گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

حس درونی

جمعه, ۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۳۴ ق.ظ

هوالمحبوب 


دیروز که داشتم از کلاس محبوبم برمی‌گشتم، یادم بود که دیگر قرار نیست به عادت مالوف، گوشی را بردارم و به او زنگ بزنم و تا دم در خانه، کلاس را با هم تحلیل بکنیم و او دلداری‌ام بدهد و نهیب بزند که سختگیری استاد برای این است که چیزکی در تو کشف کرده. 
توی سکوت مسیر هر روزه را پیاده گز کردم و به او فکر نکردم. قرار به عبور از حماقت‌هاست و گذشتن از او، یکی از مراحل عبور از حماقت است. حماقتی که عامدانه مرتکبش می‌شدم و کیفور می‌شدم در لحظه. شبیه مخدری که در لحظه تو را به آسمان می‌برد ولی لحظه‌ای بعد به زمینت می‌کوبد. بودنش دقیقا همین کارکرد را داشت.  دچار یک پس‌زدگی عمیق شده‌ام. دیگر دلم نمی‌خواهد به هیچ عنوان چنین مخدری را توی رگ و پی‌ام بریزم. 
حالم این روزها بی‌نهایت خوب است. دلایل خوبی حالم پیشرفتم سر کلاس است و حضور آدم‌هایی که جهانم را روشن می‌کنند و خودم که دارم از پس خیلی چیزها برمی‌آیم و روشن‌تر می‌بینم تمام مسیری را که تا دیروز داشتم کورمال کورمال طی‌ می‌کردمش.
فکر می‌کنم توی رابطۀ عاطفی گوش بودن اندازۀ زبان بودن مهم است و ای بسا بیشتر. من آدمی‌ام که همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. ولع گفتنم تمامی ندارد. اگر کسی باشد که میلی به شنیدنم نداشته باشد، سرخورده می‌شوم. خوبیِ او، گوش بودنش بود. الان دلم می‌خواد آدم باکیفیتی توی زندگی‌ام باشد که بعد از جلسات تراپی بتوانم زنگ بزنم و کلی مسیر را تلفنی حرف بزنیم و من حس کنم هنوز زنده‌ام. برایش از لباس‌های تازه بگویم، از نوشته‌هایم، از فکرهایی که توی سرم انباشته شده‌اند. بعد از کلاس از یاشار و الهام بگویم و قاه قاه بخندیم. دلم کسی را می‌خواهد که آشنا باشد با من. که مجبور نباشم دوباره خودم را از نو برایش تعریف کنم. 
شاید دلیل اینکه با هیچ کدام از آدم‌های معرفی شده، ارتباط نمی‌گیرم همین است. حوصلۀ شروع دوباره را ندارم. کاش کسی از میانۀ راه برمی‌گشت و می‌شد آشنای همیشگی و دیگر مجبور نبودی، از نخست برایش قصه بگویی. آدمی بود که جای دقیق زخم‌هایت را می‌دانست، عادت‌هایت را می‌شناخت، بدقلقی‌هایت را، عنقی‌هایت را، دادهایت را می‎‌شناخت. کاش کسی بود که کنارش خودت بودی و پذیرفته می‌شدی و مجبور نبودی از شمای محترمانه راهی به سوی توی صمیمانه بجویی.
حالم این روزها خوب است ولی حفرۀ خالی دلم عجیب ولع یار دارد. 
فردا روز هیجان‌انگیزی است. قرار است یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی‌ام محقق شود. ذوق دیدن آدمی تمام تاب و توانم را گرفته. فکر اینم که نکند دیر برسم و دیدار محقق نشود و من بمانم و حوضم؟ فردا قرار است دکتر شفیعی کدکنی را ملاقات کنم. توی جلسه‌ای از سلسله جلسات نشریۀ بخارا. قرار است برای بزرگداشت یکی از استادان ارزشمندم« خانم دکتر مهری باقری» به تبریز بیایند. خیلی‌ها هستند ولی من چشمم خیره مانده روی شفیعی بزرگ. هی به دیدارمان فکر می‌کنم و اشکی می‌شوم. بعد از دیدن دولت‌آبادی، که آن هم روزگاری آرزویم بود، دیدن شفیعی کدکنی، از عجیب‌ترین و شیرین‌ترین حس‌هایی است که قرار است مزه‌مزه کنم.
فردا شب برایتان خواهم نوشت که چه گذشت بر من و ما. 
  • ۰۲/۰۴/۰۲
  • نسرین

نظرات  (۵)

  • یاسمن گلی :)
  • آخ چقدر درکت میکنم . روزایی که دیگه نمیتونی زنگ بزنی و براش از لحظاتی که بر تو گذشت رو تعریف کنی . گاهی باهم بخندین و گاهی باهم غمگین بشین اما در نهایت حال هردوتاتون خوب باشه ...

