دوازدهم
سیستم خوابم بدجوری به هم ریخته. تعطیلات که شبها بیدار بودم و روزها خواب اوضاع بهتر بود. اسم تعطیلات عید را گذاشتم تعطیلاتی برای هیچ کاری نکردن. ولگردی در نت و بالا و پایین کردن بیهودهٔ پلتفرمهای مختلف و تماشای فیلم و سریال نهایت کاری بود که انجامش دادم. اما کار مهمی که انجام دادم، زنده ماندن بود. کل روزهای عید فقط یک بار به دعوت دوستم رفتیم جایی برای افطاری و بعد دیگر از کنج خانه جم نخوردم. هیچ کجا برای عید دیدنی نرفتم، حتی خانه خواهرم. ترسیده بودم. از واقعیتی که داشت خودش را لخت و عریان نشانم میداد ترسیده بودم. اعتماد به نفس بیرون رفتن را یک باره از دست داده بودم. حس مفرط تنهایی یقهام را گرفته بود و ولم نمیکرد. آن تعطیلات کذایی، بدترین تعطیلات عیدی بود که تجربه کردم. با نوع دیگری از افسردگی دست به گریبان بودم. تبدیل شده بودم به یک تودهٔ گرد تپل که کارش فقط لمباندن است.
با هیچ کس میل سخن گفتن نداشتم. و تصورم این بود که آدمها هم اهمیتی به همصحبتی با من نمیدهند. ماه رمضان هم به تمام تلخی عید غلبه کرد و شد آنچه نباید.
اما برگشتن به سرکار، تا حدی سر و سامانم داد. حالا بهتر میتوانم روی دو پا بایستم. کمنر از قبل گریه میکنم. به پذیرش عمیقتری رسیدهام. کتاب خواندن را راحتتر دنبال میکنم و باز دارم به آدم مفیدی تبدیل میشم.
اما با همهٔ آدم گریزیام دلم میخواست کسی باشد که سد سکوتم را به خاطرش بشکنم. و از دیالوگ نخنمای فلانی خوبی؟ کمی فراتر روم. دلم میخواست کسی میل حرف زدن با من را داشته باشد. نه از سر وظیفه و اجبار، که از مهر.
- ۰۲/۰۱/۱۹
والا من حس میکنم متاسفانه من و تو بخاطر تفاوت شخصیتامون خیلی حرفی برای گفتن نداریم یعنی شاید کلی حرف باشه که بزنیم از خودمون تجربیاتمون ولی فکر میکنم برای تو لذت بخش نباشه و گرنه من به شخصه بارها دوست داشتم که بیام باهات حرف بزنم بیشتر دوست بشیم