هوالمحبوب
وسط کلاس بودم که پیامش رسید. نوشته بود: «نسرین، فاطمه رفت. » زهرا پای تخته بود. داشت نقش کلمات یه جمله رو به غلطترین شکل ممکن مینوشت. نگاهش کردم. نگاهم کرد بعد من چشمهایم جوشید و زدم بیرون. رسیده نرسیده به دستشویی زدم زیر گریه. نشسته بودم کف سالن و برای فاطمه که پر از شور زندگی بود زار میزدم. مدیر آمده بود بالای سرم، بغلم کرده بود و از ترس نمیدانست چه کند. بریده بریده گفتم که فاطمه خواهر دوستم است. که جوان بود... که دیگر نداریمش.....
داشت کارهای مهاجرتش را میکرد که برود از این خراب شده. که یکهو سر و کلۀ یحیی و سرطان باهم پیدا شد. نمیدانم اول یحیی آمد یا سرطان. هر چه بود، توی این سه سال، جفتشان مهمان فاطمه بودند. فاطمه بلند بلند میخندید، محکم دست میداد، از آن دخترهای قوی و محکم و تکیهگاه که من دوستشان دارم.
امروز سین گفت، چهلمش دقیقا افتاده سالگرد عروسیشان و من از نو شکستم...
فردا تولد مهناز است و من این روزها مدام دلم برایش تنگ میشود. این روزها که شبیه بچه یتیمها بیکس و تنها شدهام، دلم برای نداشتههایم تنگ میشود، تا سرحد مرگ دلم برای مهناز، برای سین و برای هر کس که نیست تنگ است.
باورت میشود روزهاست که حتی مامان هم دیگر نگرانم نمیشود؟ صدای زنگ گوشیام یادم رفته بس که کسی کاری به کارم ندارد. چون کسی کاری به کارم ندارد منم کاری به کار کسی ندارم. انگار یکهو فهمیدهام آن روزها و ساعتهایی که کاری به کارشان داشتم، مزاحمشان بودم.
بعد گریۀ آن روز که برگشتم کلاس، کلاس نهمیهای محبوبم فکر کرده بودند برای درس نخواندن آنهاست که پریشان شدهام.
عادت بدی که دارم این است که وقتی توی این شرایط کسی بپرس چت شده، بیشتر میزنم زیر گریه و بلندتر گریه میکنم.
سالگرد آبان هم همین فرداست. فردا میشود یک سال که از اوج به حضیض سقوط کردم.
دلم میخواهد خودم را جمع کنم و بشوم همان تکه سنگی که سالها بودم.
دلم میخواهد دلم تنگ کسی نشود. اما شدنی نیست.
دلم میخواهد این بار که دکتر صدایم را از پشت تلفن شنید، فکر کند حالم بهتر شده است.
از این موجود مفلوک در هم شکسته به ستوه آمدهام.
یاد آدمهای پرپر شده، چنگ میزند به قلبم و اشکهایم مدام در حال جوشیدن است.
این روزها، همانی نیستند که به جوانیمان قول رسیدنشان را داده بودیم...
ارزوی ارامش رو برات دارم نسرین خوش قلب ، الهی اتفاقات خوب باشه برات و تلفن هایی که خبرهای خوب رو بهت برسونند!