گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دانش اموزانم» ثبت شده است

هوالمحبوب

امروز آخرین روز کاری در مدرسه ی ما بود و به همین دلیل جشن چهارشنبه ی آخر سال را امرزو برگزار کردیم. برعکس سالهای پیش همه چیز در بزن و بکوب و رقص خلاصه نشد. امسال من و بچه ها کلی ایده ی خوب برای جشن مان داشتیم.

پدر یکی از دخترها که تجربه ی بازیگری در تئاتر دارد؛ نمایشنامه ای کوتاه با محوریت سه عنصر مهم نورزو، تدارک دیده بود. یک نمایش با حضور ننه سرما، عمونوروز و حاجی فیروز.

حاجی فیروز ما که دختر همان نمایش نامه نویس هم هست، دختر با استعدادی است که توانست به خوبی نقش حاجی فیروز را بازی کند. امروز صبح صورتش را با زغال سیاه کردم ، لباس های سرخ و کلاه سیاهش را بر سر گذاشتم و او توانست جلوی مدیر و موسس مدرسه نقش بازی کند و همه را بخنداند.شعرهای حاجی فیروز را با همان لحن بامزه میخواند و میرقصید و همه را سر ذوق می آورد.

با کلاس های پنجم و چهارم مراسم شال اندازی(شال سالاماخ) را اجرا کردیم. قرقره و نخ آماده کرده بودیم و سبدی به آن بسته بودیم از ایوان مدرسه سبد را به طبقه ی اول فرستادیم و کلاس های پایین برایمان شکلات و آجیل فرستادند.

بعد با بچه ها رفتیم سراغ مراسم قاشق زنی! چقدر خوش گذشت به بچه ها و چقدر این مراسم قاشق زنی را دوست داشتند. اینکه با یک کاسه و یک قاشق صاحب آن همه خوراکی خوشمزه شده بودند برایشان هیجان انگیز بود. برایشان راجع به رسم و رسوم ها حرف زدیم قصه ی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را جمع خوانی کردیم و کلی حال خوب نصیب مان شد. در آخر بچه ها یاد ترقه هایشان نیفتادند و خوشحال بودند از جشن سنتی که داشتند. آخرین لحظه های جشن از روی آتش پریدیم و برای هم آرزوهای خوب کردیم. جشن مان با بهانه های خوب پایان گرفت. اما حالا که دارم این پست را مینویسم صدای ترقه ها هر لحظه مرا از جا میپراند. تصور صورت های سوخته و دست و پاهای قطع شده مو به تنم سیخ میکند. چقدر دم از فرهنگ چندین هزار ساله زده ایم و دریغ از قدمی که برای فرهنگ سازی برداشته باشیم.

بچه های ما با سنت های ما شاد میشوند به شرطی که کسی باشد که هیجان را در این سنت ها به کودکانمان نشان دهد. هیجانی که نه خطر جانی برایشان دارد نه آسیب روحی برای شان در پی می آورد.

بچه های مدرسه ی ما فردا به قاشق زنی و شال اندازی می روند حتی در آپارتمان های بالا شهر و این کار را گدایی نمی دانند بلکه آن را دوست میدارند و به آن احترام میگذارند.

کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که حداقل بچه های کوچه ی خودمان را فردا عصر در خانه مان جمع کنم برایشان آتش روشن کنم و جور دیگری چهارشنبه سوری را به جشن می نشستیم نه با انفجار بمب های دستی و ترقه های رعب آور.

  • نسرین

هوالمحبوب

زنگهایی که کلاس ششمی ها ورزش دارند من بیکارم و میتوانم توی دفتر بنشینم و با گوشی ور بروم یا ورقه های باد کرده روی دستم را تصحیح کنم و یا هر کاری که دلم بخواهد!

اما چند هفته ای بود که بچه ها گیر داده بودند که با آنها و معلم ورزش شان به سالن بروم و ورزش کنم، بچه ها کلا دوست دارند با من ورزش کنند؛ بس که با من بهشان خوش میگذرد. چون سعی میکنم زنگهای ورزش یکی باشم از جنس خودشان؛ نه یک معلم که کنارشان می دود. موقع بازی وسطی عمدا می سوزم و بیرون میروم؛ جر میزنم؛ دعوا میکنم و کلی میخندیم کنار هم:)

یکشنبه روزی بود که با بچه ها به سالن رفتیم. یکی از دخترها مشغول نرمش دادن بود کششی ها را قاطی حرکتی ها میکرد و ملغمه ای ساخته بود در غیاب معلم ورزش.

معلم شان که آمد نرمش ها ریتم بهتری گرفت من هم ذوق زده داشتم تمام حرکات را انجام میدادم و اصلا حواسم به ناخن های بلند نازنینم نبود:(

در حین یک حرکت که هم زمان دست و پای مخالف را باید میکشیدم ناخن انگشت وسطی از وسط شکست و داد من به هوا رفت!

درد پیچید توی سرم پیچید، توی تمام عضلات صورتم و نزدیک بود اشک های بی اختیارم جاری شود. سعی کردم بچه ها نفهمند اما نشد!

دخترها هر کدام دنبال دوا و درمان من بودند یکی با ناز و نوازش ، یکی با چسب زخم ، یکی با دستمال کاغذی و....

چند دقیقه از حضورم در سالن ورزشی نگذشته بود که دوباره به دفتر برگشتم دستم را سفت چسبیده بودم و ناله میکردم.ناخن بدجوری شکسته بود و خون زیادی رفته بود اما دردش فروکش نمیکرد.

بچه ها یکی یکی به بهانه ی دستشویی یا آب خوردن می آمدند و سری به انگشت مصدوم من می زدند و می رفتند. مهربانی صادقانه شان دلم رو گرم کرد ؛ درد کم کم فروکش میکرد و تمام مشد با تمام دردی که می پیچید توی سرم مشغول اصلاح دفترهای تمرین بودم  یادگاری هایی در هر دفتر باقی مانده از دست خط کج و معوج من در آن یکشنبه ی کذایی:)

  • نسرین