گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

سیزدهم

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۴۴ ق.ظ
دیشب شب قدر بود؟ برای همین ساعت نه و نیم خوابیدم لابد! شاید پیش خودت هزار جور فکر و خیال کنی. ولی من همان نسرینی هستم که شب‌های قدر مفاتیح پدربزرگش را زیر چادر می‌زد و دوازده شب تک‌ و تنها خودش را تا مسجد محل راه می‌برد. همانی که وسط الغوث الغوث‌ گفتن‌هایش فقط آرامش و حال خوب می‌خواست. دلش لک زده بود برای یک زندگی بدون تنش، دلش خانواده می‌خواست. دست‌هایش را بلند می‌کرد و زار می‌زد و فقط از تو‌ می‌خواست حال نون جان بهتر شود که زندگی را کمتر به کام‌مان تلخ کند. اما تهش چه شد؟ آن اعتقاد فولادین، آن ایمان راسخ، آن له‌له زدن برای مذهب، حالا ته کشیده و نیمچه اعتقادی باقی مانده جهت حفظ ظاهر. من مدت‌هاست از هیچ چیز لذت نمی‌برم. دیروز با بچه‌ها بحث همین بود. گفتند وقتی پدر و مادرت روزه نیستند چرا روزه می‌گیری؟ گفتم چون هنوز نیمچه باوری باقی‌ست. 
دارم یاد می‌گیرم تبدیل شود به آدم ریاکاری که بلد است چطور خود واقعی‌ش را بروز ندهد. هیچ کدام از مشهد رفتن‌ها، دخیل بستن‌ها، شب زنده‌داری‌ها و اعتکاف‌ها، کارگر نبود. حال ما روز به روز بدتر شد. باورت می‌شود آن دختر سرزنده و شادابی که برای مهمانی و جشن سر و دست می‌شکست و مدام التماس خواهرها را می‌کرد که برویم، برویم، حالا تبدیل شده به موجود آدم گریز تنهایی که حتی تحمل صدای خواهرزاده‌هایش را هم ندارد؟ تو از من چنین بنده‌ای ساختی. باورت کرده بودم. با تمام وجودم باورت کرده بودم. فکر می‌کردم داشتنت قوی‌ترم می‌کند. کوه بودی پشت سرم. 
حالا وسط میان‌سالی که ناگهان از راه رسیده، باورم شده که یا نیستی یا آنقدرها که درباره‌ات قصه ساخته بودیم، قوی نیستی. در تمام دردهایی که کشیدم مومن بودم به تو، در تمام تنهایی‌ها، گریه‌های وقت و بی‌وقت، در تمام رفتن‌ها، ترک شدن‌ها، نابودن شدن‌ها، تو بودی، باصلابت و استوار، اما حالا فکر می‌کنم که انگار تو هم شبیه همان بتی بودی که هندوها از خدای خیالی‌شان می‌سازند و جلویش زانو می‌زنند. تو هم خدای خیالی من بودی که تمام کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام را مقابلت سر بریدم. 
دستم خالی است، هیچ نکِشته‌ام جز باد. فکر می‌کردم ایمان یک روز نجاتم می‌دهد. این توهمی است که مذهب به مومنین می‌دهد. در باغ سبزی که توی دنیا ازشان دریغ شده است. از مومن بودن به تو دست خواهم کشید. قوی خواهم شد. دیگر نه نیازی به تو خواهم داشت و نه بنده‌ات «اوجان».
از تصور جهان بی‌ایمان می‌ترسیدم اما حالا دیگر ترسم ریخته است. دارم مزه مزه می‌کنم بریدن را و سیال بودن را. 
اما هنوز هم جنگیدن با تو و دار و دسته‌ات می‌ترساندم. هنوز هم به جای رحمان بودن، قهار بودنت پیش چشمم است. 

  • ۰۲/۰۱/۲۱
  • نسرین

نظرات  (۷)

یا حسین

خدا همون خداست همونقدر رحمان و رحیم و کریم، ولی ما عوض شدیم و صبرمون اون صبر سابق نیست

پاسخ:
آره همون خداست از اول هم قهار و جبار بوده منتها من اشتباه فکر می‌کردم درباره‌ش.

کلافگی خیلی بده. اینکه ندونی کجا وایسادی و باید کدوم مسیر رو بری بدتر. اینکه فکر کنی مسیری که تا حالا اومدی بیراهه بوده از همشون بدترتر. امیدوارم بالاخره هممون از این سردرگمی خلاص شیم با هر اعتقاد و تفکری که داریم.

