رفتن
هوالمحبوب
گاهی به سرم میزند که همه چیز را رها کنم و بروم در لاک تنهایی ام. همه ی چیزهایی که مرا مجبور به حرف زدن میکند؛ مجبور به حضور داشتن و دفاع کردن؛ گاهی وقت ها روح آدم ها خسته می شود از همه ی معادلات پیچیده ؛ از حضور آدم هایی که اشتباهی سر راهت قرار میگیرند. از دنیایی که اسمش مجازی است، اما همه چیزش واقعی تر از دنیای ماست. از حرف زدن، از توضیح دادن، از مجاب کردن، خسته ام. دلم دنیای خلوتی میخواهد که حرفهایم را در چشم هایم بخوانند. دنیایی که روح عریانم را ببینند و بدون هیچ سوالی قبولم کنند. دنیایی که زمینی باشد و پلی به آسمان داشته باشد. هنوز هم دلم آدم های حال خوب کنِ لیمویی می خواهد. آدم هایی از جنس شعر و صدا و کتاب..... آدم هایی که تمامت نکنند....
زیبا بود