گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نوشته بود افسردگی امسال دوستان زیادی را از من گرفت. راست می‌گفت. وقتی پرانرژی هستی و پرمحبت، تلاش می‌کنی حلقه‌های هرچند کم‌رمق رفاقت را حفظ کنی، اما وقتی تو کنار بکشی و لال شوی، خیلی‌ها کناره می‌گیرند، چون وقت گذراندن با آدم‌های افسرده و تلخ جالب نیست. آنها منتظر می‌شوند از ته چاه دربیایی و حالت که بهتر شد باز سر و کله‌شان پیدا می‌شود. می‌توانم در آستانه سی و پنجاه سالگی اذعان کنم که دیگر انسانی اجتماعی محسوب نمی‌شوم. فقط مجموعه‌ای از روابط ساخته‌‌ام که به‌نا به مصلحت ادامه‌شان می‌دم. 

دیروز ساناز گفت حالا که نعیمه سفره بیا دوتایی بریم افطار یه وری. معمولا وقتی نعیمه هست من می‌شوم نفر سوم رابطه. اصولا نعیمه همیشه آنقدر پررنگ و همه چیز تمام است که توی همهٔ جمع‌ها من در حاشیه‌ام. برای همین تابستان امروز شروع کرده بودم به حضور در اجتماع بدون نعیمه. آن هم که با شروع جنبش زن، زندگی، آزادی، عملا ناکام ماند.

القصه، مختصری خوردنی برای افطار تدارک دیدیم و رفتیم فوت‌کورت یکی از مجتمع‌های تجاری. از آنجایی که روزه‌داری دیگر مثل سابق رمق ندارد، ملزومات افطار هم محلی از اعراب ندارد. برای همین ما نان و پنیر و سبزی و خرما را همیشه خودمان می‌بریم که از آنجا فقط چای و غذا سفارش دهیم. 

راستی تا یادم نرفته عاقل باشید و برای سحری، مرغ سوخاری نخورید که مثل من از تشنگی هلاک نشین. آخه ما باقی‌موندهٔ افطارمون رو که میکس مرغ سوخاری بود با خودمون آوردیم که حیف و میل نشه. 

خوش گذشت، می‌دونی؟ بعد ده پانزده روز حس کردم زنده‌ام و هنوز می‌تونم اون بیرون دوام بیارم. از بیست و پنج اسفند دومین باری بود که به جز برای خرید، از خانه خارج می‌شدم. جوری به اتاقم چسبیده‌ام که داد مادر و خواهرم هم درآمده! منِ ددری، شده‌ام بچه خونگی آن هم در حد اعلایش! 

قصد دارم دورهمی‌های عصر دیدنی را هرطور شده بروم، کلا قصد دارم تنهایی بیشتر این ور و آن ور بروم. این هم توصیهٔ اکرم است در راستای پروسه جنگ جنگ تا پیروزی:))

امروز هم رفتم بازار سرپوشیده به قصد خرید لباس زیر:) توی مغازه‌های اطراف‌مان، هر چه قیمت می‌کردم دود از کله‌ام بلند می‌شد. لاجرم تنبلی را عجالتا کنار گذاشتم و پیاده راه افتادم سمت بازار. دوست داشتم توی بازار گم بشوم. کمی تا قسمتی هم گم شدم راستش. تهش از جایی سر درآوردم که تا حالا ندیده بودم و نمی‌دانستم شهرم چنین خیابان‌هایی دارد:) 

لباس زیر خربدم و سرخوش از فتحی که کرده‌ام باز پیاده برگشتم خانه. دو ساعتی طول کشید و راستی راستی حالم بهتر شد.

نشستن و مقاله نوشتن دیگر خسته‌ام کرده. شوهر سفر دوست ماجراجویی می‌خواهم که ماشین داشته باشد و مرا بردارد ببرد بگرداند. 


  • ۹ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۳۲
  • نسرین

هشتم فروردین سال نود و یک بود که سپردیمت به خاک. یادآوری آن روز هنوز هم بعد اینهمه سال، به همم می‌ریزد.‌ به نون فکر می‌کنم که گوشهٔ پنجره مچاله شده بود، به خودم که ناخن‌هایم داشت کبود می‌شد، به خواهرهای باردارت، به خاله که توی روزها و سال‌های نبودنت از جوان‌ترین خاله، به پیرترین خاله‌ام تبدیل شد.‌ رفتنت تمام صداهای زندگی را خاموش کرد. صدای خندیدن، صدای آوار خواندن، رقصیدن و صدای زندگی را.