پاسخ:
ترس و تردید آدمو دچار فروپاشی روانی می‌کنه.
امیدوارم منم...

چقدر درکت می‌کنم نسرین.

منم همینطوری شدم. 

پاسخ:
❤️❤️❤️
امیدوارم یه روزی که دیر نیست به آرامش برسیم.‌

گذراست... بعدش به این باور میرسی برای آرامش خودت باید باور داشته باشی که خدا هست و اونطور که دلت میخواد میتونی باهاش ارتباط بگیری، نه اونطوری که بهت دستور دادن.

پاسخ:
کاش فرصت زندگی فقط یک بار نبود...

سلام و درود نسرین عزیزم 

 

خانوم معلم گلم ، سن شما میان سالی حساب نمیشه ، هول نباش :)) ب اونم میرسی و خدا رو شکر ک چشم درونت باز شده و ای کاش می‌تونستم بهت بگم نمیفهمم چی میگی ! 

احساست رو بارها و بارها زندگی کردم و چ شیها زار زدم ! 

اون خدای قهار و جبار و .... ک بهمون گفتن توهمی بیش نیست عزیزم ! 

گر خدا خواهی ببینی از خودی‌ها دم مزن

بی‌خود از خود شو ک تا بینی خدای خویش را 

دیده‌ی نادیده  را رنگ تعلق حایل است 

پاک کن آئینه‌ی ایزدنمای خویش را 

تا نگردی نیست ، از هستی نمی‌یابی نشان 

جستجو کن از فنای خود بقای خویش را 

تا مجالی هست فکری کن برای آخَرت 

سعی کن یک لحظه دریابی صفای خویش را 

 

آرامش و سلامتیت آرزومه 

پاسخ:
سلام جانان عزیزم.
میانهٔ عمر هفتاد ساله که هست بالاخره:)
جدی نمی‌فهمید چی می‌گم یا اشتباه تایپیه؟ 
دارم پیداش می‌کنم کم‌کم.
زمان می‌خواد ولی راحت نیست.

ممنونم❤️

ادامه .... 

چی میگفتم ؟ (برم بالا منبر ؟) 

برادران کارامازوف رو حتمن خوندی ، جنگ احساس و ایمان و عقل ! 

عرفان ایرانی و شرقی هم (با وجود مشورت و راهنمایی پدرم و عمو جلیل) منو سیراب نکرد یا بهتره بگم برای من کارساز نشد یا نبود !

اولین قدم‌های کاربردی ک بعد از پاک شدنم انجام دادم ، مطالعه‌ی موضوعی ، بیشتر گوش کردم تا گفتن ، بیشتر دیدم تا دیده شدن ، بیشتر خوندم و فکر کردم و کم‌کم با آموزش و انجام تراپی‌های مختلف ،دگرگون شدن در تفکر و گفتار و رفتارم موجب شد خیلی چیزها و دوستانم رو از دست بدم . با پرداختن ب فهم و درک جهان هستی و کائنات ، اون خدای دوزاری قاتل و نفهم بی‌سوادی رو ک مذاهب ب خوردم داده بودن رو بالا آوردم و ب ندانم‌گرایی رسیدم ! 

هنوز تو این ایام میرم سراغ مناجات‌های ذبیحی و ربنای شجریان و طوری مست میشم ک یک شیشه شراب ناب نمیتونه اون حال خوش رو بهم بده ، روزانه هم از ذکر (مانترا) عود و موزیک استفاده می‌کنم ! 

آرامش و سلامتی برات آرزومندم 

پاسخ:
آره چند ماه قبل تمومش کردم اتفاقا:)

من اما از عرفان خوشم میاد همیشه. چون یه جورایی ضدیتش با مذهب خشک و تحمیلی برام جذابه. دیروز داشتم با نون جان حرف می‌زدم، بهش گفتم خیلی از چیزهایی که مذهب تو کله‌مون فرو کرده غلطه و من قبولش ندارم. طبق معمول عصبانی شد و منم گفتم باید با منطق و عقلت به چیزی برسی نه که تحمیلی قبولش کنی. گفت حالا مگه تو تحقیق کردی؟ گفتم حداقل بیست باز قرآن رو با معنی خوندم. کلی کتاب خوندم و... دیگه ساکت شد چون می‌دونم حتی یه بارم قرآن رو نخونده و فقط یه خشکه مقدس صرفه.

سلامت باشین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">