گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دانش اموزانم» ثبت شده است

هوالمحبوب


15 شهریور السا جان به دنیا اومدن. به دنیا اومدنشون علاوه بر اینکه کلی انرزی تو وجود هممون آورد؛ کلی هم گرفتاری و سرشلوغی با خودش به همراه داشت. خب قطعا می دونید که نگهداری از نوزاد تازه به دنیا اومده و مادرش چقدر سخته. حالا به این ها اضافه کنید ایلیای 22 ماهه رو که خودش هم نیاز به مراقبت داره هم نیاز به توجه و هم به شدت باید مراقبش بود که به السا حسودی نکنه و اذیتش نکنه. در کنار همه ی اینها مهمون های عزیزی که از روز چهارم اومدن به عیادت نی نی جان و مامانش هم که دیگه جای خود دارد.

کلا از 15 شهریور تا همین لحظه که دارم مینویسم خیلی کم خونه بودم و نود درصد روز و شبم تو خونه ی خواهر بزرگه گذشته. خدا رو شکر که تا اینجا همه چیز رو به راهه و همه در سلامتی کامل به سر میبرن.

چند روز قبل از دنیا اومدن السا، خبر قبولی دوستم الی در آزمون دکتری خیلی خوشحالم کرد. فک میکنم اگر خودم قبول می شدم اینقدر ذوق نداشتم. روز شنبه هم قراره باهاش برم سر کلاس. چون همون دانشگاهی قبول شده که من کارشناسی ام رو اونجا خوندم و کلی خاطره ی ناب از استاداش و محیط داشنگاه دارم.

نوشتن رو بدجوری کنار گذاشتم و این داره اذیتم میکنه. خیلی از کتابهایی که قرار بود تابستون خونده بشن هنوز روی میزم تلمبار شدن و فهرست دعاها و نذر و نیازهام داره سر به فلک میزنه. این تابستون به سرعت برق و باد طی شد و من تقریبا حس تعطیل بودن رو مگر در مواقعی که یاد بی پولی می افتادم حس نکردم!

بی پولی خیلی چیز بدیه امیدوارم دیگه دچار چنین بحرانی نشم! چیزی که همیشه دم مهرماه از خدا میخوام ولی ولخرجی زیادم نمیذاره ذخیره ی مالی ام، بیشتر از مرداد دوام بیاره!


بوی پاییزم داره میاد و مست میکنه آدمو. شوق زیادی توی رگ هام دویده برای بازگشایی مدرسه و رفتن به سراغ عشق اول و آخرم.
خلاصه که همه چی خوبه ملالی نیست جز بی پولی)



  • نسرین

هوالمحبوب


دارم به آینده ی این کشور فکر میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل میترسم. دارم به آینده ی نسلی فکر میکنم که در مدرسه های آپارتمانی رشد میکنند و در خانه های تنگ و تاریک قد می کشند و تنها سرگرمی شان فرو رفتن در دنیای بازی های کامپیوتری است.

دارم از آینده ی کشوری حرف میزنم که تمام مردم از تمام پشت پرده هایش خبر دارند اما کسی جرات ابراز ندارد. کشوری که آموزش و پرورشش فقیر ترین وزارت خانه اش محسوب می شود و معلمش به خاطر مشکلات مالی خودکشی میکند.

کشوری که معلمش همیشه با سری پایین و گردنی کج، دربرابر مدیر و اولیا و دانش آموز ایستاده است. کشوری که خلاقیت را می کشد و حق آزادی را از تو سلب می کند.

روزگاری عاشق معلمی بودم، ایده هایی در ذهنم داشتم و میخواستم برای بچه های شهرم، برای قلب های مهربانشان، برای چشم های معصوم شان، برای روح پاک و ذهن های خلاقشان کاری کنم کارستان. حالا چهار سال است که معلمم. تنها کار مفیدی که تا سال پیش میکردم کتاب خواندن برای بچه ها بود، کتاب های مختلف سر کلاس می بردم و کتابخانه در کلاس تشکیل می دادم و تشویق شان می کردم  به کتاب خواندن. امسال به لطف افزایش تعداد دانش آموزان و نداشتن ساعت بیکاری همان یک کار را هم نمیتوانم بکنم!

