گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هفدهم

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۴۳ ب.ظ

سین خوشگل بود. شاید خوشگل‌ترین پسری که توی زندگیم دیده بودم. قد بلند بود و به غایت جذاب. نصف بیشتر دخترای کلاس خاطر خواهش بودند. و نصف بیشتر دخترهای دانشکده. صدای خوبی داشت، سه‌تار می‌زد و از همان وقت بود که صدای سه‌تار شد نوای محبوبم. این را پیش هیچ کس اعتراف نکرده‌ام حتی بیش دوستان نزدیکم. ولی دوستش داشتم. یک دوست داشتن بی‌صدا و محجوب و نجیبانه. ابراز کردن بلد نبودم، لوند نبودم، زنانگی نداشتم، به من یاد داده بودند با پسر جماعت زمخت باش! زمخت بودم، تلخ بودم و حاضر جواب. بین دخترهای بزک کرده کلاس که چپ و راست عشوه می‌آمدند برایش، من عددی نبودم که به چشم بیایم. تازه از یک جایی به بعد شده بودیم کارد و پنیر. از همانجا که او که مخ مثنوی و فن مولانا بود ولی من شده بودم نمرهٔ اول کلاس! بعدش اسم من رفت تو لیست دانشجوهای محبوب دکتر مشتاق و او روزهای افسردگی‌اش شروع شد.
هر بار که می‌دیدم با دختری دارد حرف می‌زند، دلم آشوب می‌شد. بچه محل بودیم، می‌شناختمش. دلم می‌خواست بلدش بودم، آدم امنش بودم اما نبودم. من بچه مذهبی دوآتیشه بودم و او لاقید و لامذهب! دعوا می‌کردیم، کم می‌آوردم، خشمگین می‌شدم ولی مهرش همچنان به قوت خودش باقی بود. با دوست صمیمی‌ام لاس می‌زد، عاشق قرتی‌ترین دختر کلاس بود و هربار جواب رد می‌شنید، می‌شکست ولی رها نمی‌کرد.
درس‌مان که تمام شد چند صباحی بی‌خبر ماندیم. تا اینکه شماره‌اش را گیر آوردم و باب گفتگو رو باز کردم. مسالمت‌آمیز پیش رفتیم. شعرهایش را می‌فرستاد، شعرهایم را می‌فرستادم. تا اینکه باز سر مذهب به افتراق رسیدیم. دیگر پبام نداد و من هم.
تا چند سال پیش که گروه مشترکی ساخته بودند از بچه‌های کلاس. معلم شده بود. چهره‌اش هزار برابر زیباتر و جذاب‌تر شده بود. از آن پسر لاغر تبدیل شده بود به مردی چهارشانه و جذاب و جاافتاده. تک‌تک تصنیف‌هایی که سرکلاس می‌خواند را یادش آوردم. تعجب کرد، شگفت‌زده شد. بارها و بارها برایم خواند و من محو زلالی صدایش شدم....
اما زن گرفته بود. زنش رقیب من بود سر آزمونی که من باخته بودم و او برده بود. از هردوشان متنفر شدم. مدتی بعد از گروه رفت. بعدتر من هم رفتم.
حالا هم می‌بینمش در گروه دبیران که چقدر از سر نخوت حرف می‌زند، خدا را بنده نیست. خواستم برایش بنویسم به قول دکتر گاف، حرفت حرف حساب است اما خودت آدم حسابی نیستی و ادب نداری.
ننوشتم. بگذار ته‌نشین شود مثل تمام حس‌های دیگر...

  • ۰۲/۰۱/۲۴
  • نسرین

نظرات  (۵)

دلم تکه پاره شد  دختر :) فکر نکنم تو مخیلش بگنجه تو دوستش داشتی

پاسخ:
تو مخیلۀ خودمم نمی‌گنجید راستش:)

وقتی مال دنیای تو نیست رهایش کن هرکز هم نگو، گفتن هر موضوعی به او مساوی است با حس شکستنت در خود 

پس با خودت مهربون باش و دیگه چیزی نگو، هیچی... تمام :) 

بهترینها امشب برات رقم بخوره دوست جونم❤️❤️❤️

 

پاسخ:
اوووه نه بابا، اون موقع که مجرد بود چیزی نگفتم الان برم بگم چند منه:)
کاملا مشخص بود که آدم هم نیستیم. 
ممنونم❤️

آفرین به این منش :)

پاسخ:
:)

زندگی عجیبه ...ادم ها بالا می رن ...پایین می رن ...می گذره ...

 

پاسخ:
عجیب، پر هیجان و غم‌انگیز شاید...

خیلیها آدمِ زندگی همدیگه نیستن و باید این واقعیت تلخ رو پذیرفت

پاسخ:
ولی برای من تلخ نیست این یکی.
من فقط جذب خوشگلی چهره و صداش بودم‌.
اخلاقی خیلی فاصله داشتیم.
رابطه اگر برقرار می‌شد دوامی نداشت یحتمل. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">