گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و حسرت هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

دلم عروسی می‌خواد مهناز. دلم می‌خواد باز هم همه با هم وسط مجلس عروسی شلنگ تخته بندازیم، تو برقصی و ما با جیغ و هورا گلومون رو پاره کنیم. دلم عروسی می‌خواد که توش تو باشی، همونقدر سرخوش و شاد که تو عروسی محمد بودی، همونقدر گرم که چهار تایی مجلس رو گرم کنیم و به هیچ کس مهلت ندیم بیاد وسط. یادته حتی برای عروس کشون هم اومدین و شب دیر وقت ابی ما رو رسوند و کل مسیر رو اونقدر خندیده بودیم که اشک‌مون در اومد؟! ابی می‌گفت بلند جیغ بزنین بلکه بخت شمام باز بشه، همون روزا بود که اومده بود خواستگاری و جواب رد شنیده بود، چند روز بعد از عروسی بود راستی؟! مصطفا رفته بود و عمه‌ها عزادار بودن. زنگ زدم بهت که مهناز عروسی شبیه مجلس عزا شده بلند شین بیایین گناه دارن اینا، اونقدر رقصیدیم که شب از زق‌زق پاهامون نمی‌تونستیم بخوابیم یادته؟!

راننده می‌خندید و ویراژ می‌داد، داد زدم چرا بوق نمی‌زنی، گفت به خدا صدای شما نمی‌ذاره بشنوین وگرنه دستم رو بوقه.

محمد و عروسش دم در ایستاده بودن و‌ مهمونا رو بدرقه می‌کردن، عروس خندید و گفت اگه نبودین، عروسی‌ام خیلی سوت و کور می‌شد، ما خندیدیم، به اندازه‌ای حجم خنده‌هامون بزرگ بود که الان با یادآوریش حیرت می‌کنم.

چند تا عروسی بعدش رفتیم؟! تا کی می‌شد خندید؟! خنده‌هامون خیلی زود ته کشید مهناز، بعد از تو ما دیگه نخندیدیم، خزیدیم تو لاک خودمون، نون جان دیگه عروسی نرفت، یه غم کاشتی تو قلب ما که هر سال آبیاریش می‌کنیم، یه غم که به رو نمیاریم ولی ریشه‌مون رو سوزونده.

دلم عروسی می‌خواد مهناز، دلم می‌خواد منصور داد بزنه دیوونه شو‌ دیوونه، دلم می‌خواد بی‌هوا در بزنی و با یه میکس جدید وارد بشی و یه راست برسی سراغ دستگاه و بگی هر کی نرقصه خره.

بشینی لب پنجره و اونقدر بلند جیغ و کف بزنی که همسایه‌ها فکر کنن خونه‌مون عروسیه. مهناز دلم برات تنگ شده اونقدر که نصف شب وسط بغض و گریه نشستم جلوی پنکه و گوله گوله اشک می‌ریزبم و برات نامه می‌نوبسم.

قرار بود عروس بشی، حرفا رو اون شب زده بودین، همون شب که امیر دزدکی برات پیتزا آورده بود تو بیمارستان و تا صبح کنارت نشسته بود، مامانش می‌گفت طیبه خانوم قرارمون این نبود، راست می‌گفت قرارمون این نبود، تو معجزه شادی بودی، عصاره زندگی بودی، بعد از تو زندگی دیگه نخندید به رومون.

 

  • ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۲
  • نسرین

هوالمحبوب 

بازار داره می‌سوزه و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیاد، اونهمه شکوه و عظمت، تاریخ، تمدن، سرمایه کلی بازاری، زندگی کلی آدم، اقتصاد بخش بزرگی از تبریز، داره نابود میشه، ما امشب غمگین ترین آدم‌های ایرانیم.خدایا بسه واقعا، دیگه تحمل اینهمه مصیبت رو نداریم... قامت باباها به حد کافی خم شده...



  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۲
  • نسرین

هوالمحبوب

 