معلمی که دائم مجبور است امتحان بگیرد، معلمی که دائم به رتبه ی آزمون علمی بچه ها فکر کند، معلمی که به بودجه بندی فکر کند، معلمی که به میانگین قبولی در تیزهوشان فکر کند. معلم مزخرفی خواهد شد. معلمی شده ام که مدام عصبانی است، معلمی که مجبور است بیشتر از حد توانشان از  بچه ها کار بخواهد. هیچ شباهتی به تصویر آرمانی ام از یک معلم ادبیات ندارد؛ از این بابت سخت متاسفم.

کاش باور می کردیم که آموزش مخصوصا در پایه ی ابتدایی کاری شگفت انگیز و مستلزم مهارت و استعداد و حمایت است. کاش قبول می کردیم که آموزش و پرورش مهمترین رکن هر جامعه است. نسلی که قرار است کشور را بسازد در چه شرایطی رشد می کند و قرار است چه اعجوبه ای شود. معلمی که به فکر بیمه و حقوق و معاش خویش باشد نمیتواند عاشق کارش باشد. معلم ها را در یابید، دانش آموزان را در یابید. این گرد مرده در وازرت خانه تان را چاره کنید.

  • نسرین

هوالمحبوب


دیروز بعد از کلاس، ملیسا دختر سبزه ی کلاس ششم، یک بسته ی کادو پیچ شده رو گرفت سمت من و گفت خانوم برای شما خریدمش.گفتم به چه مناسبت عزیزم؟ گفت با مامان رفته بودیم برج سفید خوشم اومد براتون گرفتم. بسته را گرفتم و ازش تشکر کردم. تشکر معمولی کردم و رد شدم. ذوق چشم های دخترک را ندیدم وقتی میگفت خانوم خوشتون اومد؟من حتی بسته رو باز هم نکردم.

نمیدانم وقتی کسی کار خوبی برایم میکند چه جوابی باید بدهم.

وقتی یکی از بچه ها میگوید دوستت دارم  هنگ میکنم یا سرسری می گویم منم دوست دارم عزیزم.

در مقابل کتاب شعری که مدتها دنبالش بود و من بی مناسبت بهش هدیه کردم کلی قربان صدقه ام می رود و من یخ میکنم و لبخند کجکی میزنم.

منی که سمبل شیطنت و خنده و شلوغ کاری در هرجایی بودم. منی که کلاس های خشک و بی روح تاریخ ادبیات را به کرکره خنده تبدیل می کردم. منی که از سر خوشی مسیر دانشگاه تا خوابگاه بچه ها را از خنده روده بر میکردم. منی که پایه ی همه ی دیوانه بازی ها بودم؛ حالا خیلی چیزها یادم رفته است. نه لاک ارغوانی سارا خوشحالم میکند، نه یک بغل کتابی که از نمایشگاه به خانه آورده ام، نه دو لپی کیک خامه ای خوردن و نه شکلات بغل چای عصرانه.

یک جور بدی تلخ شده ام، یک جور عجیبِ مزخرفی شده ام. تلخ، سرد، عبوس، به درد نخور.

انتظار آدم را پیر میکند، از دست دادن آدم را تلخ میکند، وابستگی پدر آدم را در می آورد.

تصور کن این حال خراب را، که نه حوصله ی تنهایی را دارد نه حوصله ی جمع را، نه میتواند تمام وابستگی هایش را رها کند و برود و نه میتواند بیش از این تحمل کند. بغض کردن و شب ها زیر پتو گریه کردن تا کی؟

باید یک جایی این نبودن ها عادی می شد، باید یک جایی آدم ها جا می ماندند در خاطره ها، باید همان طور که من فراموش شدم ، همان طور که به خاطره ها پیوستم، باید فراموش می شدی....

از مهربان بودن هم خسته ام، از اینکه به در همه بخورم و هیچ کس به دردم نخورد خسته ام، از نقش آدم های خوب را بازی کردن خسته ام، از ناجی بودن خسته ام. از انتظار معجزه هم خسته ام.





+ تولد 29 سالگیت مبارک یار دیرینم، غم ها گم و گور و شادی ها به جشن و سرور.

+ مینای عزیز پیوند تون رو صمیمانه تبریک میگم و برای استواری پیوندتون دعا میکنم.

+ خبرای رونق کار آدم ها همیشه خوشحالم میکنه، مخصوصا عزیزترها، خوشحالم که کار و بارت گرفته و دعا میکنم آرزوهای بلند پروازانه ات رو یکی یکی به واقعیت بدل کنی.

