گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


دیگر مهم نیست که کسی اینجا را نمی‌خواند، مهم نیست که بازدید پست‌ها آمار فاجعه باری دارند، مهم نیست چون دیگر برای این چیزها قرار نیست غصه بخورم. حتی اگر پایان عمر وبلاگ‌نویسی باشد، تا جایی که بتوانم از نوشتن دست نخواهم کشید چون اینجا مرا به زندگی‌ای که دوستش دارم پیوند می‌دهد. امروز نسرین بهتری بودم، دو ساعت بی‌وقفه پیاده‌روی و عکاسی، حسابی سرحالم آورده. دارم قبل از اینکه مهیای زنگ زدن به درمانگرم شوم، خودم را از پیله بیرون می‌کشم. قرار است تمام حرف‌هایی که جلسات قبل زده است را مرور کنم، باید دست خودم را بگیرم و از باتلاق بیرون بکشم. خودم را و این تن نحیف را که حاضر به پذیرش شکست و فروپاشی نیست دوست دارم. امروز حس می‌کردم پاهایم قوت بیشتری دارند. منتظر هیچ دست معجزه‌گری هم نیستم. این روزها کمتر به تقویم سر میزنم. راستش نگاه کردن به تاریخ‌های علامت‌زده‌ای که سال‌های گذشته ذوق‌شان را داشتم، حالا عذابم می‌دهد. امسال متفاوت از سال‌های گذشته اردیبهشت را سپری می‌کنم به امید روزهای بهتر، پرشکوه‌تر، رهاتر و پر لبخندتر.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۲
  • نسرین

هوالمحبوب


بهم می‌گه من نیاز به داشتن خواهر دارم، نیاز دارم کنارم باشی. ولی تو همش سرت تو گوشی وامونده است. من همین جور که اشکام می‌ریزه بهش میگم من چند وقته حتی تو دنیای خودمم نیستم چه برسه تو دنیای مجازی. من حالم خوب نیست و هزار شبه انگار خستمه و نمی‌تونم آرامش داشته باشم. دستام خالیه. خودم تهی‌ام. حالم خوب نیست ولی نمی‌دونم چرا. چرا هر بار می‌خوام حرف جدی بزنم گریه‌ام می‌گیره؟ چرا نمی‌تونم برم بهش بگم دوستت دارم و بغلش کنم مگه چیز زیادیه؟ چرا دارم خالی میشم از شور زندگی؟ چرا هیچی خوشحالم نمی‌کنه؟ چرا دارم گریه می‌کنم همش؟ چرا نمیفهمم چه مرگمه؟ یه زمانی می‌گفتم کسی سنش رو قایم می‌کنه که هدر داده باشدش. الان نمیخوام بگم دارم سی و سه ساله می‌شم. من شبیه سی و سه ساله‌ها نیستم اصلا. من خیلی کمم برای اینکه سی و سه ساله بشم. من هیچی نشدم، هیچی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم. هیشکی قبول م نداره نه برای رفاقت نه برای خواهری نه برای فرزندی نه برای عشق.
خیلی کمم برای همه چیز. این حس داره از تو می‌خورتم. دیشب برای خدا نوشتم که سر نخواستنم دعواست. اما اگه اینو برای مریم می‌نوشتم حتما کله‌ام رو می‌کند. 
کاش می‌قهمیدم که این میل فزاینده به گریه کردن از کجا میاد. چرا حس می‌کنم جام هیچ جا خالی نیست؟ چرا حس می‌کنم که بقیه سی و سه ساله‌ها هزار قدم از من جلوترن و من عین بدبختا دارم درجا می‌زنم؟ کاش قبلا یه تصویر از الانم بهم نشون می‌دادن و من نهایت تلاشمو می‌کردم که به سی و سه سالگی نرسم. کاش همین الان جراتش رو داشتم و می‌تونستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم. چند روز فرصت دارم هنوز. کاش زنگ بزنم به مشاورم. کاش بفهمم دارم فرو می‌رم و دست بکشم از درجا زدن.
حتما همۀ اونایی هم که نگفتن بهم باور قلبی‌شون اینه که من به درد دوستی کردن نمیخورم، چرا همیشه از واقعیت‌ها فرار می‌کنم؟ چرا عین کنه چسبیدم به زندگی؟ چرا حس می‌کنم باید به آدما سنجاق بشم؟ چرا به این فکر نمی‌کنم که به هیچ دردی نمی‌خورم حتی دوست داشته شدن؟

