گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

این چند روز معلم بدی بودم. تلخ و عصبی‌. خستگی انگار تمامی ندارد. دوست دارم زودتر تعطیلات شروع شود و من بچسبم به کارهای ریز و درشتی که برنامه‌ریزی کرده‌ام. کتاب کاری که نوشته‌ام را باید سر و سامان دهم. ناشر پیدا کنم و کارهای چاپش را پیش ببرم. ایده‌ای را شاگردم توی سرم انداخت که مدت‌ها بود پس ذهنم می‌پروردمش. نوشتن قصه برای گروه سنی متوسطه اول. البته دوست دارم مباحث ادبی و دستوری را در قالب قصه بنویسم که شاید یادگرفتنش راحت‌تر باشد. دیشب خواب هدی رو می‌دیدم. جایی باید می‌رفتیم و من مدام فکرم پیش بچه‌های هدی بود. هنوز هم باورم نمی‌شود چنین سرنوشتی برایش رقم خورده باشد. سه تا بچه‌ای که دور خودش جمع کرده و شلوغی‌هایی که پایانی ندارد. این روتین کتاب و فیلم را دوست دارم. زبان را هم توی برنامه گنجانده‌ام. دوست دارم تا روز تولدم آدم بهتری شده باشم. آدمی که خوشحال و راضی پا به سی و پنج سالگی‌اش می‌گذارد. حتی اگر به قول جانان، این سن میانسالی نباشد، می‌توان وسط یک عمر هفتاد ساله محسوبش کرد. هفتاد سالی که هنوز جنم پر کردنش را در خودم نمی‌بینم. کتاب تازه‌ای از دیوید جوی شروع کرده‌ام. باز هم محور داستان مواد مخدر است اما به گمانم کشش بیشتری نسبت به کتاب قبلی‌اش دارد. هر چند که پیش. از آن نوشته شده باشد.‌

