گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

تهی شده

جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ
هوالمحبوب 

دارم به آدمی فکر می‌کنم که ساعت‌های آخر عمرش را میان خوف و رجا وسط یک سلول سه در چهار گذرانده بدون اینکه روزنه‌ای به بیرون داشته باشد. به آدمی که در اوج جوانی، پایش رسیده به چوبۀ دار. آن جوانک پر از شور زندگی که صدای قشنگی داشت، پر بود از زندگی و لبخندش می‌توانست دل دختری را ببرد. به همۀ دخترها و پسرها، زن‌ها و مردهایی فکر می‌کنم که در طول تاریخ، در همه جای دنیا جان‌شان را فدای آرمانشان کردند. بعضی‌هایشان رهبر و بزرگتر بودند که با انتخاب خودشان، توی مسیر مبارزه افتادند و یحتمل مرگ را برای خود محتوم می‌دانستند. شاید خودشان را برایش آماده کرده بودند. دیده‌ایم کسانی که حتی توی دادگاه هم سرشان بالاست، خم به ابرو نمی‌آورند. دیده‌ایم و شنیده‌ایم کسانی را که دم مرگ هم از مسیر و آرمان حرف زده‌اند، که نترسیده‌اند، که با لبخند جان باخته‌اند. از شهدای انقلاب بگیر تا شهدای جنگ هشت ساله، تا همۀ چپ‌ها و سیاه‌پوست‌ها و هندی‌ها و افغان‌ها و .... هزارها هزار آزادی‌خواه که می‌دانستند جانشان چه بهایی دارد و با دانایی به آغوش مرگ رفتند.
اما جوان‌ها چه؟ دختران و پسرانی که از حق حیات محروم می‌شوند چه؟ آیا می‌دانستند که جان باختن‌شان چه آتشی در دل ما خواهد انداخت؟
منِ سی و چند ساله، می‌توانستم با کمی اغماض مادر تک به تک آنها باشم. مادری که با شیرۀ جانش فرزندش را بزرگ کرده و به آن قد و قامت رسانده و از دیروز صدای ضجه‌هایش کوچه‌های شهر را پر کرده است....
دارم به حقانیت مرگ فکر می‌کنم که آیا اینکه می‌گویند پیمانۀ هر کس هر کجا که پر شود رفتنی است، حرف درستی است؟ یعنی آن جوان‌هایی که از پشت میز دانشگاه راهشان به زندان کشیده شد و بعد تسلیم مرگ شدند پیمانه‌هایشان پر شده بود؟
راستش شک کرده‌ام به تمام ارزش‌هایی که رگ و پی‌ام با آنها آمیخته بود. شک کرده‌ام به مسیری که سی و اندی سال گلو پاره کردم برایش. شک کرده‌ام به تمام روزه‌هایی از سر صدقی که گرفته‌ام به تمام نمازهای صادقانه‌ای که خوانده‌ام به تمام زیارت‌ها، به تمام دعاها، به تمام شب زنده‌داری‌ها. به تمام معصومیت و مظلومیتم وقتی نگاه تمسخرآمیز دیگران را دیدم و تاب آوردم و همچنان معتقد بودم به خدا، به بهشتی که وعده داده به تمام آرمان‌های مقدس!
حالا من زنی سی و چند ساله و تهی از آرمانم. چون مرگ دیگر حق نیست. چون خاک دیگر سرد نیست، چون پای بی‌گناه تا بالای چوب دار می‌رود و عرش خدا به لرزه در نمی‌آید. چون دیده‌ام جزایری‌ها، زنجانی‌ها، خاوری‌ها و هزاران مفسد فی‌الارضی که سال‌هاست دارند به ریش من و امثال من می‌خندند بی‌آنکه بیمناک مجازاتی باشند و محسن‌ها و نویدها می‌روند و دیگر بازنمی‌گردند. 
جهان دیگر زیبا نیست. عشق دیگر زیبا نیست و وطن دیگر آن آرمانی نیست که از کودکی باد در گلو انداخته و شکوه و شوکتش را خواسته‌ام. آخ امان از دل وطن، امان از دل ایران خانم که می‌بیند و تاب می‌آورد.چطور می‌شود اینهمه مصیبت را دید و دق نکرد؟
  • ۰۱/۰۹/۱۸
  • نسرین

نظرات  (۱۰)

  • ویــ ـانا
  • ما همه تهی شدیم 💔

    +پیوند🖤

     

     

     

