سلام بغض تو گلو مانده
هوالمحبوب
این روزها زیاد فکر میکنم، توی مسیر خانه تا مدرسه، در میان خیل ماشینها و اتوبوسها و کامیونها، وسط بهت رانندههایی که گیج و سردرگم پی مسافرند، میان دستهای یخ زدهای که از جیب پالتوها بیرون خزیده تا هوایی تازه کند، وسط گنگی آهنگهای مهستی، توی هر پیچ جاده، جایی که شهرم به شهرهای دیگر گره میخورد.
راستش را بخواهی بیشتر فکرهایم هول تو میچرخند. هول بودنت که بیکران است و وسیع است و قلبم را جاکن میکند.
لحظهها پرشتاب میگذرند، روزها بیامان میگذرند و من انگار هر روز از تو دورتر میشوم. از تو و میل شدید خواستنت. از تو و میل شدید در آغوش کشیدنت، از تو و میل شدید هم قدم شدن و شانه به شانه شهر را قدم زدن.
دارم دور میشوم و این چیزی است که به وضوح شاهدش هستم. دارم دور میشوم و قلبم هر لحظه مچاله میشود از پذیرش این حقیقت. دارم میپذیرم که چیزی با اصرار من محقق نمیشود، چیزی با خواستن من محقق نمیشود.
میدانی؟ خواستن تو تنها چیزی بود که در زندگیام باورش کرده بودم. تنها چیزی که انتخابش از صفر تا صد با خودم بود، در تو هیچ ردی از غیر نبود. من تو را ساخته بودم که دوست داشته باشم و پدیدارت کنم. دوست داشتم که یک روز رویای بزرگم شکل بگیرد و این خطخطیهای سالیان را نشانت بدهم و بگویم ببین، ببین از کی منتظرت بودم؟
حالا که دارم خط میزنم روی همۀ باورهایم، حس میکنم آن عشقی که در درونم تنوره میکشید دارد خاموش میشود و این یعنی تو هرگز نخواهی آمد.
تو از اول هم نبودی و بعد از این هم محال است که پیدایت شود.
تو آخرین آرمان من بودی، تو آخرین سنگر من بودی، تو آخرین نوری بودی که قلبم را روشن میکرد و من بدون تو آدم بیرویایی خواهم بود که روی زمین زندگی میکند. راستش از خیال بافتن خسته شدهام. از خیال لحظهای که میبینمت، از خیال لحظهای که با هم سپری میکنیم، از خیال کوه رفتن با تو، عکاسی با تو.
خستهام و تو کاری نمیکنی، مثل همیشه راهت را میکشی و میروی. همینقدر واقعی.
میروم تا کمی زندگی کنم بدون خاطرهات که گلویم را بفشارد.
- ۰۰/۱۰/۱۴
سلام
چه قشنگ نوشتی 🥺🥺🥺🥺