توی بیست و چهار سال رفاقت خاطرات کمی نساخته بودیم. از عروسی‌هایی که تو ستاره مجلس بودی، از راهپیمایی‌های سرخوشانه از خانه دایی تا محله، از آواز خواندن‌های دسته‌جمعی‌مان زیر برف. از مزاحم تلفنی‌هایی که توی پارک مچل‌شان می‌کردیم. خاله‌بازی‌های دونفره که تو تینا بودی و من رامونا. از نیمکت دونفرهٔ کلاس دوم، از نیشگون‌های یواشکی‌ات، نگاه چپ‌چپ خانم انگوری، شیطنتت توی زنگ‌های ورزش...

آخ که چقدر پر بودی از زندگی، برعکس من که حالا در آستانهٔ زندگی، خالی‌م از آن. 

توی این یازده سال، خیلی کم خوابت را دیده‌ام. اغلب به نون حسودی‌ام می‌شود. به خواب او بیشتر سرک می‌کشی. می‌دانی که نون بعد از تو چقدر کم آورد؟ دیگر نبودی که با اشک و آه و ترفندهای خاص، از خانه بکشی‌اش بیرون. 

دیروز که عکست را استوری کرده بودم، بچه‌های دبیرستان یکی یکی سراغت را می‌گرفتند. می‌بینی؟ تو نه تنها برای ما که برای آنها هم هنوز زنده‌ای.

دلتنگی برای تو اینطوری است که یک هو می‌آید و یقه‌م را می‌گیرد و اشکم را در می‌آورد. بدجوری هم درمی‌آورد. یادم نمی‌آید برای عمه اصلا دلتنگی کرده باشم، یا برای آباجان.

تو انگار تکه پازل گمشدهٔ زندگی‌م بودی که حالا هر جور می‌چینمش، درست از آب در نمی‌آید. دلم می‌خواست توی این روزهای بی‌مهری بودی تا ببینم زورت هنوز هم به آدم‌ها می‌رسد؟ به دایی و زنش، به مریم و شوهرش، به خاله. که نگذاری پیرتر و پیرتر بشود. به رادین که توی ده سالگی دارد موهایش را از دست می‌دهد.... مامان می‌گوید تاثیر گریه‌های مادرش در دورهٔ حاملگی است، می‌گوید رفتن مهناز پاک عقل از سرش پراند و او افتاد به جان طفل معصومش. حالا رادین با آن چشم‌های گیرای مادرش، نه ابرو دارد و نه مو. مثل زندگی من که بی‌مزه و از دهن افتاده است...

  • ۶ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۹
  • نسرین

آدم وقتی همهٔ دوست داشتنش رو می‌ذاره وسط، دیگه بعدش نمی‌ترسه که ببازه. وقتی با همهٔ وجودت وایسادی پای دوست داشتن کسی، باخت نمی‌دی. مهم نیست که تو بلدی یا نه. مهم اینه که با همهٔ ناشی‌گری، با همهٔ بندهایی که به پاته، دوست داشتن رو مزه‌مزه کردی. با همهٔ غروری که اساس شخصیتت بود، اعتراف کردی که دوسش داری. هزار تا آدم توی این دنیای بی‌در و پیکر توی همین قدم اولش لنگ می‌زنن. پر از تناقضن، پر از نامردی‌ان. و بعد به تو خرده می‌گیرن. به تویی که با هزار تا بندی که به پات بوده، تا تهش رفتی. این دنیا، اونی نیست که فکرش رو می‌کردم. عدالتی در کار نیست. که اگر بود، خیلی‌ها الان در حال تقاص پس دادن بودن نه زندگی.
دوست داشتن بلدی می‌خواد. من فقط بلد بودم دوست داشته باشم. اما بخش دومش که مربوط می‌شد به دوست داشته شدن، برام تعریف نشده بود. مدارش رو نداشتم، شایدم داشتم و سوخته بود.
من بلد بودم تا ته دنیا یه آدم اشتباه رو جوری دوست داشته باشم که فکر نکنه اشتباهه. بلد بودم جوری مهر بورزم که مو لای درزش نره‌. اما دوست داشتن دو سر داشت. نمی‌شد یه طرفه رفت این جاده رو.
یادم نداده بودن که چقدر ارزشمندم، که چقدر دوست داشتنی‌ام. بهم نگفته بودن که می‌تونم اونقدر عالی باشم که آدم‌ها دوست داشتن منو انتخاب کنن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو جادهٔ دوست داشتن، فرقی نمی‌کنه نفر رو به رویی مادرت باشه، خواهرت باشه، دوستت باشه یا محبوبت. اگر تمام انرژی رو بذاری و فقط یه طرف جاده رو بری، تهش میشی علامت سوال.
که این آدم مریضی چیزیه؟ من هی پسش می‌‌زنم ولی هی بیشتر میاد سمتم، چرا اینقدر دوستم داره؟ بعد دیگه دوست داشتن میشه وظیفه‌ات. اگه خسته شدی و کم آوردی، اگه ایستادی و نگاه کردی، اگه موندی و نفس تازه کردی، نفر رو به رویی جا می‌ذارتت. چون سیم ارتباط‌تون قطع شده. کاسهٔ محبتش رو پر نکردی و اون فکر کرده کاسهٔ خالی یعنی تو رفتی.
اینکه تو فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی، مشکل توئه. اینکه دست تکون ندادی که کسی از اون ور جاده برات بزنه رو ترمز، مشکل توئه.
هر جا کم آوردی باید بایستی، هر جا گم شدی باید بایستی، هر جا گریه‌ات گرفت باید بایستی. تنهایی خیلی سخته. اما رهایی از دوست داشتن‌های یک طرفه شیرینه. آدمِ تنها کسی رو زخمی نمی‌کنه.‌ آدم تنها گریه‌هاش خریدار نداره، زخمش مرهم نداره، دردش درمون نداره، حرفش شنونده نداره‌. آدم تنها حتی رفیق نداره. رفیقش دوسش نداره‌.
من به تنهایی که خو کنم، شبیه یه شیشهٔ ترک خورده می‌شم که دیگه هر چی بخوای وصله پینه‌ام کنی فایده نداره.
گفتم که بشنوی، که بخونی که فردا روز که ایستادم مقابلت و‌ نگاهت نکردم، که نشناختمت نگی چرا. من دوست داشتن بلد بودم حتی با تن زخمی، حتی با زنجیرهایی که به پام بود. 