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۳
  • نسرین
صبح دلژین پرسید خوبی؟ نوشتم خوبم. اما پشت این خوب بودن، یک تکرار حال به هم زن همیشگی نبود. این خوب بودن واقعا حس خوبی داشت. روح و روانم این روزها آرام است. غیر از خستگی جسمی و بی‌حالی حاصل از روزه، بدون فکر و خیال و آشوب روزگار می‌گذرانم. نه اینکه اوضاع یکباره گل و بلبل شده باشد. نه. اما فکر نکردن خودش موهبت است. این روزها کمتر افکار آزاردهنده هجوم می‌آورند. کمتر غصه می‌خورم و بیشتر عمیق می‌شوم روی اهدافم. 
چقدر بدهکارم به خودم. بدهکار غصه‌هایی که هوار کردم سرش، تنش‌هایی که تحمیل کردم، بدهکار دردهایی که تسکینی برایشان نبود. حالا که آرام گرفته‌ام تصورم این است که در حق خودم خیلی ظلم کرده‌ام. حقش است بنشینم و‌ خودم را سخت تنگ در آغوش بگیرم. 
این روزها، عجیب خسته‌ام. جسمم انگار کوفته شده. بی‌خوابی دارد پدرم را درمی‌آورد. برعکس همیشه چشم به راه pms نشسته‌ام که بیاید و از روزه‌داری خلاصم کند. باید کارهایی را سر و سامان دهم و دهن روزه نمی‌توانم. بعد از افطار هم باید بخوابم که سه و نیم نصف شب باز باید برپا بزنم. خلاصه که روزه نه ولی بی‌خوابی می‌کشد!
  • ۳ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۰
  • نسرین
دیشب شب قدر بود؟ برای همین ساعت نه و نیم خوابیدم لابد! شاید پیش خودت هزار جور فکر و خیال کنی. ولی من همان نسرینی هستم که شب‌های قدر مفاتیح پدربزرگش را زیر چادر می‌زد و دوازده شب تک‌ و تنها خودش را تا مسجد محل راه می‌برد. همانی که وسط الغوث الغوث‌ گفتن‌هایش فقط آرامش و حال خوب می‌خواست. دلش لک زده بود برای یک زندگی بدون تنش، دلش خانواده می‌خواست. دست‌هایش را بلند می‌کرد و زار می‌زد و فقط از تو‌ می‌خواست حال نون جان بهتر شود که زندگی را کمتر به کام‌مان تلخ کند. اما تهش چه شد؟ آن اعتقاد فولادین، آن ایمان راسخ، آن له‌له زدن برای مذهب، حالا ته کشیده و نیمچه اعتقادی باقی مانده جهت حفظ ظاهر. من مدت‌هاست از هیچ چیز لذت نمی‌برم. دیروز با بچه‌ها بحث همین بود. گفتند وقتی پدر و مادرت روزه نیستند چرا روزه می‌گیری؟ گفتم چون هنوز نیمچه باوری باقی‌ست. 
دارم یاد می‌گیرم تبدیل شود به آدم ریاکاری که بلد است چطور خود واقعی‌ش را بروز ندهد. هیچ کدام از مشهد رفتن‌ها، دخیل بستن‌ها، شب زنده‌داری‌ها و اعتکاف‌ها، کارگر نبود. حال ما روز به روز بدتر شد. باورت می‌شود آن دختر سرزنده و شادابی که برای مهمانی و جشن سر و دست می‌شکست و مدام التماس خواهرها را می‌کرد که برویم، برویم، حالا تبدیل شده به موجود آدم گریز تنهایی که حتی تحمل صدای خواهرزاده‌هایش را هم ندارد؟ تو از من چنین بنده‌ای ساختی. باورت کرده بودم. با تمام وجودم باورت کرده بودم. فکر می‌کردم داشتنت قوی‌ترم می‌کند. کوه بودی پشت سرم. 
حالا وسط میان‌سالی که ناگهان از راه رسیده، باورم شده که یا نیستی یا آنقدرها که درباره‌ات قصه ساخته بودیم، قوی نیستی. در تمام دردهایی که کشیدم مومن بودم به تو، در تمام تنهایی‌ها، گریه‌های وقت و بی‌وقت، در تمام رفتن‌ها، ترک شدن‌ها، نابودن شدن‌ها، تو بودی، باصلابت و استوار، اما حالا فکر می‌کنم که انگار تو هم شبیه همان بتی بودی که هندوها از خدای خیالی‌شان می‌سازند و جلویش زانو می‌زنند. تو هم خدای خیالی من بودی که تمام کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام را مقابلت سر بریدم. 
دستم خالی است، هیچ نکِشته‌ام جز باد. فکر می‌کردم ایمان یک روز نجاتم می‌دهد. این توهمی است که مذهب به مومنین می‌دهد. در باغ سبزی که توی دنیا ازشان دریغ شده است. از مومن بودن به تو دست خواهم کشید. قوی خواهم شد. دیگر نه نیازی به تو خواهم داشت و نه بنده‌ات «اوجان».
از تصور جهان بی‌ایمان می‌ترسیدم اما حالا دیگر ترسم ریخته است. دارم مزه مزه می‌کنم بریدن را و سیال بودن را. 
اما هنوز هم جنگیدن با تو و دار و دسته‌ات می‌ترساندم. هنوز هم به جای رحمان بودن، قهار بودنت پیش چشمم است. 