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۱۸
  • نسرین

هوالمحبوب


یه استیکری هست توی واتساپ که یادم نیست اولین بار کی برام فرستاده بود، دو تا دختر بچه‌ان که یکی‌شون سیاه پوسته و یکی‌شون سفید و همدیگه رو بغل کردن. خود استیکر حس خوبی داره، اما حسی که برای من داره، پشت داستانی بود که خلق کرده بودیم. اینکه اون داستان تموم شده و دیگه تکرار نمی‌شه هم مهم نیست برام. من همیشه تلاشمو کردم مدیون خودم نباشم. تلاش کردم رابطه‌هامو حفظ کنم، تلاش کردم مشکلات رو حل کنم. حالا هم که به گذشته برمی‌گردم شرمندۀ خودم نیستم. چون کم نذاشتم. هر جا اشتباه کردم عذر خواستم، هر جا مقصر بودم پذیرفتم، هر جا دوست داشتم، ابراز کردم. الان نه از دوست داشتن‌ها پشیمونم، نه از تموم شدن رابطه‌ها.
به این نتیجه رسیدم که هر کدوم یه برشی از زندگی آدم هستن. آدمیزاد تا تجربه نکنه نمی‌تونه درستی و غلطی راهی که داره می‌ره رو تشخیص بده. 
تلاش می‌کنم آدم‌ها رو با صفات خوب‌شون به یاد بیارم. به این فکر می‌کنم که تو اغلب رابطه‌هایی که داشتم محرم اسرار آدم‌ها بودم. به اینکه حال دلم توی اغلب رابطه‌هام خوب بوده. این وسط بودن کسایی که وسط راه پیچیدن به بازی، که ناجوانمردانه رفتار کردن. اما باز هم مشکل اصلی خودم بودم و اعتمادی که هی وصله پینه‌اش می‌کردم.
چند وقتیه که یه حسی کنج دلم خونه کرده. حسی که مثل همیشه با حسادت همراهه. به خودم قول دادم که توی سال جدید اشتباه تکراری نکنم. برای همین امروز به بهار گفتم که راهش رو پیدا می‌کنم که خلاص بشم ازش. توی سال جدید باید به باورهای جدید فرصت بدیم، به انتخاب‌های جدید فرصت بدیم. وقتی یه راهی رو بارها رفتی و تهش بن بست بوده، عقل حکم می‌کنه که دیگه مسیرت رو عوض کنی. خواستم بگم مسیرم رو عوض می‌کنم، من قوی‌ام و از پسش برمیام. خواستم بگم نمی‌ذارم دوباره قلبم فلجم کنه و بعدها بشینم حسرت بخورم که چرا بها دادم به احساسم. توی زندگی‌ای که دارم، احساسات جایی ندارن.
وقتی می‌دونم که به زودی ناچارم بشینم و برای خوشبختی‌اش دعا کنم، پس بهتره خیلی منطقی برخورد کنم و لبخند بزنم و بگم بله اینا همش یه باری بود. یه بازی که راه انداخته بودیم که سرمون گرم بشه.
امروز به بهار گفتم هر بار که ماجرای خواستگاری پیش میاد، دقیقا می‌شم نسرین بیست و  چند ساله‌ای که دلش جای دیگه گیره ولی مجبوره اولین خواستگارش رو بپذیره و بشینه رو به روش لبخند بزنه. هر بار دلم می‌خواد گریه کنم و بزنم زیر همه چیز. تقصیر من نیست که از ازدواج می‌ترسم، تقصیر آدم‌هاییه که از جنس من نبودن و نیستن. بارها و بارها دلم خواسته تنها باشم، رها باشم، مجبور نباشم. اما برای رسیدن به اون نقطه خیلی ضعیفم.
هیچ وقت اجباری نبوده بالای سرم، هیچ وقت فشاری حس نکردم، هیچ وقت مجبورم نکردن به یه آدم دوباره فرصت بدم، همیشه حرف‌هاشون پیشنهاد بوده نه نصیحت. اما من عاشق جا خالی دادنم. دلم نمی‌خواد فرصت بدم به کسی، دلم می‌خواد اون آدمه همون لحظۀ اول دلم رو ببره. 
گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ وقت با جادوی نوشتن آشنا نمی‌شدم. کاش این فضا و آدمهاش رو نمی‌شناختم و این همه حس خوب ازشون نمی‌گرفتم. حسم آغشته به بغضه و نمی‌تونم توجیهی براش پیدا کنم. رها می‌کنم بهار، قول می‌دم. من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفتم.

  • ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۱
  • نسرین
هوالمحبوب


یک سال که مریم دانشجوی کارشناسی بود، دم عیدی رفته بودیم خرید و ویرمان گرفت که برای پدر جان، کت و شلوار نو بخریم. تا آن لحظه کت و شلوار قیمت نکرده بودیم و هیچ تصوری از قیمتش نداشتیم. آخرای خریدمان بود و پولمان هم حسابی ته کشیده بود. خلاصه دل به دریا زدیم و کت و شلوار راه راه خاکستری را نشان فروشنده دادیم. سال‌ها  آقاجان قامتش خمیده نشده بود و هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت، یکی از کارکنان فروشگاه را نشان کردیم که کت و شلوار را تن بزند ببینیم به سایز ژدرجان می‌خورد یا نه. کت و شلوار اندازه شد و ما رفتیم پای صندوق، قیمت کت و شلوار صد و ده تومان بود و ما بیست تومنی کم داشتیم. مریم گفت که کت و شلوار را برایمان نگه دارند که فردا صبح با بقیه پول برگردیم و برش داریم. دم در بودیم که حاج‌آقایی که صاحب فروشگاه بود، مردد نگاه‌مان کرد، گفت دخترم شما کارت چیه؟ مریم گفت دانشجو هستم. گفت کارتی چیزی داری همراهت؟ مریم کارت دانشجویی‌اش را نشان داد. مرد کت و شلوار را بسته‌بندی کرد و داد دست‌مان. گفت دانشجو جماعت مال مردم خور نیست. بروید و هر وقت گذرتان به این طرف‌ها افتاد بیست تومن باقی را بیاورید. حتی راضی نشد که کارت را گرو نگه دارد.
خیلی بچه‌سال‌ بودم و هیچ تصوری از ازدواج نداشتم اما دلم خواست در آینده پدرشوهرم شبیه همان مرد صاحب مغازه باشد. خیلی بچه‌تر هم که بودم عاشق پیرمردها بودم. تا قبل از مهدکودک رفتن، کارم این بود که صبح تا ظهر دم در خانه بایستم و به پیرمردها سلام کنم. لذت وافری داشت دیدن پیرمردهای اتوکشیده و شسته رفته که مرا یاد پدربزرگم می‌انداختند. همیشه تصور می‌کردم که ازدواج که بکنم رابطۀ خیلی خوبی با پدر همسرم خواهم داشت. اصلا پدرها همیشه جایگاه عجیب غریبی نزد من داشته و دارند. فانتزی ذهنی‌ام این بود که خانواده همسرم دختر نداشته باشند و من بشوم عزیزدردانۀ خانواده‌اش:) چون فاصلۀ سنی زیادی با برادر خودم دارم هیچ وقت نشده که دوست هم باشیم، هرچند این اواخر کمی اوضاع رابطه‌مان بهتر شده است. دوست داشتم برادرهای همسرم رفیق‌های من باشند و من شبیه یک خواهر بزرگتر، بشون امین و محرم‌شان. 
توی خانۀ خاله وسطی که چهار تا پسر داشتند، همیشه بیشتر خوش می‌گذشت و بازی‌هایمان هیچ وقت به قهر و دعوا ختم نمی‌شد. پسرهای سر به راه و شوخ و شنگی بودند که هنوز هم رابطۀ خوب‌مان را حفظ کرده‌ایم. بزرگ شدن خیلی چیزها را بین آدم‌ها خراب می‌کند. مثلا دیگر نمی‌شود بروی توی حیاط و با حامد و حبیب والیبال بازی کنی، نمی‌شود مثل قبل با مجید آشپزی کنی و کل‌کل کنی، نمی‌شود سر تا پای حامد را خیس آب کنی و صدای قهقه‌تان تا آسمان برود. بزرگ‌تر که می‌شوی، نگاه‌ها انگار تغییر می‌کنند. نمی‌توانی همچنان جوهای صمیمانه قدیم را داشته باشی بدون اینکه کسی قضاوتت بکند.
هر بار که خواستگاری پا پیش می‌گذارد اولین سوالم این است که پدر دارند یا نه؟ وقتی پدر از دنیا رفته باشد، غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم که خب که چی؟ ازدواج کنیم و یکی بشویم بدون اینکه پدر دومی در کار باشد؟ برادر چه؟ برادرهای کوچکت‌تر مثلا؟ اگر باز هم جواب منفی باشد، مایوس‌تر می‌شوم. ذهن من حساب و کتابش را کرده است، آقای اوجان نباید خواهری داشته باشد. نباید پدرش از دنیا رفته باشد و حق ندارد فرزند کوچک خانواده باشد. 