    پاسخ:
    هوووم:(

    متوجه منظورتون از پیوند نشدم.
  • ویــ ـانا
  • پستتون رو در وبلاگم پیوند کردم :)

    پاسخ:
    مچکرم:)

    درد فقط اونجاست که خودش نمیدونست قراره یهو اعدامش کنن. بیچاره مادرش بیچاره خودش بیچاره مایی که هیچکس به فکرمون نیست. من دیشب پا به پای مادرش گریه میکردم و فقط مثل دیوونه ها توو خونه هی میگفتم آخه چرا انقدر ما بدبختیم که گیر اینا افتادیم؟ 

    خدا خودش گفته سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیدم مگر خودش بخواد! ماهام هنوز هممون با هم متحد نشدیم که سرنوشتمون رو تغییر بدیم. درواقع جز یه عده کمی از نسل جدید و شجاع بقیه یا میترسن یا هرچی. اما اکثریت در سکوتیم.

    پاسخ:
    بقیه کارد به استخوونشون نرسیده انگار!
    متاسفانه خودمم کنش خیلی خاصی ندارم جز همین نوشتن و ....
    باید خیلی علمی بررسی کرد که چرا اکثریت مردم خاموشن و ساکت.

    مگه میشه شک نکرد؟! کو عدالت؟ کو دنیایی که گفتن دار مکافاته؟ کو گهی پشت به زین و گهی زین به پشت؟ 

    پاسخ:
    دلم می‌سوزه بابت تمام سال‌هایی که باور داشتیم به این آیین.
    حالم خیلی بده بابت گذشته...
  • مهدیار پردیس
  • سر میاد این زمستون، سر میاد...

    پاسخ:
    از این دلخوش‌کنک‌ها هم خسته‌ام...
  • محمدرضا ...
  • چقدر خوشحالم که این پست رو می‌بینم ...

    چقدر خوشحالم که آدم‌های با آرمان و بیدار رو می‌بینم ...

    مرسی که می‌نویسی نسرین ...

     

    واقعا چقدر باید درهای دلمون رو ببندیم ... چقدر باید منتظر باشیم که یه روزی درست بشه.

    چرا باید انقدر از هزینه دادن و بها دادن بترسیم. این همه انسان‌هایی که با دلشون رو راست بودن و حرکت کردن، الان چی شدن.

    اونا الگوی ما شدن. اونا دارن چراغ راه ما میشن، راهی نرفته و ناآشنا ...

    این اتفاقات تهی شدن رو به عمل نمیارن نسرین، این‌ها بیداری و زنده شدن آرمان‌ها رو به عمل میارن. اینا جرات و اراده رو به دنیا میارن.

    پاسخ:
    منم خوشحالم از دیدن اولین کامنتت:)

    باید از همه چیزت بگذری تا سکوت شکسته بشه.
    متاسفانه همه نمی‌تونن از پس هزینه‌هاش بربیان.
    منظورم از تهی شدن، تهی از آرمان‌های مذهبی شدن بود.
    شاید شکلش تغییر کرده نمی‌دونم...

    اینا نمیفهمن این کارهاشون فقط عده قلیل ترسویی مثل من رو بیشتر میترسونه و از خیابون اومدن منصرف میکنه، بقیه که مثل من نیستن. اونا خشمشون شعله‌ورتر میشه و انقدر ادامه میدن تا پیروزی برسه.

    پاسخ:
    امیدوارم یه روزی که دور نیست، هممون قوی بشیم و نترسیدن رو تمرین کنیم.
  • حامد سپهر
  • واقعا خدا کجای این قصه‌س؟؟!!

    پاسخ:
    یا مرده یا خوابیده:(
  • بهارنارنج :)
  • منم....

    پاسخ:
    :((

    چه خوبه کامنت هاتون

    بالا و پایین کردم دنبال یه اشغال نون به نرخ روز خور که بگه در مملکتی که طرف تو اتوبان سلاح گرم میکشه و هیچی که هیچی، تو مملکتی که پلیس با موتور ازروی بدن جوون مردم رد میشه و هیچی که هیچی، تو مملکتی که ستار بهشتی رو میکشتن و قالتش هیچی که هیچی...

    این جوون چون خیابون بسته حقش بوده به قتل برسه

    پاسخ:
    اون نون به نرخ روز خور، چون کامنت‌هاش تایید نمی‌شه یا مسدود شده یا خسته نمی‌دونم.
    هر زر دیگه‌ای هم بزنه جایی تو این وبلاگ نداره.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">