  • ۶ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۰۸
  • نسرین

ظهر حوالی ساعت دوازده و نیم وقتی داشتم سرویس بهداشتی رو می‌شستم، یک آن فکر کردم کمرم شکست. البته فقط فکر نبود واقعا شکست. جوری قفل شدم که چند دقیقه تو پوزیشن شلنگ در دست و خمیده فیکس شدم‌. درد پیچید تو کل رگ و پی‌ام. یکم بعد حس کردم هرچی خوردم رو دارم بالا میارم. دلم می‌خواست پاهام و کمرم یاری می‌کرد و می‌تونستم بدوم تو حیاط و هوای تازه رو نفس بکشم. تاتی‌تاتی و به هر جون کندنی بود، خودم رسوندم به حیاط و رو پله‌های زیرزمین ولو شدم. سنگ‌های سرد پله‌ها داشت دردم رو بیشتر می‌کرد. خواهرم که از تاخیرم نگران شده بود اومد ببینه کجام و با دیدن قیافهٔ نزارم ترسید. بعد دیدم با یه لیوان آب‌قند وایساده بالاسرم. می‌گفت صورتت سفید سفید شده. رنگ به رو نداری. دستام البته فقط دست راستم داشت کبود می‌شد. یکم مایعات ته‌موندهٔ سحری رو روی پله‌ها بالا آوردم و شربت قند رو سرکشیدم. خواهرم بعد از اینکه دید شربت قندش معجزه کرد، تاسف خورد که کاش نمی‌خوردی حیف بود شیش ساعت مونده بود به اذان:))

به هر جون کندنی بود خودمو کشون کشون رسوندم به اتاقم و ولو شدم رو رختخواب. کمرم همچنان به طرز عجیبی درد می‌کنه. اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع قبل رو ندارم.

لحظات عجیبی بود. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. به خواهرم گفتم مرگ از کدوم نقطه شروع می‌شه؟

تو اون لحظات مچاله شده از درد، به این فکر کردم که اگه الان بمیرم حسرت چی تو دلمه؟ ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. هنوزم خالی‌ام از زندگی. 