  • ۸ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین
هوالمحبوب


حالا که بعد از یک سال بی‌حوصلگی و کلافگی، رفتم آرایشگاه و سر و صورتم رو صفا دادم، حالا که دوباره موهامو کوتاهِ کوتاه کردم، حالا که عینک نو گرفتم، حالا که گلای قشنگ خریدم و حالا که سفره هفت سین چیدم، حالا که بعد دو هفته دوری دوباره سر زدم اینجا، باید بگم، سال 1400، سال تلاش برای خوب موندنه. سالی که نباید بذارم گذشته و حال آینده رو ازم بگیره. سالی که باید توش نفس بکشم و بجنگم و به دست بیارم.
باید بگم که 99 اونقدرام بد نبود، از زیر ماسک هم می‌شد خندید، با فاصلۀ اجتماعی هم می‌شد خوش گذروند. تو سال 99 بود که تنبلی‌ام رو کنار گذاشتم و کلاس داستان ثبت نام کردم، سال 99 بود که برای اولین بار واسه دو تا جشنواره داستان فرستادم، هر چند خبری از برنده شدن توی هیچ کدوم نشد ولی همین شکستن تابوها برام شیرین و جذاب بود. 
سال 99 جلسات روانکاوی رو شروع کردم و بعد از اون چند جلسه کلی از افکار منفی‌ام رو کنار گذاشتم. اعتماد کردن به یه غریبه برای حرف زدن برام سخت بود و بعد از روانشناس قبلیم که رفیقم شد، فکر می‌کردم دیگه تراپی نرم ولی اعتماد کردم و شد.
سال 99 سایت عروس فروش رفت و این پایان همکاری چند سالۀ من و مستر «ژ» بود. بابتش خیلی ناراحت بودم ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم عوضش یه دوست خوب پیدا کردم و کلی تجربۀ جدید به دست آوردم. این خیلی ارزشمنده.
سال 99 یه همکاری دلچسب رو تحت عنوان «بلاگردون» شروع کردیم و سر بلند بودیم خدا رو شکر. امیدوارم تو سال جدید هم ادامه‌اش بدیم.
سال 99 خیلی گریه کردم، خیلی خیلی روزهای غمگینی داشتم و آدم‌های زیادی بودن که اشکمو درآوردن. اما من هنوز زنده‌ام برای تجربه‌های تازه، برای رفاقت‌های بیشتر، برای عاشق شدن.
الان حس می‌کنم، زندگی اونقدرها هم تلخ و سیاه نیست. می‌شه از بغل همۀ گریه‌ها یه گوشۀ دنج برای خندیدن پیدا کرد، بغل همۀ دل شکستگی‌ها می‌شه یه خوشحالی گنده بابت دل‌هایی که صاف و زلالن پیدا کرد.
الان احساس می‌کنم خودمو دوست دارم، دوست دارم سال 1400 بیشتر رفاقت کنم با خودم و کمتر حال خودمو بگیرم. برنامه‌ام برای سال جدید در ابتدا داشتن یک سیر مطالعاتی مشخص و مدونه که از این شلختگی خارجم کنه و دوم جدی گرفتن نوشته. نوشتن و خسته نشدن از نوشتن هدف مقدسیه. در کنارش باید یاد بگیرم حرف بزنم، نقد کنم، نترسم و فشار خونم بالا و پایین نشه مدام. باید کلاس سه‌تار ثبت نام کنم و دست نکیسا رو بگیرم و با خودم ببرم این ور و اون ور. باید به ترسم از یاد گرفتن غلبه کنم. 
تو سال جدید قراره دوچرخه بخرم و تمرین کنم که بتونم تو مسیرهای روزانه به جای ماشین از دوچرخه استفاده کنم. این هدف از روی احساسات زودگذر نیست و کلی ایده پشتشه. 