  • ۷ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۴
  • نسرین

سیستم خوابم بدجوری به هم ریخته. تعطیلات که شبها بیدار بودم و روزها خواب اوضاع بهتر بود.‌ اسم تعطیلات عید را گذاشتم تعطیلاتی برای هیچ کاری نکردن. ولگردی در نت و بالا و پایین کردن بیهودهٔ پلتفرم‌های مختلف و تماشای فیلم و سریال نهایت کاری بود که انجامش دادم. اما کار مهمی که انجام دادم، زنده ماندن بود. کل روزهای عید فقط یک بار به دعوت دوستم‌ رفتیم جایی برای افطاری و بعد دیگر از کنج خانه جم نخوردم. هیچ کجا برای عید دیدنی نرفتم، حتی خانه خواهرم. ترسیده بودم. از واقعیتی که داشت خودش را لخت و عریان نشانم می‌داد ترسیده بودم. اعتماد به نفس بیرون رفتن را یک باره از دست داده بودم. حس مفرط تنهایی یقه‌ام را گرفته بود و ولم نمی‌کرد. آن تعطیلات کذایی، بدترین تعطیلات عیدی بود که تجربه کردم. با نوع دیگری از افسردگی دست به گریبان بودم. تبدیل شده بودم به یک تودهٔ گرد تپل که کارش فقط لمباندن است.‌
با هیچ کس میل سخن گفتن نداشتم. و تصورم این بود که آدم‌ها هم اهمیتی به هم‌صحبتی با من نمی‌دهند. ماه رمضان هم به تمام تلخی عید غلبه کرد و شد آنچه نباید.
اما برگشتن به سرکار، تا حدی سر و سامانم داد. حالا بهتر می‌توانم‌ روی دو پا بایستم. کمنر از قبل گریه می‌کنم. به پذیرش عمیق‌تری رسیده‌ام. کتاب خواندن را راحت‌تر دنبال می‌کنم و باز دارم به آدم مفیدی تبدیل می‌شم.
اما با همهٔ آدم گریزی‌ام دلم می‌خواست کسی باشد که سد سکوتم را به خاطرش بشکنم. و از دیالوگ نخ‌نمای فلانی خوبی؟ کمی فراتر روم. دلم می‌خواست کسی میل حرف زدن با من را داشته باشد. نه از سر وظیفه و اجبار، که از مهر.‌


  • ۶ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۰۵
  • نسرین

از تعصب بدم میاد. از تعصب نسبت به مذهب، زبان، قومیت، تعصب نسبت به آدما و تیم و هر چیز دیگه‌ای. تعصب آدمو‌ کور و کر می‌کنه و‌سیستم عصبی‌ش رو مختل می‌کنه و‌ مانع دیدن و شنیدن واقعیت‌ها می‌شه. یه چیزی که مدام تلنگر می‌زنه بهم که امیدم به بهتر شدن آینده رو از دست بدم، تعصبه.
ما آدم‌ها حتی نسبت به آزادی هم تعصب داریم. تصورمون اینه که خوانش درست از آزادی، همون خوانش مدنظر ماست. هرکس مثل ما فکر نمی‌کنه فلان فلان شده است! 
چند روز پیش یکی از کانال‌نویس‌ها اسکرین شاتی از چت خودش و همسرش رو گذاشته بود تو کانالش که محتوای طنز داشت. بامزه هم‌ بود انصافا. یه نفر زیر پست کامنت گذاشته بود که اگر همسرتون از ظاهر یه زن دیگه تعریف کنه خوشتون میاد؟ اینکه نظر اون آدم درباره دبن و مذهب و عرف و فلان چیه اصلا برای ما مهم نبود. اینجا اون آدم داشت با جهان‌بینی خودش
ادمین رو‌ مورد پرسش قرار می‌داد. فارغ از اینکه طرف مذهبیه، ارزشیه، انقلابیه یا هرچی، می‌شد بهش پاسخ محترمانه داد.
ادمین هم دقیقا همین کار رو کرده بود. محترمانه بهش گفته بود تو روابط زن و شوهری هر کسی یه سری حد و حدود برای شوخی هست که ممکنه برای بقیه جالب نباشه ولی برای خودشون پذیرفته شده است.
اما مشکل از جایی شروع شد که اعضای کانال دسته‌جمعی توپیدن به این بنده خدا. از تهمت‌های سیاسی تا فحش‌های رکیک کاف دار رو نثارش کردن چون اون مثل خودشون فکر نمی‌کرد و از این شوخی بامزه خنده‌ش نگرفته بود!
یه مدتیه لشکر طرفداری از یه تعداد کانال‌نویس پر مخاطب راه افتاده که تا یه نقد منفی بهشون شد، گله‌ای بریزن سر منتقد و از هستی ساقطت کنن.
حالم از این فضای متشنج که نمی‌شه دو تا دیالوگ سالم توش برقرار کرد به هم می‌خوره. تا میای چیزی بگی این وریا متهمت می‌کنن به براندازی اون وریا به سایبری بودن یا در خوشبینانه‌ترین حالت میشی وسط‌باز!
از این دو قطبی مسموم بیزارم. چون جهان ما جهان تک صدایی و دو صدایی نیست.
امروز هم یکی دیگه از کانال‌نویس‌ها که معلم هم هست، یه پست راجع به بی‌فرهنگی نوشته بود که غلط املایی داشت. منم تو کامنت غلط املایی رو تذکر دادم. یکی اومده پریده به من که اینکه همه شدن ملانقطی و بدون توجه به فحوای کلام، کامنت غلط املایی می‌ذارن هم نشونه بی‌فرهنگیه!
من که یه بی‌فرهنگم شما ادامه بدین:)