  • ۷ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۵
  • نسرین

هنوز نمی‌دونم دربارۀ چی باید بنویسم. فقط می‌دونم که باید بنویسم. چون ننوشتن به مراتب یدتر از نوشتنه. توی روزهای آخر سال بود که خودمو گم کردم. امروز پنجم فرودینه و هنوز گمم. یه عاصی و رها شده وسط میدون جنگ که نه می‌دونه چی می‌خواد و نه می‌دونه چی نمی‌خواد. گمونم باید عید رو هم تبریک بگم. خلاف همۀ سنت‌های وبلاگی دارم عمل می‌کنم. امسال برخلاف همۀ سال‌های گذشته، پست آخر سالی نداشتم، همونطور که پست ویژۀ روز تولد نذاشتم. شاید دلیلش تهی شدن زندگی از معناست. امسال بیشتر از سال‌های قبل دنبال معنایی برای زندگی می‌گردم و کمتر از همیشه پیداش می‌کنم. صرفا دارم ادامه می‌دم که ببینم تهش چی می‌شه. امسال کمتر از هر سال زندگی کردم و بیشتر از همیشه دنبال جمع کردن تیکه‌های خودم بودم. بیشتر از همیشه جنگیدم و بیشتر باختم. الان افتادم تو دور منفی بافی و زیر سوال بردن اساس هستی و چشمم دستاوردهای هرچند اندکم رو نمی‌بینه. روزهاست هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همه چیز بی‌مزه و پوچه. آدم‌ها هم دیگه مثل قبل سر ذوقم نمیارن. شاید باورش سخت باشه اما حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم از یه روتین دوست داشتنی تبدیل شدن به یه عذاب الیم.
گاهی دچار پرش ذهنی میشم. مثلا وسط مرور تاریخ ادبیات قرن هشتم، ذهنم خالی می‌شه و نمی‌دونم داشتم دربارۀ چی حرف می‌زدم. یادم می‌ره فلان شاعر مال کدوم قرن بود. معنی بعضی از لغت‌ها رو حین تدریس فراموش می‌کنم و پناه می‌برم به لغت‌نامۀ آنلاین. خودمو کمتر از قبل دوست دارم و می‌دونم که دارم اشتباه می‌کنم. اما فعلا کاری از دستم برنمیاد. حس حماقت همۀ وجودم رو پر کرده. پر از قضاوتم نسبت به خودم و تک به تک اعمالم. نشستم یه سیخ گرفتم دستم و فرو می‌کنم به همۀ گذشته. گذشته‌ای که اونقدرام نکبتی نبود. مرور که می‌کنم همۀ لبخندهایی که آدم‌ها بهم زدن تبدیل به خشم می‌شه، تبدیل به نفرت می‌شه و راه گریزی ازش ندارم. فکر می‌کنم همۀ اونایی که در گذشته فکر می‌کردم دوستم دارن، در واقع ازم متنفر بودن. فقط زمان ابرازش نرسیده بود. تک به تک خاطره‌ها شدن آینۀ دق. خودمو که نگاه می‌کنم متنفر می‌شم از بودنم. از حضورم توی هر فضایی که بهم اجازۀ نفس کشیدن داده شده. اینا نشونه‌های افسردگی نیست. اما رگه‌هایی از به هم ریختگثی اعصاب و روان به شکل حادش مشاهده می‌شه. چراش هم واضحه. چون تراپی رو نصفه نیمه ول کردم. چون تراپیست الدنگم اعصابم رو خرد می‌کرد با بدقولی‌هاش و بی‌نظمی‌هاش. شاید اگر شروعش نکرده بودم حالم به این بدی هم نبود. حس می‌کنم هیچ کجا جام نیست و هیچ کس دوستم نداره. دوستم بی‌خداحافظی و بی‌خبر رفت سفر. حتی برای قرار آخر سالی هم نیومد. این خلا داره نابودم می‌کنه. تصمیم جدی دارم سراغش نرم. چون به حد کافی تحقیر شدم با پیگیری کسایی که کنارم گذاشته بودن. خلاصه که در آستانۀ سی و پنج سالگی کاملا آمادگی مردن رو دارم. یه فروپاشیدۀ واقعی. شما چه خبر؟ 

  • ۹ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۱
  • نسرین

هوالمحبوب 


مامان هر وقت به تنهایی خاله می‌رسید، بغض می‌کرد. می‌گفتم مامان خاله که چهار تا بچه دارد، تنها کجا بود؟ می‌گفت نه، آدم یک حرف‌هایی را فقط به همسرش می‌تواند بزند. حرف‌های مگو را نه می‌توان به پدر و مادر زد نه خواهر و‌ برادر و نه میوهٔ دل.‌ 

مادرها که بی‌حساب حرف نمی‌زنند. من مانده‌ام وسط کلی حرف مگو که توی دلم باد کرده است. که اگر بودی، غمباد نمی‌گرفتم. که اگر بودی، استخوان درد حرف‌های نزده، پدرم را در نمی‌آورد. یک روزهایی توی این زندگی لعنتی هست که نباید تنها باشی. باید به میان بازوهای کسی پناه ببری.