+ تولد آراز کوچولوی ناز مبارک عزیزدلم. ان شاءالله مایه ی افتخارتون باشه.
  • نسرین

هوالمحبوب


امروز از آن روزهای اعصاب خرد کنی بود که در تاریخ ثبت خواهد شد. همین جور که بین کلاس های مختلف وول میخوردم و کارم را انجام میدادم؛ خسته تر و خسته تر میشدم؛ سرم در حد انفجار بود چشم هایم دو دو میزد و صدایم ناخودآگاه بالا و بالاتر می رفت. باطری انرژی ام مدام داشت پیام میداد که نیاز به شارژ دارد اما هیچ چیز سر جایش نبود. بچه های کلاس ششم یک شیشه ی بزرگ وسط سالن را پایین آورده بودند، دفتر یادداشت ها را گم کرده بودم، دو سری ورقه توی دستم باد کرده بود، سِویل پرتقالش را کوبیده بود توی دماغ فرزانه و صدای گریه اش گوش فلک را کر کرده بود. زهرا و شقایق گریه کنان دنبالم افتاده بودند که اجازه بدهم برگه هایشان را کامل کنند. دنبال لب تاب بودم برای نمایش پاورپوینت درس جدید و وسط همه ی این درگیری ها، خبر رسید که سوالات پیک آدینه آماده نیست، فقط توانستم باطری را تا ساعت دو نگه دارم، دو که شد بچه ها رفتند و من سرم را گذاشتن روی میز و زدم زیر گریه، در حین گریه کردن میدیدم که اسراء و سحر دزدکی در را باز میکنند و نگاهم میکنند اما عین خیالم نبود، باید گریه می کردم. باید تمام خریتم را گریه می کردم، باید جای تمام غصه های عالم اشک میریختم تا آرام شوم. چند دقیقه که گذشت، یکهو به خودم نهیب زدم که اگر کسی تو را در این حال ببیند باید چه دلیلی برایش بیاوری؟!مگر میتوان همه چیز را به همه توضیح داد؟! مگر میتوان برای گریه ی ساعت دو عصر آن هم وسط کلاس درس دلیل موجهی آورد؟

وقتی خودت هم نمیدانی برای کدام درد بی درمانت گریه میکنی بقیه را چطور میتوانی قانع کنی؟ رفتم توی آشپزخانه تا آبی به سر و صورتم بزنم،آنجا همکارانم حال بدم را فهمیدند، مرض دیگری که دارم این است که وقتی کسی دلیل گریه ام را می پرسد بیشتر میزنم زیر گریه و با شدت بیشتر میگریم.

کاش خدا میدید که بعضی از آدم ها چه با زندگی ات می کنند، کاش خدا دل بعضی ها را به رحم می آورد، کاش خدا کاری می کرد تا این کابوس تمام شود....


  • نسرین

هوالمحبوب


مادرم میگوید من یک نویسنده ی کوچک هستم؛ پدرم میگوید من یک دانشمند کوچک هستم.

در فامیل همه به من کتابخوان کوچک می گویند؛ شاید به خاطر اینکه مادرم کتابدار است به کتاب و کتابخانه علاقه دارم.

در کودکی ام همیشه با مادرم به کتابخانه می رفتم؛ دختر عمه ام به من بچه مثبت می گوید و پسر عمویم به من و دختر عمه ام دوقلو می گوید.

ولی من در عین حال یک خصوصیت دیگر هم دارم که مادرم میگوید این هم می تواند خصوصیت بد باشد هم خوب: چون من گاهی با خودم و یا با میز و صندلی و ... حرف می زنم.بعضی از بچه ها در فامیل به من جادوگر خجالتی میگویند، چون یک بار به دروغ گفتم: توپی که بالای درخت گیر کرده است فردا خواهد افتاد و همین طور هم شد! البته به وسیله ی بادی که شب قبل وزیده بود. راست راستش را هم بخواهید من خودم نمیدانم چه کسی هستم.گاهی فکر میکنم که شخصی هستم که فقط نقش زهرا را بازی میکند. مامان می گوید تو بزرگترین نوه از طرف مادری هستی.برادرم دائم روی اعصاب من است اما دعوایمان پنج دقیقه هم طول نمی کشد و این برای من شانس بزرگی است که در چنین خانواده ای زندگی میکنم. اما سوالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده است این است که من واقعا کیستم؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


اولین زنگ انشا در کلاس ششم:

موضوع: من....