سال جدید باید با کرونا کنار بیام و کمتر غر بزنم. اگر تابستون این موج کرونا فروکش کرد به احتمال قوی سفر برم و کمی از این حال خمودگی خارج بشم.
تو سال جدید کلی اتفاق‌های شگفت‌انگیز منتظرمونه که ما اونها رو رفم بزنیم. بزرگترین اتفاق زندگی منم قراره امسال رخ بده. 
امیدوارم بهار قشنگی در انتظار هممون باشه، دل هممون شاد باشه، جیب هممون پر پول باشه و کمتر همدیگه رو آزار بدیم و بیشتر آدم بودن رو تمرین کنیم.
امیدوارم امسال هر کس که یاری داره، در بر بگیردش، هر کس گمشده‌ای داره پیداش کنه و هر کس منتظرِ عشقه لمسش کنه.
امیدوارم هممون منتظر هر شگفتانه‌ای که هستیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کنیم.
دلتون شاد و سال نوتون مبارک رفقا.
  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی قدم به قدم داری گره‌های ذهنی‌ات را با روانکاو حل می‌کنی، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی چیزی تغییر نکرده ولی تو سبک‌تر شده‌ای. می‌بینی توی همان مکان و زمان قبلی و تک‌تک گزاره‌های قبلی به قوت خود باقی هستند ولی تو بلد شده‌ای یک نفس راحت بکشی. چند روز پیش با دکتر سین از این حرف می‌زدم که توی زندگی من همیشه یک جای خالی وجود داشته و هرگز نتوانسته‌ام با گزینه‌های موجود پرش کنم. دکتر اعتقاد داشت که تقصیر خودم است، من با پوشش چادر، این تفکر را به بقیه القا کرده‌ام که طرفم نیایید. خب قطعا تحلیل آبدوغ خیاری‌اش را قبول نداشتم. دکتر اعتقاد داشت که من تا این سن حتما باید کلی رابطۀ ریز و درشت را تجربه می‌کردم و گاردی برای دوستی نمی‌داشتم. آخرین توصیه‌اش به من این بود که خودم برای آشنایی پیش‌قدم شوم. لابد می‌دانید که این خودت پیشنهاد بده چقدر برای آدمی مثل من سخت است!
من نه بلدم و نه ریسک این کار را قبول می‌کنم که بروم به کسی چنین پیشنهادی بدهم، چون ته‌ته همۀ این پیشنهاد دادن‌ها، چند چیز است:
-تو خیلی دختر خوبی هستی و مطمئنم با هر کی ازدواج کنی، خوشبخت می‌شه ولی خب من قصد ازدواج ندارم.
-من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه و خب تو چند سال ازم بزرگتری.
-می‌دونی ما خیلی دوریم از هم و خب این کار شدنی نیست قبول داری که؟
- خب نگاه من به تو فقط سواستفاده کردنه عزیزم، هیچ قصد دیگه‌ای پشت محبت کردن‌هام نیست باور کن.
-تو مثل خواهرم نیستی، تو خود خود خواهرمی.
الان من فقط به سکون و خلوت نیاز دارم، نه حوصلۀ ریسک کردن دارم و نه دلم می‌خواد کسی چینی نازک تنهایی‌ام رو بشکنه. ولی خدا به همین مقدار هم رضایت نمی‌ده. قسم خورده که نذاره آب خوش از گلوم پایین بره. در اون عالم الست چه هیزم تری به این خدا فروختم خودم خبر ندارم. بهش گفتم بنده‌های خوبش رو نگه داره برای خودش، منم چشمم دنبال هیشکی نیست ولی رها نمی‌کنه بزرگوار. هر بار یه نخاله رو می‌فرسته سر وقت من که نذاره بی‌دغدغه زندگی کنم.
اینم یه سبک زندگیه به هر حال. 


  • ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب


دکتر سین سه جلسه است که می‌گوید برای خودت زندگی کن نسرین و من به خانه نگاه می‌کنم، به مادر که هر روز خموده‌تر از دیروز می‌شود، که هر روز پژمرده‌تر و بی‌روح‌تر از قبل می‌شود. به پدر که کمرش خمیده‌تر شده و حرفش برو ندارد. به خودم نگاه می‌کنم و به دست‌های خالی، آینده‌ای که شبیه خط‌های صاف مانیتور آی‌سی‌بو، حکایت از به پایان رسیدن دارد. دکتر سین توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند. 
حتی میم جان هم توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند که حسرت یک آشپزی دلچسب توی دلش مانده باشد، که حسرت کیک پختن و جادوی مزه‌ها توی دلش مانده باشد، که حسرت خانه‌ای پر از آرامش توی دلش مانده باشد.
دکتر سین هر جلسه می‌نشیند رو به روی من و با من بازی می‌کند. ما گذشته را شخم می‌زنیم، آدم‌ها را، خاطره‌ها را و من گریه می‌کنم، خالی می‌شوم، سرریز می‌شوم و دست آخر راس دقیقۀ پنجاهم ، دکتر سین حرف‌ها را جمع‌بندی می‌کند و تکلیفی برای هفتۀ بعد می‌دهد و لابد تا هفتۀ بعد که منشی قرارمان را به او یادآوری کند، مرا یادش نیست. 
من از پناه بردن به اتاقم هر صبح و هر شام به ستوه آمده‌ام. از چنگ زدن به تار و پود نخ‌نما شدۀ زندگی خسته شده‌ام و حتی گریه هم دیگر تسکین نیست. من دلم خانه‌ای روشن با پنجره‌های بزرگ و آفتاب گیر می‌خواهد که زندگی کردن تویش اینقدر سخت و زجرآور نباشد. من دلم خانه می‌خواهد، خانه‌ای امن با چراغ‌های زیاد که نور بتاباند به زندگی. 
می‌شود آدم مادر و پدرش را بردارد و از خانه بزند بیرون و دیگر برنگردد؟ می‌شود با هم فرار کنیم و برویم و دیگر رنج امتداد نیابد؟ 
من پر از خشمم و این خشم چون زهری می‌خلد توی رگ و پی‌ام و از درون می‌خوردم. 
زندگی آنقدر درد دارد که دکتر سین به تنهایی نمی‌تواند آرامم کند.
من ده سال است دلم لک زده برای لحظه‌ای زندگی کردن. ده سال خیلی زیاد است مگر نه؟ 
ده سال است آدم‌ها خطم می‌زنند و من دوباره از نو ریشه می‌دهم، ده سال است که خون می‌خورم و هنوز زنده‌ام ولی دیگر از چنگ زدن به چیزهایی که مال من نیست خسته شده‌ام. از خواستن آدم‌ها، از دوست داشتن آدم‌ها، از تلاش برای جلب توجه، از تظاهر به مهربان بودن.
دکتر سین می‌گوید همه چیز ریشه در کودکی دارد ولی من فکر می‌کنم، کودکی آنقدرها هم بد نبود. لااقل هر چه که بود نمی‌فهمیدیم و می‌گذشت. حتی خدا هم با بنده‌های بخت برگشته‌اش کاری ندارد. راستش را بخواهی من هم دیگر با خدا کاری ندارم. 
خدا هم چنبره زده بالای سر بنده‌های خوبش. الی راست می‌گفت خدا هم خانوادۀ خودش را دارد. که بلد است دست نوازش بر سرشان بکشد و نگذارد آب توی دلشان تکان بخورد. 