 امروز فائزه وسط سالن گفت خانم می‌شه بغل‌تون کنم؟ توی بغلم هق‌هق کرد، سرش را سفت فشار داده بود روی شانه‌ام. گفت خانم من شما رو خیلی دوست دارم، یه لحظه حس کردم باید بغل‌تون کنم و اینو‌ بهتون بگم. وسط نمایشگاه هم فاطمه را دیدم که کنار غرفه‌‌اش نشسته و آرام و بی‌صدا گریه می‌کند. گفتم: دلت بغل می‌خواد؟ 

پرید توی بغلم و بلند بلند گریه کرد. اولین سالگرد پدرش بود و طفلکی وسط آن هیاهو‌ دلتنگ شده بود. 

می‌دانی؟ دلم بغل می‌خواهد. از پس زدن احساساتم خسته شده‌ام، از قوی بودن، از تنهایی از پس همه چیز برآمدن، از مستقل شدن.

یک چیزهایی هست که فقط به تو می‌توانم بگویم و زخم نبودنت پدرم را درآورده. 

من فقط یک جفت چشم مشتاق، یک جفت گوش شنوا و یک آغوش مهربان مردانه لازم دارم. و صدایی که زیر گوشم خواستنی بودنم را نجوا کند و دست‌هایی که بخزد لا به لای موهایم. 

من خسته‌ام، از زندگی، از تکرار نقش مسخره‌ام، از روزگار بی‌نهایت حال به هم زن.

کاش بودی و به روزهایم امید می‌پاشیدی و شب‌هایم را معنا می‌بخشیدی. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


من آدم رکی‌ام. تا حد زیادی خودمم. شوخی و خنده رو دوست دارم. ترجیح می‌دم تو محیط کار هم کسی که یخ جمع رو می‌شکنه من باشم. خدا رو شکر تا اینجا هم همیشه پذیرفته شدم و تا حد زیادی محبوب بودم. اما از وقتی یکی از همکارای سابق دقیقا شهر محل خدمت من پذیرفته شده و یک روز در هفته با همیم، علی‌رغم خوش گذشتن‌هایی که در سایۀ حضورش محقق می‌شه، یه سری پالس منفی هم ازش می‌گیرم که یه روز باید بشینم جدی درباره‌شون باهاش صحبت کنم.
این همکار و دوست هفت سالۀ من، عادت داره منو تصحیح کنه! نمی‌دونم چنین عادتی رو دربارۀ دیگران هم داره یا نه ولی دربارۀ خودم خیلی مثال دارم که بزنم. به نظرم یکی از حُسن‌های دوست خوب اینه که عیب‌های تو رو تذکر بده تا تو بتونی خودت رو اصلاح کنی. ولی جنس تذکر دادن‌های این آدم قدری متفاوته. یعنی اگر خودش رفتاری رو نپسنده و اون رفتار از من سر بزنه، خصوصی بهم تذکر می‌ده اونم در کمال محبت و آرامش. برای همین مودب بودن و مبادی آداب بودنشه که تا حالا نتونستم بشورم و پهنش کنم!
یه مثال می‌زنم که قدری مسئله روشن بشه:
چند روز پیش یکی از همکارها، خبر ازدواجِ دخترِ یکی دیگه همکارها رو گذاشت توی گروه آموزشی مدرسه. توی این گروه فقط کادر اداری و معلمای مدرسۀ خودمون حضور دارن. یعنی کلا بیست و یک نفریم. 
بعد همه شروع کردن به تبریک گفتن و آخر جمله‌شون هم می‌نوشتن که ان‌شاءالله قسمت همۀ مجردهای گروه بشه. منم تک به تک ریپلای می‌کردم و می‌نوشتم آمین. به نظرم توی چارچوب اداری نمی‌شه همیشه خشک و عصا قورت داده ظاهر شد. گاهی لازمه فضا تلطیف بشه. بعد بحث مجردهای گروه شد و من گفتم فقط یادتون باشه که نوبت رو رعایت کنین، من سر لیستم و از این دست شوخی‌ها. چند دقیقه‌ای خندیدیم و شوخی کردیم و تموم شد. 
امروز این همکارم تو اتوبوس برگشته بهم می‌گه به نظرم چون مدیر خیلی شخصیت جدی‌ای داره، بهتره از این قبیل شوخی‌ها توی گروه نشه. اینقدرم باسیاسته که رک و پوست کنده نمی‌گه، یا با لحن آزاردهنده نمی‌گه که تند بتونی جواب بدی. مهربانانه می‌گه و مجبور می‌شی سکوت کنی. ولی این بار سکوت نکردم. گفتم به نظرم اینکه مدیر چه جور شخصیتی داره، به خودش ربط داره از نظر من چنین شوخی‌هایی اصلا هم بد نیست. لازمه گاهی فضا به سمت شوخی و مطایبه کشیده بشه. چون جوابشو دادم دیگه ادامه نداد. 
پنجشنبۀ همین هفته، باهاش قرار داشتم توی آموزشگاهش. قبلش هم قرار بود برم دیدن کسی و فکر می‌کردم مثل بقیۀ خواستگاری‌هاست و من از یارو خوشم نمیاد و ظرف یه ربع سر و ته قضیه هم میاد و من می‌تونم تو زمان تعیین شده برسم به قرار دومم.
اما زد و از یارو خوشم اومد و حرف‌مون گل انداخت و منی که ساعت پنج و نیم باید آموزشگاه می‌بودم، تازه ساعت شیش از کافه زدم بیرون:) با یه ساعت تاخیر رسیدم آموزشگاه. تا رسیدمم برای دوستم و یکی دیگه از همکارهای مشترکمون، ماجرا رو تعریف کردم و رک و پوست کنده گفتم که از یارو خوشم اومد.
بعد رفتن همکارمون، برگشته می‌گه نباید بگی این چیزها رو. تا قطعی نشده لو نده و فلان. به همکارهای مدرسه نگو، به دوستای فلانت نگو! انگار که من یه بچه کوچولوی نفهمم که باید هی بهم بکن نکن‌ها رو بگه. گفتم عزیزم خودم عقلم می‌رسه که تا چیزی قطعی نشده جار نزنم ولی به تو و فلانی اطمینان دارم و می‌دونم انرژی بدی ندارین برای همین نگفتم. حتی تا این لحظه صمیمی‌ترین دوستم چیزی از ماجرا نمی‌دونه.
خلاصه که برنامۀ بعدی برخورد کاملا قاطع با تذکرهای چپ و راست این دوستمونه.