  • ۷ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۰
  • نسرین

یک بار قرار شده بود سر یک پروژه‌ای، خودم محتواهای نوشته شده را روی سایت آپلود کنم. مسول تهیه عکس هم‌ خودم بود. سایت درباره عروس بود و من کلی عکس چیتان پیتان عروس پیدا کرده بودم و بدون هیچ ادیتی گذاشته بودم روی سایت.
چند ساعتی از انتشار پست‌های اول نگذشته بود که مستر ژ زنگ‌ زد. گفت دختر خوب، می‌خوای سایت رو فیلتر کنن؟ چرا عکس عروس‌ها رو ادیت نکردی؟ من تازه آنجا بود که فهمیدم توی بخش انتشار و یافتن عکس حرفی برای گفتن ندارم. بعدها چند بار پسورد سایت‌های مختلف را داد که دست بگیرم ولی قبول نکردم. حوصله حواشی‌اش را نداشتم. بعدها که بهار را معرفی کردم و نشستم به تماشای کارش، تازه فهمیدم من واقعا این کاره نبودم.‌
همین چند ماه قبل بود که فهمیدم به درد رفاقت هم نمی‌خورم. آدم‌ها را می‌رنجانم و مجبورشان می‌کنم بخرند توی لاک‌ تنهایی‌شان. همین بود که دور این یکی را هم خط کشیدم. دیگر دوست صمیمی ندارم. حرف امروز و دیروز نیست‌ها، چند ماه است که به این نتیجه رسیده‌ام که باید خودم را از روابط دوستی بکشم‌ کنار تا بقیه به راحتی به زندگی‌شان بپردازند. کل عید را هم برای همین سکوت کردم.
حالا دارم به این نتیجه می‌رسم که به درد ازدواج هم نمی‌خورم. همین بهتر که تلاشم را صرف مستقل شدن و تا ابد تنها ماندن بکنم. اینطوری نه از آدم‌ها رکب می‌خورم و نه آزارم به کسی می‌رسد.
روزگار این گونه است دیگر. گاه در میانه‌های زندگی می‌فهمی که برای زندگی جمعی مضری و باید خلوت خودت را دست و پا کنی. 

  • ۶ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۰
  • نسرین

دلم می‌خواد بیای بگی دوستت دارم. الان فقط همین حالم رو بهتر می‌کنه.‌ ببا و‌ بگو‌ دوستت دارم.‌ نیاز دارم دوست داشته بشم...

