برای افطار یک لیوان شیرموز خوردم و حالا در نهایت گرسنگی و تشنگی دارم میخوابم. راستش شبیه بچهها قهر کردهام. ساعت ۷:۲۰ دقیقه اذان اینجاست. اما نون جان ماجرا را کش داده بود تا ۸:۳۰. داشت نان میپخت و میخواست هر وقت کارش تمام شد سفره باز کنیم. دیگر تحملم تمام شد و آمدم اتاقم. هر کسی را هم واسطه کردند، نرفتم که نرفتم.
عادت دیکتاتور مآبانهش دارد فرسودهم میکند ولی راه به جایی نمیبرم. خواهرزادهها را از اتاق بیرون کردهام و خزیدهام زیر لحاف و دلم میخواهد گریه کنم.
امروز سر کلاسمان، استاد چند بار از من تعریف کرد. راستش تعریف کردن همیشه شیرین است حتی در سن من.
با شنیدن یک ترک زدم زیر گریه. کاش میتوانستم زیر میز هم بزنم.
+نکتهای در کامنتها اذیتم میکند. اینجا آخرین سنگر من است. و نمیخواهم فضایش ناامن شود. اگر شما تراپیست هم باشید، پشیزی برایم مهم نیست. من اینجا نیستم که کسی از روی نوشتههایم آنالیزم کند یا برچسب بزند. اگر کامنت شما حاوی نصیحت و تحلیل شخصیت من است بهتر است دیگر کامنت ندهید.
لطفا آنقدر شعور داشته باشید که به آدمی که بارها گفته دارد تراپی میشود، نگویید من فکر میکنم تو فلانی، من حدس میزنم بیساری!!!
من خودم بهتر از شما میدانم چه نقصهایی دارم و چه نقاط قوتی. و قطعا بهتر از شما میدانم که برای رفع مشکلاتم چه باید بکنم!
خلاصه که اطلاعات وسیع روانشناسانهتان را برای خودتان نگه دارید!
+آخ دقیقااااااا منم شنیدم و واقعا زشته! فکر کنم افسرده ای ، فکر کنم کودکیت فلانطور بوده ، فکر کنم زهرمار 🙂 بابا دو دقیقه آنالیزمون نکنید ببینیم داریم چی مینویسیم