  • نسرین
هوالمحبوب 

می‌گفت: «حرمت رفیق، وقتی حفظ می‌شه که خودش نباشه. یعنی وقتی که حضور نداره، تو پشتش بایستی و بگی رفیقم نیست ولی من که هستم، تو حق نداری پشت سر دوستم، حرف بزنی.»
سین گفت:«نسرین از اون رفیقاست که کسی جرات نمی‌کنه پشت سر رفیقش بدگویی کنه. توی اون پنج سالی که همکار بودیم، یه تنه جلوی همه از تک به تک ما حمایت می‌کرد.»
میم چند روز پیش وسط یه مکالمه یه چیزی پشت سر یکی از دوستام گفت که برگشتم گفتم: «نگو اینجوری.» و اون خوشش اومد که دمت گرم که با وجود اینکه از دستش ناراحتی بازم نمی‌ذاری کسی به دوستت حرف ناروا ببنده.
چند ماه پیش بهم گفت:«فلانی پشت سرت اینو گفت. من خیلی تحمل کردم که نگم بهت.» همون حرف فلانی چند هفته منو از پا انداخت. بهش گفتم:«وقتی اینو می‌گفت نزدی تو دهنش؟» نزده بود.
یه مثلی تو ترکی داریم که معنی تقریبی‌اش می‌شه: « کسی که درد داره، زیاد گله می‌کنه، غر میزنه.»
اسم هر غر زدن و گله کردنی، نمی‌شه بدگویی. وقتی تو رفتی با خود طرف حرف زدی و ناراحتی‌ات رو مطرح کردی و طرف به کتف چپش هم نبود ناراحتی تو و کوچیکترین تلاشی برای حل ماجرا هم نکرده، یعنی رسما اعلام کرده که من عنی بیش نیستم، پس تو آزادی پشت سرم حرف بزنی!
من خیلی گلگی کردم پیش دوستام، دربارۀ چیزهایی که آزارم داده. دربارۀ آدم‌هایی که بی‌دلیل آزارم دادن. آدم وقتی کسی رو اذیت می‌کنه، حقی از کسی سلب می‌کنه، دلش نمی‌سوزه  اگر که طرف هم رفتار متقابلی باهاش داشته باشه. ولی وقتی کلی براش خیر و خوبی خواستی، کلی برای خوشحالی‌اش تلاش کردی، وقت و بی‌وقت دویدی دنبال حل کردن مشکلش، دیگه توقع نداری، بی‌دلیل آزار ببینی. وقتی که همه چیز یه سوتفاهم بیشتر نیست و طرف مقابل جای حرف زدن باهات، تو رو به کتف چپش دایورت می‌کنه، دیگه نباید توقع داشته باشه کسی از گل نازک‌تر پشت سرش نگه:))
چون من معتقدم عن بودن چنین آدم‌هایی رو باید اطلاع‌رسانی کرد که آدم‌ها با دید باز توی دایرۀ امن‌شون واردشون کنن!
خدا رو شکر هر ایرادی هم که داشته باشم، لااقل اونقدر جنم دارم که پاش بایستم و یا عذرخواهی کنم در صورت مقصر بودن، یا برای رفع سوتفاهم گفتگو کنم.
کاش لااقل همۀ آدم‌ها اونقدر جنم داشتن که رک و روشن دشمنی خودشون رو علنی کنن، تا تو بدونی با چند نفر و توی چند جبهه باید بجنگی. جنگیدن با دشمن فرضی و جبهۀ ناشناخته ناجوانمردانه است. 
امیدوارم توی روابط‌مون آگاهانه‌تر، بالغانه‌تر و هوشیارتر عمل کنیم. چون خداوند از حق‌الله می‌گذره ولی از حق‌الناس که شکستن قلبه نمی‌گذره. و من هم بدتر از خدا از حقی که بی‌دلیل ازم سلب شده نخواهم گذشت و خوشحال می‌شم سر پل صراط یه عده رو ملاقات کنم:)
  • نسرین