هدفم از طرح این موضوع آشنایی بیشتر با بچه ها و زندگی هاشون بود. اطلاعاتی که خیلی راحت میتونستم از لابه لای زندگی شون کشف کنم؛ ولی وقتی شروع کردن به خوندن انشا واقعا ذوق زده شده بودم...تعدادی از بچه ها واقعا قلم شون معرکه بود. چیزهایی رو نوشته بودن که من حتی بهش فکر نکرده بودم. از آرزوهاشون، از اسم های خاص و لقب های خاصی که بین فامیل بهش معروفن. دانش آموزی دارم به اسم «زهرا» که توی فامیل به نویسنده ی کوچک معروفه و تخیل قویی داره و مطمئنم یه روزی توی نویسندگی حرفی برای گفتن خواهد داشت.

تصمیم دارم هر کدوم از انشاها که خیلی توجهم رو جلب کرد؛ توی وبلاگم بذارم تا شما هم بخونید. حالا اگه شما بخوایین با موضوع پیشنهادی انشایی بنویسید چی میگید؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز با اینکه خیلی به موقع بیدار شدم، از خیر صبحانه خوردن گذشتم و یک بخشی از مسیر را هم با تاکسی رفتم ولی باز هم توی این اتوبوس وامانده دلهره امانم را برید بس که راه هی کش می آمد و ترافیک اول مهرکلافه کننده بود. در نهایت هم چند دیقه از هشت گذشته رسیدم به آستانه ی مدرسه ولی چون هنوز کار کلاس بندی و استقبال و صبحگاه شروع نشده بود نمیتوانم به حساب تاخیر بگذارم:)

از در و دیوار مدرسه انرزی و شور و شعف می بارید.

مدرسه ی پسرانه درست بغل گوش ماست؛ صبح صدای پسرها و جیغ دخترا گوش فلک را کر کرده بود. در نهایت حوالی نه بود که با بچه های پنجم یک راهی کلاس شدیم.

کلاس نسبتا کوچکی با 25 چهره ی شاد دخترانه. طبق معمول اولین ماجرای من با دخترها دعوا سر جای نشستن بود، چیزی که همیشه ازش فراری ام!

مدتی به معرفی خودم پرداختم سپس از تک تک شان خواستم خودشان را معرفی کنند. شکر خدا با کلی فسفر سوزاندن در عرض یک ساعت توانستم اسم تمامی شان را یاد بگیرم!

کمی که گذشت یکی از خانم های کادر اداری که نه اسمش را میدانم نه رسمش را، با سبدی پر از شکلات وارد کلاس شد و از بچه ها فیلم گرفت.

من آن وسط شده بودم دختر خوب کلاس که شکلات پخش میکند، لبخند میزند و سعی میکند توجه بچه ها را به خودش جلب کند.

بعد از معارفه ی اولیه پیک مهر را با کمک هم تکمیل کردیم، تا اینکه دوباره همان خانم کادر اداری آمد با سبدی که توش پر بود از ماژیک های رنگارنگ و خودکارهای رنگارنگ و همه ربان بسته و از هر کدام یک بسته را تحویل من داد.(توی مدرسه ی قبلی ما از این حاتم بخشی ها ندیده بودیم!)

لبخندی ته چهره ام نشاندم و گفتم خدایا شکرت، خدایا من تمام تغییرهای خوبِ هرچند کوچک را میبینم و بابتش سپاسگزارم.

زنگ های تفریح به جای صدای زنگ سنتی که گوش را خراش میداد؛  آهنگ های ریتمیک پخش می شود که کلی آدم را سر صبحی به وجد می آورد.

رفتیم اتاق معلمان به صرف چای و شیرینی. صمیمیت جو معلمان باعث شد کمی یخمان باز شود رفتم برای خودم و همکار تازه وارد دیگرم که با هم ایاق شده ایم چای ریختم.(به دلیل اینکه روز اول است آبدارچی ها به شدت درگیر هستند و امروز چای پای خودمان بود)

چند تایی از بچه های کلاس برایم گل آورده بودند و چون من یک معلم چرخشی هستم و کلاس ثابتی ندارم مجبورم یک بغل گل را از این کلاس بکشم آن کلاس و از آنجا به سمت دفتر!(در نهایت همه را یله رها کردم در کلاس ششم)

ساعت بعدی با کلاس ششم یک درس داشتم. که اغلب بچه ها را در کلاس های تابستانی دیده بودم و این کارم را راحت تر میکرد. پیک مهر را حل کردیم و خط نشان هایم را کشیدم و شروع کردیم به بازگویی خاطره های چهار ماه تعطیلی. چقدر ذوق و شوق داشتند برای حرف زدن و تعریف کردن. تقریبا دو ساعت تمام وقت کلاس به شنیدن خاطره گذشت. در خلال صحبت هایشان سوالهای ریزی مطرح میکردم که وقت کلاس به بطالت صرف نشود.

