح‌مان به هم گره بخورد. 
برای من آدم‌ها مهم بودند، ارزشمند بودند، یادم هست که وقتی سهیلا قدیمی‌ترین دوست دوران مدرسه یکهو بی‌دلیل جواب تلفن‌هایم را نداد، چقدر سرخورده شدم، من دانشجو بودم، حلقه‌های دوستی خودم را داشتم اما سهیلا کسی بود که مرا به مدرسۀ راهنمایی پیوند زده بود، با آن کاپشن بنفش کوتاه و لپ‌های سرخ و چشم‌های مهربانش، برام طعم شیرین یک خیال بود در عالم بچگی. 
قبل از سهیلا هم همین اتفاق با ساناز افتاده بود، ساناز از جنس من نبود، درس نخوان و تخس و اهل شیطنت بود. هیچ وقت جز سلام و علیک عادی، کلامی بین‌مان نبود، سوم دبیرستان بودیم که اول سال آمد و نشست کنار من توی ردیف اول. تلاش زیادی کرد تا من جذبش شوم، تا حلقۀ دوستی شکل بگیرد. اولین دوستی بود که برایم هدیه خرید، یک هدیۀ واقعی. هنوز نگهش داشته‌ام، توی دستمال کاغذی‌ عطری برایم نامه نوشته بود و نامه داخل دفتر خاطراتی بود که برایم گرفته بود، پایان سال، وقتی که کارنامه‌ها را گرفتیم و من شدم شاگرد اول کلاس و ساناز با چند تا تجدید سرخورده برگشت خانه، دیگر جوابم را نداد. بعدترها شنیدم همان سال نامزد کرده و دو سال بعد جدا شده و حدس زدم برای همین شکافی که پیش آمده قید دوستی‌مان را زده.
عادت بدی دارم، عادت بدی که هرگز نتوانسته‌ام ترکش کنم، من نمی‌توانم از کسانی که زخمی‌ام می‌کنند متنفر باشم، سر مراسم مهناز سهیلا را بغل کردم و روی شانه‌اش گریه کردم، مهناز همکلاسی‌اش بود و من دوستی فراموش شده. 
حالا که سی و چند ساله‌ام، حالا که نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشته‌ام، حالا که باید عاقل شده باشم، هنوز هم چشمم دنبال آدم‌هایی است که یک روز ترکم کرده‌اند. با زخم‌هایی عمیق بر تنم. 
من دوست نداشتن آدم‌ها را می‌فهمم، همان طور که خودم کسانی را دوست نداشته‌ام و دست دوستی‌شان را پس زده‌ام، اما زخم زدن در عین اقرار به دوستی را نمی‌فهمم. اینکه تو هر بار به عمد خنجری را در سینۀ کسی فرو کنی و بعد عذر بخواهی، برایم قابل درک نیست. 
همیشۀ خدا حاضر جواب بوده‌ام، جز وقت‌هایی که کسی که دوستش داشته‌ام، زخمی‌ام کرده. هر بار با صدای بلند گریه کرده‌ام، بارها و بارها گریه‌ کرده‌ام و هیچ کس جز خودم حساب زخم‌های تنم ار نمی‌داند. حتی خدا هم گاه چشم‌هایش را بسته بود، گاه رفته بود و من تنها بودم. 
حالا که روزها و ماه‌ها از ماجرا گذشته است، نشسته‌ام به خیال دور آخرین زخم فکر می‌کنم، اینکه چطور هر بار دشنه در همان جای همیشگی فرود آمد و من ابلهانه ایستادم به نظاره. چرا دوست داشتن کاری از پیش نبرد؟ مگر نه اینکه دوست داشتن آخرین سلاح ما بود؟

+وسط درد و دل‌های کسی یکهو بی‌خبر نرین، آدم‌ها حرف زدن از دردهاشون براشون سخته؛ نذارین اعتمادش به دوست و رفیق خدشه‌دار بشه.

++وسط درد و دل آدما، دردهای خودتون رو پیش نکشین، مسابقه کی از همه بدبخت‌تره راه نندازین.

+++ با دیوار هم که حرف می‌زنین، با یه دیوار دیگه مقایسه‌اش نکنین، حتی دیوارها هم دل دارن و از مقایسه بدشون میاد چه برسه به آدما.

++++وقتی تصمیم دارین عمدا کسی رو له کنین، دیگه بعدش عذرخواهی نکنین، بذارین براش تموم بشه همه چیز.