  • ۷ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • نسرین

مهدی صالحی آدم نازنینی است. سال‌هاست در وادی داستان و نقد و ترجمه دارد فعالیت می‌کند و زیباترین وجهش این است که از بچگی توی کانون پرورشی بُر خورده است. من گفته بودم آدم‌های کانون رو جور دیگری دوست دارم؟ سال‌هاست توی یک جلسه زانو به زانوی مهدی و کلی آدم نازنین دیگر می‌نشینم و از تک به تک‌شان یاد می‌گیرم که چطور قصه بنویسم. اینکه من هنوز داستان‌نویس خوبی نشده‌ام به کم‌ تلاش کردن خودم برمی‌گرد نه به خوب نبودن این جلسات.
القصه، مهدی کتاب زیاد ترجمه کرده. تابستان پارسال بود که من توی گروه‌مان، چیزکی راجع به سریال خاندان اژدها نوشتم و مهدی به شوخی گفت که نامردها کتابش را من یک سال پیش ترجمه کرده‌ام. همین شد که شوخی شوخی رفتم و کل کتاب‌هایی که ترجمه کرده را یکجا سفارش دادم. 
قبلا دربارۀ رمان پلیسی فوق‌العادۀ بیگانه اثر استیفن کینگ چیزکی نوشته بودم به گمانم، توی تعطیلات عید هم رمان جدیدی از دیوید جوی را با ترجمۀ مهدی خواندم. حس گنگی دارم. راستش داستان اصلا جذبم نکرد. صرفا برای کم کردن روی خودم و اینکه نباید این یکی را هم نصفه رها کنی، تا ته ادامه دادم!
کتاب شروع خیره‌کننده‌ای دارد. پسرکی وسط کارتون نگاه کردنش شاهد قتل مادرش توسط پدر و سپس خودکشی پدرش است. این صحنه نوید یک درام خوب را می‌دهد ولی در ادامه قصه خسته‌کننده پیش می‌رود. این کتاب آغار سرگردانی و حیرانی ایدن و ماجرای رفاقتش با تاد است. دو پسرک بی‌نوا که هر دو به نوعی از طرف خانواده طرد شده‌اند. وقتی همدیگر را می‌یابند تبدیل به خانوادۀ یکدیگر می‌شوند. می‌تون گفت کتاب داستان مواد، افیون، اسلحه و حیرانی آدم‌هاست. جهانی بی‌رحم در دل آمریکای شمالی که آدم‌هایش مثل جغرافیای کوهستانی منطقه، سرد و زخمت و نامهربانند. 
ترجمۀ کتاب مثل همۀ کارهای مهدی، یک دست و شسته رفته است. معادلسازی‌های بی‌جا کمتر به چشم می‌خورد. مترجم تا حد امکان به نویسنده متعهد مانده است و اثری که توی دست می‌گیریم، بیشترین حس و حال زبان اصلی را به ما منتقل می‌کند.
برش‌هایی از کتاب دربارۀ مسیح، عشق و حیرانی برایم جذاب بود. وقتی کتابی را آنطور که باید نپسندم، معمولا به کسی هم توصیه‌اش نمی‌کنم ولی خب عالم کتاب، بسیار فراخ است و ذائقه‌ها متفاوت و ملون. شاید کسی با خواندن اثر جدید دیوید جوی به نام همۀ وزن جهان، حس بهتری به نسبت من تجربه کرد. کسی چه میداند؟ 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۳۵
  • نسرین
سفر لازمم. اونقدر که داره گریه‌م می‌گیره از پایان تعطیلات. تعطیلات عید سفر رفتن رو تجربه نکردم. یعنی از اساس خانوادهٔ من پلن مسافرت ندارن! امسال خیلی دوست داشتم یه تور جنوب بگیرم و برم چابهار. اما خب سفر به این دور و درازی دوست پایه می‌خواد که من ندارم. وقتی هم تک و تنها پا می‌شم می‌رم این ور اون ور، چون ماشین در اختیارم نیست جاهایی که مسافتش دوره یا خارج از شهره نمی‌تونم ببینم. مثلا اصفهان منارجنبون رو ندیدم یا شب سی و سه پل و ندیدم چون تنهایی تا اون ساعت شب برام هراس‌انگیز بود. بلد هم نبودم با آدم‌های غریبه معاشرت کنم. الان دلم می‌خواد برم شیراز ولی باز فکر می‌کنم خب تخت جمشید و نقش رستم و فلان که در دسترس نیست، ماشین می‌خواد باز نکنه برم شیراز و نتونم اینجاها رو سر بزنم. می‌دونی؟ سفر رفتن انگار یه آدابی داره که بلدش نیستم. فقط این نیست که بلیط بخری و هتل رزرو کنی. مهمتر از همه‌ش مسیر لذت بردن از سفره. نمی‌دونم بقیه چیکار می‌کنن. باید امسال وقت بذارم با آداب سفر آشنا بشم. اینکه چطور از سفر لذت ببریم حتی وقتی تنهاییم. 
اینجوری نیست که من دلم شیراز و یزد بخواد و پاشم تنهایی کوله بردارم و بزنم به دل جاده. یا باید تور درست و حسابی پیدا کنم که طبعا اونم هزینه‌ش خیلی زیاد می‌شه یا به یه همسفر جدی‌تر فکر کنم. دلم نمی‌خواد به دوستام توی اون شهرها هم زحمت بدم. درسته که با دوستام تو قزوین خیلی خوش گذشت ولی الان که بهش فکر می‌کنم معذب می‌شم که چرا اینهمه زحمت دادم بهشون و چرا اونقدر سربار بودم :|
از یه ورم حال جنگیدن دوباره با خانواده رو ندارم که شروع کنن باز کجا می‌خوای بری و فلان! انگار توی این همه سال نشستم کنج خونه چه گلی به سر خودم و اونا زدم. هرطوری فکر می‌کنم تهش می‌بینم شوهر لازمم:))) 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۴۶
  • نسرین

