هوالمحبوب
هوا داغ است، سوتین، نفسم را بند آورده، دلدل میکنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که میآیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون میکند.
کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کردهام، توی چتمان ریپلای زده و چیزکی نوشته. میخواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر میگذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدمهای دوستداشتنیام خشمگین باشم. دلم همیشه بیصدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک میدیدم که کسی را در مهمترین روز زندگیاش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگیاش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیهای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیهاش را خبر دهد. من بیصدا رانده شده بودم در حالی که فکر میکردم اگر به اندازهٔ کافی محبت میکردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه مییافت. چون کودکیام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر میکردم باید آدمها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت میدهم و تو صدایت در نمیآید؟ چرا فحش نمیدهی؟ چرا ساکتی؟
وقتی کسی اذیتم میکند، سکوت میکنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم. شاید هیچ کس حتی خود فعلیام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان میکردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانهاش بگذاری و حرف بزنی، بیآنکه لحظهای پشیمان شوی از حرف زدن.
اما وقتی دو بار بابت درددلهایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانههایم را عوض کنم، یا بروم توی لاک تنهایی. حالا حرفهایم را مینویسم و قبل از سین شدن، پاکشان میکنم. اینطوری هم حرف زدهام و هم کسی از رنجم بو نبرده.
احساس ناامنی، لحظهای رهایم نمیکند. حس میکنم توی هیچ رابطهای جا ندارم. غمگینم و جایی برای فریاد زدن اینهمه غم سراغ ندارم. شانههایشان را از من دریغ میکنند آنها که عمری روی شانههایم گریسته بودند.
دلم میخواست کسی را برای این روزهای شوم بیکسی داشتم که بیمهابا برایش حرف میزدم و نمیترسیدم از قضاوت شدن.
غمگینم که آخرین سنگرم را از دست دادهام. غمگینم که هر آنچه محبت میپنداشتم، دروغ بود و ریا بود و تظاهر.
کاش میشد اینطور وقتها، کش رابطهای را از ابتدا کوتاه کرد، جلوی ادامهدار شدنش را گرفت.
من بلد نبودم، دوست خوبی باشم, بلد نبودم وقت تنهایی غمخوار خوبی باشم، بلد نبودم روزهای غمدیده کسی را شاد کنم، بلد نبودم وقت بریدن از همهٔ دنیا، بار رابطه را تنهایی به دوش بکشم، بلد نبودم که یار خاطر باشم نه بار خاطر. بابت همهٔ چیزهایی که بلد نبودم متاسفم. بلد نبودم غر نزنم، دعوا نکنم، ببخشم و سکوت کنم.
- ۷ نظر
- ۲۱ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۳