  • ۹۹/۱۰/۰۷
  • نسرین

از رنجی که می‌کشم

نظرات  (۱۴)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • نمی‌دونم برات تعریف کردم یا نه اما دوستی داشتم که از اول راهنمایی تا ترم اول دانشگاه تنها دوستم بود، طی اون 8 سال حتی قدِ یه پاک‌کن هم ازش چیزی نخواسته بودم (اون ولی خیلی ازم چیزی خواسته بود و منم اجابت کرده بودم) تا رسید به روزی که «دخترک» رو از دست دادم، ازش کمک خواستم، برگشت گفت «مشکل خودته، به من چه؟» و این طوری شد که من ظرف یه روز هم عشقمو از دست دادم هم رفیقمو! تا بتونم دوباره سرپا بشم و شبیهِ آدمیزاد زندگی کنم یک سال طول کشید و هنوزم عدم اعتماد غلیظم نسبت به دنیا و آدماش رو نتونستم از ذهنم پاک کنم هرچند که قریب به 10 سال گذشته و الان دیگه حلقۀ دوستان خودمو دارم (و اون آدم حتی تو حلقۀ دشمنانم هم نیست) ولی خب... بگذریم...

    پاسخ:
    از بس قصه‌هامون شبیه همه این خاطره‌ها رو هم شبیه کرده. آره گفته بودی مفصل.
    کاش منم چیزی خواسته بودم ازشون.
    یه عده خیلی راحت خودشون رو ازت دریغ می‌کنن.
    اونم درست وقتی که تو بهشون نیاز داری.

    خیلی متن تون دلنشین بود.

    با ۴ تا نصیحت اخرتون خیلی موافقم 

    پاسخ:
    ممنونم عین صاد عزیز:)

    شاید هم سلاح ِ آخرِ آخرِ آخرمون دوست نداشتن باشه ... دیگه دوست نداشتن باشه ... هوم؟!

    پاسخ:
    من ترجیح می‌دم با همون سلاح آخر کشته بشم:)

    گمونم می‌تونم درکت کنم.

    پاسخ:
    :)

    تک تک کلمات ...

    امشب بغض دارم 

    لعنت به من که پر از زخمم ...دوست نداشته شدن ..رها شدن ..ترک شدن ...

    عشق معجزه نمی کنه ...دوست داشتن سلاح نبود ...اشک هام پرچم سفیدی بود که ندید ...

    پاسخ:
    آبان عزیزم
    کاش می‌تونستم برای این حال بد تسکین باشم
    متاسفم که اینقدر آشوبه حالت
    عشق معجزه نمی‌کنه، حتی وقتی خیلی ازش مطمئنی....

    جالب اینه که برای احیای دوستی ها هم وقتی تلاش میکنی باز هم نتیجه نمیده . آدم هایی که رفتن به هر دلیلی دیگه رفتن و تو رو کنارت گذاشتن اما این فکر آزارت میده

    پاسخ:
    به همین دلیله اسمش می‌شه ناتمام.
    یه جور معلق موندن و ناتمامی داری در تمام لحظات.
    حس بدیه واقعا.
  • بندباز **
  • سر صبحی یاد دوستی افتادم که صمیمی بود. سالهای سال دوست بودیم. بعد یک روز، توی یک ماجرا خیلی تلخ، بدجوری به دلداری دادنش نیازمند شدم!! درست توی اوج اشک و حرف زدن از رازی قدیمی، تلفنش زنگ خورد و او با کلی خنده و عشوه به پسری که پشت خط بود جواب داد و تا نیم ساعت حرف زدنش طول کشید!! و من شوکه شده بودم! و از هق هق گریه نفسم تنگ شده بود... سال ها گذشت و گذشت... دوستی ما نه به قوت قبل اما همچنان صمیمی باقی ماند. تا اینکه روزی به من زنگ زد و گفت فهمیده طرفش با یک دختر دیگه نامزد کرده! گیچ و شوکه بود وسط خیابون! نمی دونست کجا بره؟! بعد از چند سال دوستی، تنها تونستم خودم رو بهش برسونم و بعد از گوش دادن حرف هاش کمی آرومش کنم و عذربخوام که باید برم و به کارم برسم... گمونم بعد از اون روز رفاقت ما ته کشید. هر چند که چند سال بعدش هم بودیم اما انگار نبودیم. اعتماد از دست رفته رو دیگه نمی شه جلب کرد.