هوالمحبوب 


توی سفری که رفته بودیم، حواسم بیشتر از خیابان‌های شهر و آثار باستانی و زیبایی‌ها، به همسفرهایم بود. اینکه چقدر حواس‌شان پی همدیگر است. اینکه چقدر برای هم مهمند. اینکه چقدر دوست دارند من هم این مهم بودن را بفهمم. دخترک خوب بلد بود دلبری کند، پسرک حامی خوبی بود. اینکه هربار شانه به شانه می‌شدیم، پسرک شروع می‌کرد بیخ گوش دخترک حرف زدن، نشان می‌داد دوستش دارد. اینکه دخترک مدام ناز می‌کرد و چیزی می‌خواست، نشان می‌داد که حالش خوب است و دارد از عشقی که زندگی‌اش می‌کند لذت می‌برد.
راستش گاهی حس می‌کنم این زندگی را بلد نیستم. این سبک زندگی بی‌نهایت برایم غریبه است. گفتن نیازهایم سخت است. حرف زدن از احتیاجاتم سخت است. از اول بچگی هم همین طور بودم. سختم بود پول بخواهم. سختم بود متوجه‌شان کنم که پالتو لازم دارم، گوشی می‌خواهم و هر چیز دیگری. به هر جان کندنی بود، پول جمع می‌کردم تا خودم رفعش کنم. یادم است، یک سالی شرایط مالی خانواده به طرز وحشتناکی بد بود، دانشجو بودم و هر روز با قطار می‌رفتم دانشگاه. بلیط رفت و برگشتم پانصد تومان بود. خرچ کرایه تاکسی از خانه تا راه‌آهن و برعکس، خرج ناهار و صبحانه هم بود. ولی روزهای بسیاری همان پانصد تومان را می‌گرفتم و صدایم در نمی‌آمد. اینکه چطور سر و ته قضیه را هم آوردم بماند. اینکه نداشتن چه پوستی از من کند بماند. می‌خواهم بگویم، ابراز کردن نیازهایم سختم است. می‌ترسم اگر روزی، کسی هم توی زندگی‌ام بود از گفتن ابا داشته باشم. منتظر بنشینم که کشفم کند و تهش خودم بمانم و حوضم. تنهاتر از قبل شوم.
گاه فکر می‌کنم، شاید برای اینکه لوندی بلد نبودم هیچ وقت کسی توی زندگی‌ام نبوده و ماندگار نشده. گاه به رابطه‌های نصفه نیمۀ مزخرفم فکر می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که لابد یک جای کارم ایراد داشته. 
حس شیرینِ کافی بودن، مهم بودن، زیبا بودن، حس اینکه کسی از بودن تو شاد است، از بودنت به وجد می‌آید را، هیچ وقت تجربه نکردم. هیچ وقت آنقدر دوست داشته نشدم که فکر کنم من هم عزیز کسی هستم. همیشه یک جای کار می‌لنگید. همیشه ترس بود، واهمه بود، پنهان کردن بود. هیچ وقت شانه به شانۀ محبوبی راه نرفتم که بیخ گوشم نجوا کند، بچرخد و راه برود و دلش غنج برود برای من. برنامه بچیند برای شاد کردن من.
دیگر حتی به شوخی هم فکرش را نمی‌کنم. فکر اینکه بالاخره اتفاق می‌افتد را. روزهای بسیاری منتر عشق بودم، که بالاخره پیدایش شود. اما کم‌کم به این باور رسیدم که یک چیزهایی از قوارۀ تن من بزرگتر است. به تن من زار می‌زند. آن شکل از دوست داشتن که من طالب آنم برای من رخ نخواهد داد.
آدم‌های شجاعی به پستم نخوردند، آدم‌هایی که بودند، اندازۀ من عشق را مقدس نمی‌دانستند. فکر نمی‌کردند که تجربۀ عشق به همه خطرهایش می‌ارزد. آدم‌های عافیت‌طبی بودند که رنجم می‌دادند. آن روزها، بدجوری هوس عاشقی کرده بودم. دیدن دخترک و پسرک، هوایی‌ام می‌کرد. حسرت روی حسرت خاک کردم که به خود رنج‌کشیده‌ام بفهمانم، اتفاق نخواهد افتاد. کسی نیست که مرا بفهمد، بودنم را ارج بدارد و برای خوشحالی من تلاش کند. 
سال بعد وقتی شمع‌های تولدم را فوت می‌کنم به خدا خواهم گفت که دمت گرم، ده سال پیش همین روزها، از تو فقط یک چیز خواستم. که مرا به سرنوشت میم دچار نکنی. و تو تنها هدفت را گذاشتی روی اینکه من زندگی زیستۀ میم را دوباره زندگی کنم. ولی من تک به تک سلول‌هایم به عشق نیاز داشت....

