برای کلاس دوازدهمیها
سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۴۱ ب.ظ
هوالمحبوب
نمیدانم از کجا شروع شد ولی بالاخره فهمیدند که من دستی در نوشتن دارم. از آن روز هربار توی زنگهای نگارش، با خواهش و التماس گاهی، میخواهند که برایشان از نوشتههایم بخوانم. متنهای عاشقانهام بسیار پرطرفدار شده.
حالا دیگر یاد گرفتهام و پیش از کلاس انشا، متنی را کپی میکنم توی گوشی تا وسط کلاس دو ساعت مجبور نباشم وبلاگ را بالا و پایین کنم برای پیدا کردن متن مناسب.
راستش را بخواهید، با خواندن خیلی از متنها، بغض میکنم. نه حس و حال آن روزها را درک میکنم و نه ناتوانی فعلیام توجیه پذیر است. یک زمانی عاشقانه نوشتن برایم مثل آب خوردن بود. همیشه کسی دور و برم بود که الهام بخش باشد. اگر هم نبود تصور اوجان به خودی خود، شگفتانگیز بود. میشد ساعتها تصورش کرد و قربان صدقهاش رفت. حالا نه به عشق نیازی دارم و نه زبانم به عاشقانه نوشتن باز میشود. همه چیز رنگ و بوی خودش را از دست داده. توی بحرانیترین روزهای زندگی هستم، روزهایی که سکوت کردن برایم آسانتر و بیدردسرتر است. خستهام، آنقدر که حتی پنجشنبه و جمعه هم از پس رفع کردنش برنمیآیند. هر روزی کوهی از کارها روی سرم ریخته که نمیدانم چه کارشان کنم.
کلاس دوازدهمیها را دوست دارم، شاید به خاطر اینکه بزرگ شدهاند، آنقدر که بشود حرف جدی باهاشان زد. گاه به گاه از عشق با هم حرف میزنیم. نمیدانم در ذهنشان من چطور معلمی هستم. نمیدانم قضاوتشان دربارۀ من چیست. ولی من دوستشان دارم حتی درس نخوانترینشان را.
کلاس دوازدهمیها را دوست دارم، شاید به خاطر اینکه بزرگ شدهاند، آنقدر که بشود حرف جدی باهاشان زد. گاه به گاه از عشق با هم حرف میزنیم. نمیدانم در ذهنشان من چطور معلمی هستم. نمیدانم قضاوتشان دربارۀ من چیست. ولی من دوستشان دارم حتی درس نخوانترینشان را.
لیلا را که سه سال قبل برادرش را توی یک نزاع خیابانی از دست داده و حالا تبدیل شده به تودۀ مضطرب و هراسانی که تحمل حجم فشار درسها را ندارد، یگانه را که مادرش تقاضای طلاق کرده و حالا این دختر مهربان، پرستار خواهر کوچک و مسول خانه و زندگی شده است، زهرا را که با پسرخالۀ کوچکتر از خودش نامزد کرده و مدام توی تنش و دعواست و .....
وقتی نوشتههایشان عاشقانه میشود و مرددند برای خواندنش، وقتی از عشق حرف میزنند و میترسند از بازخورد من، یاد خود مفلوکم میافتم که همۀ این روزهای سیاه را به عشق وجود آنها میگذرانم. بیهیچ همصحبتی که کمی از بار غم روزهایم کم کند.
نمیدانم چرا تاریخ مدام در حال تکرار شدن برای من است، نمیدانم چرا هیچ وقت نشد که من دست بکشم از این انتظار پوچ و توخالی و آدمها را، باورهایشان را و رنگ عوض کردنهایشان را به کتف چپ و راستم حواله دهم.
خستهام و از این که مجبورم ادامه دهم، ناراحتم. بدی شغل ما این است که هیچ کجایش حقی برای مرخصی نداری، مگر اینکه پزشکت گواهی کند. من پزشکی نمیشناسم که برای بیماری روحی، گواهی مرخصی صادر کند ولی کاش میشناختم. کاش میشد یک هفته بروم یک وری و این آشوب و حرمان دست از سرم بر میداشت.
کاش میشد حرف بزنم و بگویم که چقدر از رها شدن میترسم....
وقتی نوشتههایشان عاشقانه میشود و مرددند برای خواندنش، وقتی از عشق حرف میزنند و میترسند از بازخورد من، یاد خود مفلوکم میافتم که همۀ این روزهای سیاه را به عشق وجود آنها میگذرانم. بیهیچ همصحبتی که کمی از بار غم روزهایم کم کند.
نمیدانم چرا تاریخ مدام در حال تکرار شدن برای من است، نمیدانم چرا هیچ وقت نشد که من دست بکشم از این انتظار پوچ و توخالی و آدمها را، باورهایشان را و رنگ عوض کردنهایشان را به کتف چپ و راستم حواله دهم.
خستهام و از این که مجبورم ادامه دهم، ناراحتم. بدی شغل ما این است که هیچ کجایش حقی برای مرخصی نداری، مگر اینکه پزشکت گواهی کند. من پزشکی نمیشناسم که برای بیماری روحی، گواهی مرخصی صادر کند ولی کاش میشناختم. کاش میشد یک هفته بروم یک وری و این آشوب و حرمان دست از سرم بر میداشت.
کاش میشد حرف بزنم و بگویم که چقدر از رها شدن میترسم....
- ۰۱/۰۸/۱۷
سلام و درود نسرین جان 🌹
خب من میدونم از کجا شروع کنم 😀
شاعر میگه :
عمرم گذشت و سختی جان را نگر ک باز
در انتظار طلعت فردا نشستهام
این دوران بحرانی رو هم انشااله بزودی پشت سر میزاری خانوم ! 🙏
دوتا پیشنهاد بهت میکنم 😉
1/ یواش یواش (یک هفته درمیون) داستانهات رو هم براشون بخون و ازشون نظراتشون رو بخواه !
2/ بهشت رابطه نوشته جیمز هالیس رو بخون و بعدش درمورد فصلهای جالبی ک داره با شاگردهات صحبت کن ، کتاب بسیار مفید و آموزندهای ست برای کلاس دوازدهمیها (درمورد ریشهی عقدهها و سایههای ماست ک در دوران کودکی در روان ما شکل گرفتن و آموزش اینکه چگونه از عقده خارج بشیم و سایههامون رو تصاحب کنیم) از نقش سایهها و فرافکنیهای آنیما و آنیموس(نگاه یونگ) در زندگی مشترک خرف میزنه و باعث شناخت بهتر دخترها از جنس مخالف خودشون میشه !
پاراگراف یکی مونده ب آخر : دخترجان از این تله بیرون اومدن راه داره و زمان میبره ، لطفن تحمل کن ، مطمئن باش با کمک تراپیستات بهش فائق میشی !
اگر سیستم سالمی داشتیم هرگز بهت این پیشنهاد (دروغگویی) رو نمیکردم ، برو پیش دکتر خانوادگیت و بهش راستش رو بگو ک نیاز ب استراحت روحی داری و ب دلیل اینکه کرونا گرفتی ، بگو چند روز برات مرخصی استعلاجی بنویسه !
فکر میکنم یکبار هم بهت گفتم ک دوتا گوش برات دارم اندازه گوشِ فیل آفریقایی ، باهام زمانش رو هماهنگ کن ک گوشم رو دراختیارت بزارم !
رها شدن ترس نداره ؛ اختلال ترس نوعی مکانیزم دفاعی ذهن هست و وقتی علت و نوع و عملکردش رو بشناسی از دستش خلاص میشی !
آرامش و سلامتی برات آرزومندم 🙏