    پاسخ:
    می‌بینین؟ لحظه به لحظۀ این اتفاق جوری ثبت می‌شه که سال‌ها بعد هم یادآوری‌اش آدمو غمگین می‌کنه.
    مشابه این اتفاق برای منم افتاده. یه نفر که خیلی ادعای دوست داشتنم رو می‌کرد یه بار خیلی پاپیچم شد که از مشکلی که دارم براش حرف بزنم.
    حرف زدن از اون مشکل برام خیلی سخته همیشه. جز یکی دو تا از دوستای صمیمی‌ام کسی ازش خبر نداره.
    باید خیلی احساس راحتی بکنم که بتونم ازش حرف بزنم.
    بعد از کلی کلنجار رفتم و آرامشی که حضورش بهم می‌داد تصمیم گرفتم حرف بزنم.
    پشت تلفن تا خواستم شروع کنم و جملاتم رو بچینم گفت ببخشید مامان صدام می‌کنه بعدا بهت زنگ می‌زنم.
    دو ساله منتظرم زنگ بزنه و یادآوری کنه بهم که فلانی چی شد اون روز داشتی چی می‌گفتی....
    چند ماه پیش حتی به روش آوردم ولی بازم هیچی به هیچی....
  • آقاگل ‌‌
  • این پستت برام پست ترسناکی بود. برام ترسناک بود چون حس کردم یکی دوبار طرف دوم این قضیه بودم. کسی که به یکباره بریده و رفته و پشت پا زده به دوستی‌ها. آخریش برای دوران کارشناسی بود. فارغ‌التحصیل شده بودیم. من کرمان بودم که خبر عقد دوست و هم اتاقی‌ام رو شنیدم. روزهایی بود که خوب نبود، که خوب نبودم و بعد طوری شد که نتونستم مراسم عقدش برم. 

    خیلی از اون اتفاق ناراحت بودم و بعد هم طوری شد که مدت‌ها ندیدمش و کمتر باهم صحبت کردیم. 

    همین الان هم که دارم کامنتم رو می‌نویسم، به یادش هستم و نمی‌دونم اگر دوباره باهاش صحبت کنم، چه واکنشی نشون میده و چه می‌کنه.

    پاسخ:
    نمی‌دونم هیچ وقت جای تو نبودم که قضاوتت بکنم. شاید توام حق داشتی به مراسم عقدش نری ولی خب می‌شد بهش بگی دلیل نرفتنت رو.
    آدم‌ها دو جا خیلی چشم‌شون دنبال دوستاشون می‌گرده، یکی وقتایی که خیلی غمگینن و یکی وقتایی که خیلی شادن.
    دوستی‌هایی که یهو رها می‌شن خیلی غمگینم می‌کنه.
  • آقاگل ‌‌
  • البته همین‌طور یهویی هم نبود این اتفاق. نمی‌دونم چی شد که بحثمون شد و خب من ازش ناراحت شده بودم. اون هم از من ناراحت بود. و خب هیچ کدوم هم بعدش قدم جلو نذاشتیم برای بهبود رابطه. توی این چند سال نهایت از دور گاهی برای هم دست تکون دادیم. و این خوب نیست. لااقل الان می‌دونم که خوب نیست و از این کارم پشیمونم. اگر برمی‌گشتیم عقب، قطعاً چنین برخوردی نمی‌کردم.

    پاسخ:
    من  می‌گم هرجا ناراحت شدیم باید حرف بزنیم یا حلش کنیم یا تمومش کنیم. این پا درهوایی اذیت‌کننده است واقعا.
  • بندباز **
  • گمونم تا آخر عمر این ماجرا رو فراموش نمی کنم و راستش بعد از اون دیگه به هیچکسی و هیچ کجا اعتماد نکردم. در عوض اونقدر خودمو قوی کردم که به امثال اونها نیاز نداشته باشم. آدم از غصه و تنهایی دق کنه بهتره تا باهاش اینطوری رفتار کنند. 

    پاسخ:
    این تاثیر بدش پاک نمی‌شه متاسفانه.
    خوبه که قوی شدین ولی خب یه جاهایی نیاز به همدم داریم و کاری نمی‌شه  کرد.
  • سایه نوری
  • عذرخواهی نکنیییید؛  اینش عالی بود نسرین جان واسه م..🙏👏👏👏

    دوستی هات روشن و شیرین 

    پاسخ:
    ممنونم سایه جان.

    دوستی‌های شما هم عزیزم::)
  • سیروان REGA
  • پرواز قشنگ نوشت توی کامنتها شاید آخرین سلاح دوست نداشتن باشه همه این درد رو کشیدیم زخم شدیم درد کشیدیم خیلی ازین زخم نامردی هر چند بزرگتری لذت زندگی چیزی جز عشق نیست اما بعضی آدمها باید آخرین سلاحشون رو بیارن بیرون
    پاسخ:
    من ناچارم همون جوابی که به پرواز دادم بهت بدم:)
    اینقدر تیره و تار نبینیم، شاید یه روز بعد دوباره آفتابی شد جهان‌مون.
    آدمیزاد به امید زنده است.
  • سیروان REGA
  • متم با نظرتون موافقم کاملا اما تا اون روز آفتابی فعلا آخرین سلاحم رو بکار میرم تا چه پیش آرد روزگار
    پاسخ:
    امیدوارم که خوش آید:)
  • سیروان REGA
  • همینطور برای شما دوست گرامی
    پاسخ:
    ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">