  • نسرین

هوالمحبوب 

با تراپیستم داشتم خوب پیش می‌رفتم. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن، بعد از چند بار عوض کردن تراپیست، بالاخره به نقطه درست ماجرا رسیده بودم.‌

اما یک جای کار تراپیستم می‌لنگید. جلسات را مدام کنسل می‌کرد. از اواخر مهر که شروع کرده بودیم، تا امروز، باید پانزده جلسه تشکیل می‌دادیم که هشت جلسه‌ش فقط محقق شده بود. به جز جلسهٔ شب یلدا، که خودم کنسلش کردم، شش جلسه را او لغو کرد. جلسهٔ دیروز را هم که بعد از سه هفته، با کلی جا به جایی ساعت شروع کرده بودیم، سر دقیقهٔ بیست و یکم ناتمام رها کرد! یعنی گفت پنج دقیقهٔ دیگر دوباره تماس می‌گیرد، اما تا این لحظه خبری نشده، حتی یک پیامک عذرخواهی هم نفرستاده که دلم خوش باشد.

آدمیزاد است بالاخره کار و زندگیش بالا و پایین دارد، اما واقعیت این است، کسی که با گره‌های بی‌شمار به یک‌ درمانگر پناه می‌برد، ظرفیت پذیرش این قبیل رفتارها را ندارد. برایم مهم نیست تراپیستم وسط چه مهلکه‌ای گیر افتاده که مدام جلسات مشاورهٔ مرا کنسل می‌کند، یا چرا وسط حرف زدن من از زخم‌هایم یکهو قطع می‌کند و تا فردا خبری ازش نمی‌شود. اگر نسرین سابق بود، حتما تا حالا پیام داده و جویای حالش شده بود، اما برای نسرین فعلی، خودش اولویت دارد. می‌بیند که از رفتار غیر حرفه‌ای درمان‌گرش به ستوه آمد و دلیلی ندارد، جای شاکی بودن، از در عطوفت وارد شود.

من داشتم با بغض توی گلویم، با دلی شکسته، با اشک‌هایی که به زور پس می‌زدم، با اوضاع جسمی داغان، حرف می‌زدم و او یکهو قطع کرد! 

این چیزی نیست که بتوانم کوتاه بیاییم و بازخواستش نکنم! این دیگر جلسه کنسل کردن نیست که زیر سبیلی ردش کنم. 

من آدم غمگینی بودم که پول داده بود تا برای یک گوش شنوا حرف بزند. کسی که اگر گوش شنوایی در میان آدم‌های نزدیکش داشت، هر هفته پول بی‌زبانش را به دامن تراپیستش نمی‌ریخت. 

آخ که چقدر حرف توی دلم تلمبار شده است. چقدر راه باید بروم تا غم این روزها شسته شود. 

می‌دانی رفیق، رفتار تراپیستم عجیب مرا یاد تو می‌اندازد. رفته بودم پیشش که غمم کاسته شود، اما خودش شد یک غم تازه و علاوه شد بر قبلی‌ها.

درست مثل تو که می‌آمدم پیشت تا دل سبک کنم از نارفیقی‌های روزگار، اما بی‌محلی‌های تو داغ تازه‌ای گذاشت روی قبلی‌ها. 

خیالی نیست، این نیز بگذرد....

شاید روزی هم تو نیاز داشتی حرف بزنی، خدا را چه دیدی! 

  • نسرین