شانزدهم
پرسید دوست پسر نداشتی تا حالا؟ خندیدم. این سوالی است که از دخترهای هفده- هجده ساله باید پرسید نه زنی سی و چند ساله مثل من! گفتم نداشتم. بعد به چند نفری که زمانی دوستشان داشتم فکر کردم. کسانی که هیچ وقت ندیدمشان و بودنشان فقط خیال و توهم بود. دوست پسر یا پارتنر به کسی گفته میشود که بتوانی زود به زود ببینیاش، کنارش راه بروی، همراهش غذا بخوری، توی چشمهایش زل بزنی، دستش را بگیری، بغلش کنی و وجودش چیزی به زندگیات اضافه کند. بعد از مرور حرفهای روانکاوم، این بار با قاطعیت بیشتری گفتم نه ندارم. آن چند نفری که در مقطعی از زندگیام حضور نصفه نیمهای داشتند، بیشتر بار خاطر بودند تا یار خاطر.
با تعجب بیشتری نگاهم کرد و گفت چرا خب؟ گفتم در گذشتۀ نه چندان دور مذهبی بودم و توی خانوادۀ سنتیام رابطه با پسرها تعریف نشده بود. بعدتر هم که تابوها شکست، خودم آدمی را نداشتم که دوستش بدارم.
بعد یاد گفتگویم با میم افتادم. یک بار بعد از یک درددل طولانی و مفصل، برایش نوشتم من توی زندگیام هیچ پسری نبوده که با او سر یک میز بنشینم و غذا بخورم یا کنارش خیابانها را گز کنم یا ... و یادم است که با هر جملهای که گفتم تعجبش بیشتر شد. بعدها یاد این گفتگو که میافتادم شرمگین میشدم که چرا باید از این چیزها برایش مینوشتم؟ حتی چند روز پیش داشتم صفحهٔ چتمان را شخم میزدم که این گفتگو رو پاک کنم!
من بارها نوشتهام که چیزی توی آن کودکی و نوجوانی لعنتی بود که موجب میشد از پسرها بترسم. از نزدیک شدن بهشان واهمه داشتم. توی دانشکده حرف که میزدم توی چشمشان نگاه نمیکردم. هر چند دوست داشتم سین دوستم داشته باشد ولی رفتارم هزار فرسنگ با خواستۀ قلبیام تفاوت داشت.
دنیا چیزی به آدمهای رنجکشیده و ترسو بدهکار نیست. من باید یاد میگرفتم ترسم را درمان کنم و دست از سرکوبش بکشم. چند سال پیش میممیم بود که شجاعت اعتراف به آن گذشته را به من داد. اما آن اعترافنامه تنها بخش کوچکی از بلایی بود که در گذشته سرم آمده بود. هنوز هم با هیچ روانکاوی آنقدر پیش نرفتهام که بنشینم به اعتراف به آن روزها.
این روزها دارم برای شروع جلسات با روانکاو جدیدم آماده میشوم. احتمالا از اول اردیبهشت شروع کنیم. این بار جلسات را حضوری پیش خواهم برد. دلم برای آن تخلیۀ روانی توی اتاق مشاوره تنگ شده است. جایی که میتوانی راحت گریه کنی و کسی که مقابلت نشسته نه قضاوتت کند و نه تحقیر و نه تو خجالت بکشی از اینکه در حضورش گریه کنی.
- ۰۲/۰۱/۲۴
قلبم پیشته نسرین
گاهی وقتا که به تو و نبودن رابطه ی عاشقانه دلخواهت تو زندگیت فکر میکنم، به خودم میگم چطور پسرهای درت این موهبت رو از دست دادن واقعا؟!
حتما عاشقی کردن با کسی که انقدر عمیق میتونه ادم ها رو دوست داشته باشه خیلی کیف داره... چطور از دست دادن چنین نعمتی رو؟!
بعد به خودم میگم حیف که چنین دختری تو رابطه دلخواهش، با پسر دلخواهش قرار نگرفته... حیف که طعم شیرین عاشقی کردن رو نچشیده... کاش با کسی آشنا بشه که همه "فقدان"های گذشته رو براش جبران کنه.. بعد میگم زندگی هیچوقت عادلانه نبوده و نیست، ولی کاش تو به حقت برسی... این حق توعه که عشق و عاشقی کردن رو با همه وجودت بچشی...
اگر الان اینجا بودی، غمیق بغلت میکردم. برام مهم نبود دوست داری یا نه، دوست دارم الان بودی و چشمامو میبستم و بغلت میکردم و طعم بودنت رو میچشیدم...