من عاشق شدم-قسمت اول
هوالمحبوب
اولین باری که عاشق شدم هفده سالم بود. یعنی بخوام دقیقش رو بگم شونزده سال و هشت ماه و سه روزه بودم که برای اولین بار علی رو دیدم. علی به نظرم قد بلندترین، خوش لباسترین و خوش تیپترین پسری بود که میشد تصورش کرد.
کی فکرش رو میکرد توی اون زمستون یخبندان تبریز، با اونهمه برفی که باریده، با پوتینهایی که کفِش سوراخ شده و آب تا فیها خالدونم رسوخ کرده، من عاشق بشم؟ اونم برای اولین بار؟
اون سالها مدرسهها مثل الان سر هر برف الکیای تعطیل نمیشد. ما بچههای دهه شصت بسیار مقاومت بالایی در برابر حوادث مترقبه و غیر مترقبه داشتیم. ما با برفی که تا زانومون میرسید، هیچ دشواریای نداشتیم. با سُر خوردن و گل و شلی شدن هم. حتی با دستها و پاهایی که از سرما کبود میشدن هم.
اون سالها روال مدرسه رفتن من این شکلی بود که هفت صبح از خونه میزدم بیرون، پنج بار توی کوچه و خیابون زمین میخوردم و تهش هفت و بیست دقیقه خودمو میرسوندم مدرسه و ده دقیقه وقت داشتم تا یخمو آب کنم. اول پوتینای خیس آبم رو در میاوردم و پاهامو میچسبوندم به سوفاژ زهوار در رفتۀ کلاس و دستامو میذاشتم زیر باسنم چون معتقد بودم گرمترین نقطۀ بدنه. اینجوری فرصت داشتم تا قبل از اومدن معلما، به دمای نرمال برسم.
اون روزی که علی رو برای اولین بار دیدم نوزده بهمن بود. یه صبح چهارشنبۀ خیلی زیبا که من قرار بود توش پنج بار سر بخورم و دوباره و خستگیناپذیر طور بلند بشم و برسم مدرسه. اما هیچ فکرش رو نمیکردم که آخرین سُری که میخورم درست جلوی پای علی باشه.
علی اون روز صبح مثل همیشه وایساده بود کنار خیابون منتظر تاکسی تا برسه به دانشگاهشون. وقتی رسیدم کنارش و پوتینهای لعنتیام دوباره حس اسکیت بودن بهشون دست داد و من دو تا دستامو باز کردم که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، دست چپم ناخودآگاه حوالۀ دماغ علی شد. نمیدونم چطوری و به چه شکل ولی اولین دیدار عاشقانۀ ما درست در این لحظه شکل گرفت که من دمر روی زمین بودم و علی با دماغ قرمزش داشت کیفش رو میتکون تا برفاش بریزه و در عین حال حواسش بود که به من بیمحلی کنه!
من دقیقا ساعت 7:17 دقیقه عاشق شدم و فقط سه دقیقه وقت داشتم که خودم رو به یک نقطۀ گرم برسونم تا بتونم این حادثه رو تحلیل کنم. ولی در کمال تعجب اون روز توی اون سه دقیقه دیگه سردم نبود. مدام به اون جوان خوشپوشِ مودبِ کیف به دستی که کنار خیابون ازم مشت خورده بود فکر میکردم و اقصی نقاط بدنم شروع به داغ شدن میکرد.
اون روز تا مدرسه به علی فکر کردم، در طول ساعتهای کلاس به علی فکر کردم، تو مسیر مدرسه تا خونه هم به علی فکر کردم. اما وقتی رسیدم خونه دیگه به علی فکر نکردم. نه اینکه نخوام، نه. شدنی نبود. تو خونۀ ما فکر کردن به هر نوع علیای ممنوع بود. لکن من عاشق شده بودم و باید فضایی برای خودم دست و پا میکردم که راحتتر بتونم به عشقم فکر کنم. عشقی که معلوم نبود که آیا دوباره خواهم دیدش یا خیر...
ادامه دارد....
آخییی 😍😍😍
کاملا برام قابل درکه؛ هم فضای زمستون و برف و مدرسه رفتن هم اون احساسات لطیف ❤❤❤