  • نسرین

هوالمحبوب


قسمت اول، قسمت دوم


دیدم روز عیده و منم حوصله‌ام سر رفته. خیلی هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، جز اینکه بیام و از سری سوم فانتزی‌های ازدواجی‌ام پرده بردارم. یکی از فانتزی‌هایی که همیشه تو سرم بود، برگرفته از رمان فاخر «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمیه. من 14-15 سالم بود که این رمان رو خوندم و کلا با جهان‌بینی فهمیه رحیمی آشنا شدم. از همون زمانم در کنار آثار فاخری که از کتابخونه بابابزرگم کش می‌رفتم، به موازاتش کتاب‌های فهمیه رحیمی رو هم خیلی با جدیت دنبال می‌کردم.
هنوزم که هنوزه، با اینکه با ادبیات جدی و قابل اعتنا دم‌خورم ولی نویسنده‌هایی مثل رحیمی رو تقبیح نمی‌کنم. به نظرم این دست نویسنده‌ها اتفاقا نقش پررنگی در کتاب‌خون کردن نسل من داشتن و تنها قشری بودن که به مسئله مهم و حیاتی عشق در ادبیات پرداختن. اگه شما این گروه از نویسنده‌های به اصطلاح بازاری یا زرد رو  از ادبیات معاصر خط بزنین، سهم ناچیزی از کتاب‌ها باقی می‌مونن که به عشق پرداختن. 
القصه، اگه پنجره رو خونده باشین، اونجا ما با یک عشق عجیب غریب بین یه دختر نوجوان و یک پسر جوان مواجهیم. دختری که دانش‌آموزه و پسری که معلم این دختر می‌شه در یک مقطعی. من از وقتی نوجوان بودم، شیفتۀ چنین عشقی بودم، عشقی که با سرسنگینی و بی‌محلی شروع بشه. عشقی که دو نفر اول اولش از هم خوششون نمیاد و هی شاخ و شونه می‌کشن برای هم ولی بعد کم‌کم، یه عشق خیلی خاص بین‌شون شکل می‌گیره. اون نگاه‌های زیر زیرکی، پاییدن‌ها وقتی حواسش نیست، حرفای سر بسته، توجه‌های وقت و بی‌وقت، همۀ اینا برام خواستنی بودن و هنوزم هستن. من مثل دخترای تو فیلمای عاشقانه، خیلی توی فانتزی‌هام زندگی می‌کنم، برای همینه که ازدواج و عشق رو یک چیز خاص و رویایی می‌بینم. فکر می‌کنم این رابطه‌ای که قراره شکل بگیره، خیلی جذاب باید باشه تا من درگیرش بشم. 
الان دیگه نوجوان و احساساتی نیستم، با عقل یک زن 32 ساله دارم به قضیه نگاه می‌کنم، دارم منطق رو قاطی می‌کنم با حسم ولی همچنان فکر می‌کنم اینایی که می‌گن ازدواج فقط اولش خوبه و بعد یه مدت همه چیز طرف عادی می‌شه، چرند می‌گن. از نظر من رابطۀ عاشقانه مثل پرورش یه گله. هر چقدر که به پاش وقت بذاری، بهش برسی، اونم زیبا‌تر می‌شه. نمی‌شه که گلت رو رها کنی و توقع داشته باشی همیشه مثل روزهای اول با طراوت باقی بمونه. خیلی از زن‌ها و مرد‌ها، خودشون مقصر یکنواخت شدن رابطه‌شون هستن ولی معمولا اینو گردن نفر مقابل میندازن. 
خلاصه که داشتم می‌گفتم، فانتزیم اینه که با کسی وارد رابطه کاری بشم و اون اولش خیلی جدی و سرسخت و مصمم جلو بریم و کم‌کم اون حسه بیدار بشه. حسی که یهو خشمت رو نفرتت رو می‌بلعی و صورتت می‌خنده. برعکس چیزی که خودم هستم، از مردهای خیلی احساساتی چندان خوشم نمیاد. ترجیح می‌دم طرف مقابل احساساتش رو خیلی راحت و ارزون خرج نکنه. به نظرم قربون صدقه رفتن هم باید حساب شده و منطقی باشه. نه خسیس بودن در بیان عواطف خوشاینده و نه لوث کردن قضیه. خلاصه که دم عیدی منتظر چنین پارتنری می‌گردم برای نرد عشق باختن:)
الان که دارم اینا رو می‌نویسم، یهو به این فکر کردم که حتی در عالم دوستی معمولی با جنس مخالف هم، من بیشتر جذب مردای جدی و با دیسپلین می‌شم تا عاطفی‌های لوس:) 
اگه شمام مثل من حوصله‌تون سر رفته، بیایین به دو تا سوال جواب بدین:

-اول اینکه با پیشنهاد دادن از طرف خانم‌ها موافقید یا نه و چرا؟

-دوم اینکه فانتزی شما برای عشق و عاشقی و ازدواج چیه؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب


گرفتن پیام ناشناس هیچ حس خوبی رو در من ایجاد نمی‌کنه. فکر می‌کنم بقیه بلاگرها هم با من هم‌نظر باشن که وبلاگ، ماهیتش با بقیه بسترهای مجازی، اعم از اینستاگرام و تلگرام و غیره، فرق داره. اینجا ما با فکر و حس خودمون محتوا تولید می‌کنیم، محتوا رو در اختیار کسانی قرار می‌دیم که شبیه ما فکر می‌کنن، دغدغه‌های شبیه ما دارن. اغلب ما اینجا هویت خودمون رو داریم، شخصیت وبلاگی‌مون شناخته شده و پذیرفته شده است. 
برای همین گرفتن پیام ناشناس، حس خوبی بهم نمی‌ده. اگر کسی قصد انتقاد کردن داره، خیلی راحت می‌تونه یک اسم برای خودش انتخاب کنه، یک ایمیل داشته باشه و با اسم و رسم خودش انتقاد کنه. اگر پیشنهاد داره باز هم این راه جواب می‌ده. اما زمانی که بدون هیچ اسم و رسم و آدرس قابل دسترسی، کامنت می‌دین، حتی اگر کلی لطف هم نثار من بکنین من حس بدی بهم دست می‌ده. حس اینکه یک نفر داره منو رصد می‌کنه که خوب منو می‌شناسه ولی دوست نداره من بشناسمش. انگار پشت یه دیوار قایم شده باشین و یه خونه‌ای رو دید بزنین و فضا رو براش ناامن کنین. ناشناس بودن، اونم زمانی که وبلاگ‌نویس همۀ زندگیش تو فضای وبلاگش جاری و ساریه، تقابل ناعادلانه‌ای هست. تا حالا هیچ ناشناسی بهم بد و بیراه نگفته، یا اذیتم نکرده، تا حالا نشده مشکلی از جانب ناشناس‌ها داشته باشم و بابت این خوشحالم. اما حتی هدیه گرفتن از سمت ناشناس، یا ابراز علاقه هم اذیتم می‌کنه. به نظرم آدما باید شجاعت ابراز وجود خودشون رو داشته باشن در هر شرایطی.
یک نکتۀ دیگه هم هست دربارۀ ناشناس عزیزی که با آدرس ایمیل کامنت گذاشته بودن برام، من جواب‌شون رو با ایمیل دادم(کاری که معمولا نمی‌کنم) اما هنوز واکنشی از طرف ایشون ندیدم. خانم ترنج(اسم‌تون به خانوما می‌خوره) ممنونم از لطفی که به اون پست داشتید، اما محتوای اون پست کاملا شخصیه و دوست ندارم در فضای دیگری بازنشر بشه، فکر نمی‌کنم مناسبتی هم داشته باشه برای پیج شما. ممنون که اجازه می‌گیرید. 

  • نسرین

هوالمحبوب


از وقتی توی بیان خانه کرده بودم، همان قالب ساده کارم را راه انداخته بود. سادگی‌‌اش را دوست داشتم. حس آرامش و امنیت داشت و من مثل همۀ ابعاد زندگی‌ام در مقابل تغییر ایستادگی می‌کردم. اما خیلی وقت بود که خورۀ قالب جدید افتاده بود به تنم. اما از شما چه پنهان که کسی را نداشتم که بدون گفتن از خودم مرا بفهمد و طبق سلیقه‌ام قالب جدیدی طراحی کند. من آدم توضیح دادن خودم نیستم. سر جلسۀ یک ساعتۀ روان‌درمانی، جان می‌کنم تا توضیح بدهم چه مرگم است. آدم‌های کمی درونم را می‌شناسند و شاید تعدادشان به انگشت‌های یک دست هم نرسد. 
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان. من چند ماهی است مادر شده‌ام. مادر سه تا دختر که یکی از یکی دلبرتر و فرهیخته‌تر و نازنین‌ترند. یکی از موهبت‌های بلاگری، همین حلقه‌های دوستی است که به آدم هدیه می‌شود و آدم نمی‌داند این همه آدم خوب پاداش کدام کارش است؟!
القصه که قالب جدید هنر دست نورا خانوم، دختر کوچیکۀ من است. نورا را چند ماه بیشتر نیست که شناخته‌ام، اما انگار عمق این آشنایی خیلی خیلی بیشتر از چند ماه است. هیچ چیز این قالب را من دیکته نکرده‌ام، اما تک‌تک جزئیاتش همانی است که می‌خواستم. حتی عکس پروفایلی که آن بالا خودنمایی می‌کند انگار خود منم در دنیای آزاد. من که شیفتۀ کوه و کتابم. این پست را بداهه و بی‌هوا شروع کردم. نوشتم که تهش بگویم تربچه نقلی، ممنونم که در این دنیای دیوانه حواست به من بود و چیزی را برایم ساختی که اینقدر دوست‌داشتنی است. 

  • نسرین