این چند روز معلم بدی بودم. تلخ و عصبی. خستگی انگار تمامی ندارد. دوست دارم زودتر تعطیلات شروع شود و من بچسبم به کارهای ریز و درشتی که برنامهریزی کردهام. کتاب کاری که نوشتهام را باید سر و سامان دهم. ناشر پیدا کنم و کارهای چاپش را پیش ببرم. ایدهای را شاگردم توی سرم انداخت که مدتها بود پس ذهنم میپروردمش. نوشتن قصه برای گروه سنی متوسطه اول. البته دوست دارم مباحث ادبی و دستوری را در قالب قصه بنویسم که شاید یادگرفتنش راحتتر باشد. دیشب خواب هدی رو میدیدم. جایی باید میرفتیم و من مدام فکرم پیش بچههای هدی بود. هنوز هم باورم نمیشود چنین سرنوشتی برایش رقم خورده باشد. سه تا بچهای که دور خودش جمع کرده و شلوغیهایی که پایانی ندارد. این روتین کتاب و فیلم را دوست دارم. زبان را هم توی برنامه گنجاندهام. دوست دارم تا روز تولدم آدم بهتری شده باشم. آدمی که خوشحال و راضی پا به سی و پنج سالگیاش میگذارد. حتی اگر به قول جانان، این سن میانسالی نباشد، میتوان وسط یک عمر هفتاد ساله محسوبش کرد. هفتاد سالی که هنوز جنم پر کردنش را در خودم نمیبینم. کتاب تازهای از دیوید جوی شروع کردهام. باز هم محور داستان مواد مخدر است اما به گمانم کشش بیشتری نسبت به کتاب قبلیاش دارد. هر چند که پیش. از آن نوشته شده باشد.
- ۵ نظر
- ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۳