از فردا باید با جدیت شروع کنیم به مرور درسهای پایه های قبلی. تا رخوت و کرختی از چهره ها رخت ببندد و مهری را توام با انرزی شروع کنیم.



+ خاطره را به نا به درخواست یکی از دوستان نوشتم؛ سعی دارم از این به بعد به بخش معلمانه بیشتر توجه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم می آید زمانی که به عنوان کارآموز معلمی، راهم کشیده شد به دبستان.... و 23 تا پسربچه ی ناز دوست داشتنی شدند همدم روزهایم، هم زمان شده بود با اتفاقهایی در زندگی شخصی ام، که تصمیم گرفتم برای فرار از خاطره های تلخ، از وبلاگم کوچ کنم، وبلاگ تازه اسمش شد زمزمه های معلمی و پر شد از عکس ها و نقاشی ها و خاطره ها و نوشته های دانش آموزانم.

حالا بعد از چند سال یک تغییر اساسی کرده ام و مدرسه ای که کارم را در آنجا شروع کرده بودم را با تمام خاطره های خوب و بدش رها کردم، تصمیم بزرگ و هولناکی بود. ولی بی شمار اشکی که در آنجا ریخته بودم مصمم کرد به رفتن.

حالا قرار است از فردا در یک مدرسه ی جدید با دانش آموزان جدید و کادری جدید کارم را شروع کنم، به نظرم هر تغییری یک شروع تازه است. فردا بهترین لباس هایم را خواهم پوشید، حسابی به خودم خواهم رسید؛ کفش های نو به پا خواهم کرد و با یک عطر ناب و با دلی تپنده راهی مدرسه خواهم شد.

تنها و تنها به این امید که محیط جدید برایم آرامش گمشده را به ارمغان بیاورد، با انسانهایی آشنایم کند که دغدغه ی انسان تر شدن  داشته باشند نه چیز دیگر. دلم میخواهد معلمی را در مدرسه ای پی بگیرم که نفس کشیدن در فضایش سخت و سنگین نباشد. که دلم شکسته تر از اینی که هست نشود.

برای یک شروع جانانه، برای پیمودن یک راه تازه، برای یک مبارزه ی جدید رو میکنم سمت خدا و دعا میکنم که پشیمان نشوم از انتخاب راهم. که معلمی عشق است، که معلمی عرق ریزان روح است و معلمی تنها موهبتی است که خدا در روزهای تلخی و تنگی نصیبم کرده است. میتوانم قسم بخورم که هیچ شغلی اینقدر انگیزه در رگ های من تزریق نمیکرد که در مصیبت بار ترین روزهای زندگی ام حتی یک ساعت مرخصی نخواهم و برای تسلیم نشدن در برابر غم ها تنها و تنها به شغلم پناه ببرم.

برای تمام آنهایی که از فردا زندگی جدیدی را آغاز خواهند کرد، برای دانش آموزان، مخصوصا کلاس اولی ها، برای دانشجوها، مخصوصا سال اولی ها، برای معلمان و استادان عزیز سالی پر از عشق، پر از مهر، پر از دانایی آرزو میکنم.

از خدای مهربان میخواهم که روزی تان عشق باشد و کسب تان علم و دستان تان بی نیاز از هر غیر خدایی.

  • نسرین

هوالمحبوب

از هر معلمی که بپرسید از کلاس های تابستانی دل پری دارد. مخصوصا ما معلمان غیر رسمی که نه بیمه ای در تابستان داریم و نه حقوقی. تابستان هم که بچه ها حوصله ی درس خواندن ندارند و معلم ها حوصله ی درس دادن. ولی مثل همه ی سالها مجبوریم و هیچ حقی برای انتخاب نداریم.

تابستان امسال اوضاع روحی ام چندان بر وفق مرادم نبود. روزهای سختی را گذراندم.

یادم می آید چند روز پیش با حال خرابی، نصفه های شب، وسط گریه های هر شبه به خواب رفتم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم؛ اصلا نای رفتن به مدرسه را نداشتم. با رنگی پریده و حال نزار راهی شدم و مطمئن بودم امروز روز من نیست. وارد کلاس که شدم چهره های همیشه خندان دخترانم را که دیدم شور زندگی در رگ هایم جریان گرفت. باورش شاید سخت باشد اما این به تجربه برایم ثابت شده است که دخترانم بهترین مسکن های روحی من هستند. خدا را شکر میکنم که معلمم و خدا رو شکر میکنم که راهم کشیده شده سمت این کار.

