دهم
یک بار قرار شده بود سر یک پروژهای، خودم محتواهای نوشته شده را روی سایت آپلود کنم. مسول تهیه عکس هم خودم بود. سایت درباره عروس بود و من کلی عکس چیتان پیتان عروس پیدا کرده بودم و بدون هیچ ادیتی گذاشته بودم روی سایت.
چند ساعتی از انتشار پستهای اول نگذشته بود که مستر ژ زنگ زد. گفت دختر خوب، میخوای سایت رو فیلتر کنن؟ چرا عکس عروسها رو ادیت نکردی؟ من تازه آنجا بود که فهمیدم توی بخش انتشار و یافتن عکس حرفی برای گفتن ندارم. بعدها چند بار پسورد سایتهای مختلف را داد که دست بگیرم ولی قبول نکردم. حوصله حواشیاش را نداشتم. بعدها که بهار را معرفی کردم و نشستم به تماشای کارش، تازه فهمیدم من واقعا این کاره نبودم.
همین چند ماه قبل بود که فهمیدم به درد رفاقت هم نمیخورم. آدمها را میرنجانم و مجبورشان میکنم بخرند توی لاک تنهاییشان. همین بود که دور این یکی را هم خط کشیدم. دیگر دوست صمیمی ندارم. حرف امروز و دیروز نیستها، چند ماه است که به این نتیجه رسیدهام که باید خودم را از روابط دوستی بکشم کنار تا بقیه به راحتی به زندگیشان بپردازند. کل عید را هم برای همین سکوت کردم.
حالا دارم به این نتیجه میرسم که به درد ازدواج هم نمیخورم. همین بهتر که تلاشم را صرف مستقل شدن و تا ابد تنها ماندن بکنم. اینطوری نه از آدمها رکب میخورم و نه آزارم به کسی میرسد.
روزگار این گونه است دیگر. گاه در میانههای زندگی میفهمی که برای زندگی جمعی مضری و باید خلوت خودت را دست و پا کنی.
- ۰۲/۰۱/۱۳
ماجرا اینه ک ب قول قدیمی ها بعضی وقتا دو تا کاسهچینی هم به هم میخورن، چ برسه ب آدما
تو خیلی رفیق درجه یکی هستی نسرین... چرا فکر میکنی باید گوشه عزلت گزینی و تنها باشی؟
شوهر هم ریخته. ولی همسر کمیابه، فرقی هم نداره زن و مرد. کسی ک قدر تو رو بدونه... لایق باشه برات... قرار نیست اگ هنوز هم رو پیدا نکردین فکر کنی قراره تا اخر عمرت تنها بمونی!