    پاسخ:
    هم جاش خالیه و هم نیست. البته روی دومی تاکید بیشتری دارم.
    چون یاد گرفتم آدمی که نمی‌تونه جایگاهش رو بشناسه، محکوم به حذف شدنه. 
    امیدوارم دردش برات کم باشه عزیزم.‌
  • یاسمن گلی :)
  • بابت دیدار با دکتر شفیعی کدکنی هم خیلی برات خوشحالم عزیزم 

    پاسخ:
    قربانت🥰🥰🥰

    چقدر این پستت حرف دلم بود... من وقتی ۱۶ سالم بود یکی که برادرش همسایه ما بود اومد خواستگاری من و بابای من به خاطر مادرش که زن فوق العاده محترمی بود و البته برادرش که همسایه بود و اونم خیلی مرد محترمی بود اوکی داد ولی خب یکسری شروط گذاشت چون هم من ۱۶ سالم بود هم اون بیکار بود و خب ما ۲ سال تمام هر روز وقت گذاشتیم همو بشناسیم و بعدش ۳ سال هم توی کش و قوس راضی کردن بقیه و شد ۵ سال از زندگی جفتمون که برای من اون موقع میشد تقریبا یک پنجم زندگیم و خیلی قابل توجه بود... وقتی رفت انگار از همه چی خسته بودم... وقتی به این فکر میکردم که اوه کی حال داره دوباره با یکی آشنا شه و دوباره یکی دو سال وقت بذاره طرفو یاد بگیره کهیر میزدم حقیقتا! ولی یهو با احسانی آشنا شدم که اصلا پروسه شما به توی ما یک هفته شد چون انگار از همون روز اول همو سالها بود که میشناختیم، لازم نشد خیلی حرفا زده شه چون میدونستیم از قبل و خیلی حس قشنگی بود... برات آرزو میکنم یکی بیاد که بگی اااع این چقدر منه چقدر با همه تفاوت‌هاش منو خوب میفهمه ...

    الان ما ۱۸۰ درجه فرق داریم ولی انگار دو نیمه یک چیز باشیم تونستیم مچ بشیم سفت سفت. برات اون نیمه صد در صد مچتو آرزومندم.

    دیدار با دکتر شفیعی خوش بگذره قشنگ جان.

    پاسخ:
    من ولی به این آدمی که ازش نوشتم وابستگی زیادی نداشتم. فقط گاهی بود و بهم خوش می‌گذشت و اغلب هم نبود:)))
    عزیزم... سن خیلی حسابی بودی و نمی‌دونم‌ خانواده‌ها چرا چنین ریسکی کردن😓
    حتما خیلی اذیت شدی. 
    خوشحالم که حالا کسی رو داری که نبودن همه رو برات جبران می‌کنه. 
    امیدوارم خیلی رود وصال‌تون دائمی بشه و ما کیف کنیم از شادی‌تون. 


    +ان‌شاءالله.
  • نرگسِ خالی!
  • سلام :) چند روزیه که میام اینجا رو می‌خونم و عجیب با قلم و شخصیتِ راوی‌ش ارتباط می‌گیرم، بدون این‌که بشناسمت و این حس بی‌نظیره. شبیهِ کشفِ یه چیزِ باارزش!

    سر این پست، به دلم افتاد برات بنویسم که گمونم منم حسی شبیه به این رو داشتم. انگار بعضی جمله‌هات رو با تموم وجود درک می‌کنم. حسِ دلتنگی برای بودن و در عین‌ِ حال خیال‌جمعی برای نبودنش. ترکیب عجیب و متضادیه. گاهی حتی برای نبودنه خوشحالی ولی در تموم روزمرگی‌ها،  یه غم ممتدی بخاطر حفره‌ی ایجاد شده داری که گاهی نمی‌دونم حتی این حفره‌هه پُر شدنِ واقعی‌ای داره یا نه.

    مثلاً آدم اگه یه چاه تو زمین بکنه، جنسِ زمین از جَماداته و با هر جَمادی پُر می‌شه. با هر چیز فیزیکی‌ای. حفره‌های روح از چه جنسی‌ان؟ چاه‌های روح رو چجوری می‌شه پُرشون کرد؟

    خواستم بگم خوشحالم که اینجا رو می‌خونم و ممنونم که زیبا می‌نویسی :)

    بی‌صبرانه منتظر وصف دیدار فردام و امیدوارم روز بسیار به یاد ماندنی و خوبی داشته باشی. 

    پاسخ:
    سلام نرگس خالی😉
    باعث خوشحالیه. آدما نیاز دارن گاهی چنین حرفایی رو از غریبه‌ها بشنون. 
    ممنونم که نوشتیش.
    چه سوال سختی. 
    نمی‌دونم جنس‌شون چیه ولی می‌دونم که با محبت خالص و بی‌توقع شاید بشه چاله‌های روح رو هم پر کرد. شاید از طرف کسی که بی‌توقع و بی‌منت دوست‌مون داره. 
    امیدوارم چنین آدم باکیفیتی رو تجربه کنیم تو رندگی‌مون.

    +ممنونم مهربان جان.
  • نسیم صداقت
  • عجب دیداری❤️❤️

     معمولا آدم حسودی نیستم اما اینبار عجیب به تو حسودی ام شد، با ولع ببینشان، دنیا دیگر مثل ایشان را به خود نخواهد دید اینو مطمئنم

    پاسخ:
    حق می‌دم کاملا:)
    خودمم تا قبل از این به همۀ کسانی که ایشون رو از نزدیک دیدن حسادت می‌کردم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">