ساعت 12 که از کلاس زدم بیرون همان آدم افسرده ی دیشبی نبودم زندگی داشت به من لبخند میزد و من با همه ی وجودم چنگ زده بودم به زندگی.

حس میکنم هر سال که میگذرد با حوصله تر می شوم؛ هر سال که میگذرد بیشتر میتوانم به اعصابم مسلط شوم، هر سال که میگذرد صبور تر میشوم و رفتارم سنجیده تر می شود. همه ی این موهبت ها برای اینکه عاشق شغلم باشم کافی نیست؟

  • نسرین

هوالمحبوب

چند ماه پیش وقتی داشتم کلمات متضاد را به بچه های کلاس چهارمی یاد میدادم از بچه ها خواستم هر دو کلمه ای که به نظرشان مفهوم تضاد را می رساند نام ببرند. بچه ها شروع کردند به ردیف کردن کلمات متضاد و من روی تخته همه را نوشتم.

تا اینکه رسیدیم به دو کلمه ی «دختر = پسر» ،«زن=مرد»

بچه ها این دو جفت کلمه را به اسم کلمات مخالف می شناختند.

اما من یک لحظه فکر کردم اگر این بچه های ده ساله با همین تفکر رشد کنند در آینده نیز در جامعه  شاهد جنگ های جنسیتی خواهیم بود. مثل دوران ما دخترها فمنیسم را علم خواهند کرد و پسرها  مرد سالاری را.

گفتم دخترهای خوب دو کلمه ی دختر- پسر مخالف و متضاد هم نیستند بلکه کامل کننده ی همدیگه اند(حالا بماند که چه بدبختی کشیدم برای تعریف کلمه ی مکمل!)

متاسفانه در جامعه ای زندگی میکنیم که تا قبل از ازدواج از جنس مخالف بد میگوییم و تا میتوانیم در بحث های جنسیتی طرفداری جنسیت خودمان را میکنیم و به انحای مختلف سعی میکنیم جنس مخالف را سرکوب و تحقیر کنیم؛ حتی اگر ته دلمان هم عقیده ی چندانی به حرفهای گفته شده نداشته باشیم! و این بدترین شکل تربیت در یک جامعه ی اسلامی است. جامعه ای که قرار است پیام آور صلح و مهر باشد و مرمان جامعه باید در کمال آرامش روانی در کنار هم زندگی کنند.

دخترها و پسرها، زن ها و مردها، مادرها و پدرها، از آن دست کلمه هایی هستند که شکل گرفته اند تا در کنار همدیگر رشد کنند و وجود همدیگر را به تکامل برسانند.

خیلی وقت است که دارم روی این تفکر جنسیت گرا فکر میکنم و سعی میکنم خودم را از گرفتار شدن در دام آن رها کنم.

طبیعی است که من از موفقیت و رشد زنان و دختران جامعه ام به وجد بیایم اما این به معنای نادیده گرفتن ضعف ها و اشتباهات هم جنسانم نیست.

طبیعی است که به عنوان یک زن از پایمال شدن حقوق شهروندی ام توسط مردان جامعه ناراحت باشم اما این به معنای فراموش کردن رفتارهای خوب و برخوردهای سنجیده و انسانی مردان جامعه نیست.

جامعه ی ما هم مثل هر جامعه ی رو به پیشرفت دیگری با آسیب های عدیده ای دست به گریبان است. تمام مشکلات اجتماعی را هم میتوان در کانون خانواده ها ریشه یابی کرد. اینکه فساد اخلاقی در جامعه افزایش یافته است و یا خیانت های فکری و رفتاری در جامعه فزونی گرفته است، چیزی است که نمیتوان کتمانش کرد. اما اینکه نوک پیکان انتقادات را به سمت یک جنس خاص بگیریم و فقط و فقط انحراف اخلاقی زنان و رفتارهای نسنجیده ی زنان را عامل فروپاشی کانون خانواده و ویرانی اجتماع انسانی قلمداد کنیم بسیار دور از انصاف خواهد بود.

وقتی با یک پدیده ی اجتماعی رو به رو میشویم سعی کنیم فراتر از نگاه جنسیتی به موضوع، نگاه انسانی داشته باشیم.


  • نسرین