گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دوازدهم

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۰۵ ب.ظ

سیستم خوابم بدجوری به هم ریخته. تعطیلات که شبها بیدار بودم و روزها خواب اوضاع بهتر بود.‌ اسم تعطیلات عید را گذاشتم تعطیلاتی برای هیچ کاری نکردن. ولگردی در نت و بالا و پایین کردن بیهودهٔ پلتفرم‌های مختلف و تماشای فیلم و سریال نهایت کاری بود که انجامش دادم. اما کار مهمی که انجام دادم، زنده ماندن بود. کل روزهای عید فقط یک بار به دعوت دوستم‌ رفتیم جایی برای افطاری و بعد دیگر از کنج خانه جم نخوردم. هیچ کجا برای عید دیدنی نرفتم، حتی خانه خواهرم. ترسیده بودم. از واقعیتی که داشت خودش را لخت و عریان نشانم می‌داد ترسیده بودم. اعتماد به نفس بیرون رفتن را یک باره از دست داده بودم. حس مفرط تنهایی یقه‌ام را گرفته بود و ولم نمی‌کرد. آن تعطیلات کذایی، بدترین تعطیلات عیدی بود که تجربه کردم. با نوع دیگری از افسردگی دست به گریبان بودم. تبدیل شده بودم به یک تودهٔ گرد تپل که کارش فقط لمباندن است.‌
با هیچ کس میل سخن گفتن نداشتم. و تصورم این بود که آدم‌ها هم اهمیتی به هم‌صحبتی با من نمی‌دهند. ماه رمضان هم به تمام تلخی عید غلبه کرد و شد آنچه نباید.
اما برگشتن به سرکار، تا حدی سر و سامانم داد. حالا بهتر می‌توانم‌ روی دو پا بایستم. کمنر از قبل گریه می‌کنم. به پذیرش عمیق‌تری رسیده‌ام. کتاب خواندن را راحت‌تر دنبال می‌کنم و باز دارم به آدم مفیدی تبدیل می‌شم.
اما با همهٔ آدم گریزی‌ام دلم می‌خواست کسی باشد که سد سکوتم را به خاطرش بشکنم. و از دیالوگ نخ‌نمای فلانی خوبی؟ کمی فراتر روم. دلم می‌خواست کسی میل حرف زدن با من را داشته باشد. نه از سر وظیفه و اجبار، که از مهر.‌


  • ۰۲/۰۱/۱۹
  • نسرین

نظرات  (۶)

والا من حس میکنم متاسفانه من و تو بخاطر تفاوت شخصیتامون خیلی حرفی برای گفتن نداریم یعنی شاید کلی حرف باشه که بزنیم از خودمون تجربیاتمون ولی فکر میکنم برای تو لذت بخش نباشه و گرنه من به شخصه بارها دوست داشتم که بیام باهات حرف بزنم بیشتر دوست بشیم

پاسخ:
می‌دونی این نوع صحبت کردنی که ازش می‌گم، حتی شامل صمیمی‌ترین دوستام هم نمی‌شه. یه حالیه که بودن کسی بهترت نمی‌کنه. 
لطف داری عزیزم. امیدوارم یه روز که حالم‌ نرمال بود بتونیم گفتگوی خوبی داشته باشیم باهم. 

من وقتی اینجوری میشم تمام زورمو میزنم با اطرافیان صحبت کنم اما موفق نمیشوم و در نهایت بابا میاد سراغم حالمو جویا میشه دیگه به ایشون نه نمیتونم بگم، اصلا اشتیاقشو برای حرف زدنم میبینم حالم خوب میشه، خدا همه عزیزانمونو برامون حفظ کنه، آمین:))

پاسخ:
خدا پدر جان رو حفظ کنه برات.
من حرف زدن از درونیاتم همیشه برام سخته.
مخصوصا به خانواده 

امروز داشتم فکر می کردم یکی از برنامه های چت هوش مصنوعی رو بریزم و با یه ربات حرف بزنم

پاسخ:
چقدر عجیب و غم‌انگیز....

خیلی دلم برای حرفای طولانیمون تنگ شده.

پاسخ:
منم...

مرسی عزیزم، خدا شما را هم برای همدیگه نگهداره❤️🌹

پاسخ:
ممنونم نسیم جان❤️

نسرییین عزیزم چقدر میفهمم چی میگی:(

این حجم از غم عادلانه نبود :(

پاسخ:
بیا بغلم❤️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">