دو روز گذشته عاطل و باطل بودم. هیچ کار مفید دل‌خوش‌کنکی نکردم. اما توی مسیر شخم زدن کانال قدیمی‌ام، پی بردم که روزهای زیادی رقت‌انگیز بودم. زمان‌های زیادی را هدر داده‌ام بابت چیزهایی که الان به کتف چپم هم نیستند. دربارهٔ نامهربانی کسانی سوگواره نوشته‌ام که حالا به یادشان نمی‌آورم. باور کنید چند جا زور زدم که به یاد بیاورم که این متن پر سوز و گداز را برای که نوشته‌ام و مایوسانه بعد از عدم حصول نتیجه رها کردم:)

مسیر این یک‌ سال اخیر، یک جهش بزرگ بود. که بفهمم چقدر می‌توانم اوج بگیرم.‌ چقدر انتخاب‌های اشتباه، جلوی بال زدنم را گرفته بود. وقتم را، تمام وقت ارزشمندم را پای اتفاق‌هایی هدر دادم که حالا به نظرم پوچ و تهی از معنا به نظر می‌رسند. 

چطور می‌توانستم در دوست داشتن آدم‌هایی تهی از احساسات انسانی، اینقدر بال‌بال بزنم؟

چرا رها کردن را اینقدر دیر یاد گرفتم؟ چرا فکر می‌کردم اگر ایکس و ایگرگ را از دست بدهم، تمام می‌شوم؟ چرا یک سال تمام زجر کشیدم تا ثابت کنم هستم، که زنده‌ام، که باید دیده شوم؟ چرا بارها و بارها گذاشتم که تحقیرم کنند؟ چرا ایستادم که سیلی بخورم و بعد رو برنگرداندم و نرفتم؟ چقدر چغر بودم. چه سال نحس و شوم و پربرکتی بود. همین که فهمیدم چقدر اشتباهات گنده گنده کرده‌ام یعنی برکت داشته. سالی بود که فهمیدم آدم‌ها همیشه دلیلی برای حماقت‌هایشان ندارند، بسیاری از حماقت‌ها بی‌دلیل رخ می‌دهد. بسیاری از زخم‌هایی که ما به هم می‌زنیم بی‌دلیل و تنها از روی بی‌شعوری است یا از سر حسابگری. وقتی ایکس برایم سود بیشتری دارد، پس ایگرگ را کنار می‌گذارم. یک دودوتا چهارتای حال به هم زن. سال جدید سال رقت‌انگیز نبودن است. سالی فاقد انسان‌های زیاد. سالی با حداقل انرژی برای موجودات دوپا. چقدر خوشحالم که دیگر دوست ندارم به عقب برگردم و ذره‌ای دوست‌شان داشته باشم. این قوی شدن حالم را بهتر می‌کند. شبیه مخدری قوی نشعه‌ام می‌کند. 

  • ۴ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۶
  • نسرین