صحبت از دل و هر چیزی که تویش پنهان کرده‌ای، سخت‌ترین کار دنیاست، از کار دل با هر کسی نمی‌توان حرف زد، از شکستگی‌هایش، از گرفتگی‌هایش، از رد نگاه‌هایی که می‌نشینند کنجش، از خرابی‌ها و آوار مصیبت‌هایش. دل‌ها مشمول سختیِ کارِ زیان‌آور نیستند؛ اما بدترین بلا‌ها در طول حیات‌شان سر‌شان می‌آید. گاهی سر راه کلاس تا دفتر، تالاپی از دستت می‌افتد و ترک بر‌می‌دارد، گاهی وسط کلاس محکم خودش را به تخته می‌کوبد و ورم می‌کند، گاهی وسط یک جلسه‌ی کاری به قفسه‌ی سینه‌ات فشار می‌آورد، دستت را رویش می‌گذاری ولی آرام نمی‌گیرد، گاهی توی دستت می‌گیری‌اش و سر هر خیابان و کوی برزن می‌بری‌اش، گاهی هوس می‌کند، هوس‌هایی که دست تو نیست، نمی‌توانی برایش دوست داشتن بخری، نمی‌توانی برایش محبتی بخری که ته نکشد، از صداقت حرف می‌زند و رو‌راستی و تو چشم می‌گردانی و دور و برت را از آن تهی می‌بینی. گاهی شب‌ها گرسنه‌اش می‌شود؛ و تو بی‌صدا می‌خوابانی‌اش، گاهی دستی نیست که سرش کشیده‌شود، مرهمی نیست برای درد‌هایش، گاهی نگاهش شبیه یک خط و دو نقطه‌های اخر کامنت‌های آقای لافکادیو بهت خیره می‌شود، گاهش سکوت می‌شود؛ مثل سکوتِ آقاگل در برابر شطحیات من، گاهی لبخند می‌شود مثل وقت‌هایی که فرشته سئوگی صدایت می‌کند، گاهی ذوق می‌کند، وقتی سبزجان از یک مسافرت دونفره حرف می‌زند.

نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز زندگی، یکهو به این نتیجه برسید که دیگر بس است یا نه، تا حالا شده بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز از زندگی، تصمیم بگیرید که دلتان را مچاله کنید و توی سفت و سخت‌ترین گوشه‌ی قفسه ی سینه‌تان بیندازید تا دوباره هوای دلبری سرش نزند یا نه؟ تا حالا بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز ، از نفس افتاده‌اید؟ شده که از یک آدم شوخ و شنگ و بگو بخند تبدیل به دو نقطه خط آخر کامنت‌های لافکادیو شوید؟ شده که توی یک مدرسه‌ی شلوغ و پر رفت و آمد و میان سی و چند همکار، ساکت‌ترین و نجوش‌ترین همکارتان هم نگران حالتان شده باشد؟ شده است که گریه بجوشد بیاید تا پشت سد چشم‌ها و شما قورتش داده باشید؟ شده‌است که دو هفته‌ی تمام هر روز و هر شب در حال غذا خوردن، درس دادن، خوابیدن، حتی توی بی آر تی، بدون قطره‌ای اشک، گریه کنید؟

  • ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به یه تغییر بزرگ فکر می‌کنم، به اینکه خودم رو از این مردابی که ساختم، بکشم بیرون. به اینکه منتظر نشم و خودم برم دنبال کار‌‌هایی که قرار بود یه روزی دو‌نفره انجام بشن. می‌دونم هر‌کاری هزینه داره، من الان اونقدر بزرگ شدم که بتونم هزینه بپردازم برای خواسته هام. برای تنهایی سفر رفتن، تنهایی به دل کوه زدن، برای تنهایی زندگی کردن، بی‌نهایت دلم می‌خواد تنها باشم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ حضوری، این تنهایی رو با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم، روزهایی که مهمون داریم اغلب این بالام، توی اتاقم؛ تازه وقتی صدای خداحافظی مهمون رو می‌شنوم یادم میوفته که نرفتم برای احوال پرسی.

دایی بزرگه و خاله بزرگه به فاصله‌ی چند ماه مریض شدن، نرفتم دیدن‌شون، هیچ هم بدم نمیاد از رفتارم. فکر می‌کنم سالهای قبل که همیشه همه جا بودم، خیلی تباه بودن، هیچ وقت کسی نگرانم نشده، هیچ وقت جای خالی‌ام برای کسی سوال ایجاد نکرده، همیشه تاوان نبودن‌های نون‌جان رو من دادم، همیشه رفتم که مامان حس نکنه که پشتش خالیه. که دلش خوش باشه که دختر کوچیکه حرف گوش کنه. همیشه خوب بودم، یه خوبِ حال‌به‌هم‌زن، که آب تو دلشون تکون نخوره، وقتی دلم شکست نذاشتم چیزی بفهمن که غصه‌شون نشه،  وقتی شکست خوردم، نرفتم سراغ شون، وقتی بی پول شدم، دستم رو دراز نکردم پیش‌شون، وقت کنکور، وقت دانشگاه، وقت ارشد، هیچ موقع پول نخواستم برای کلاس، برای کتاب، برای هزار تا چیز دیگه‌ای که بقیه حق مسلم میدونن برای خودشون. هر وقت این تابستون‌های بی‌پولی، از مامان یا آقاجون پول می‌گیرم بعد از اولین حقوق بهشون بر‌می‌گردونم، الی مسخره‌ام می‌کنه که مگه آدم از مامان باباشم قرض می‌کنه؟ هیچ وقت قانون های‌نانوشته‌شون رو زیر پا نذاشتم.

اما می‌دونم که هنوزم ازم راضی نیستن، الان اگه ازشون بپرسی بابت اینکه زیاد سرم توی گوشیه شاکی‌ان، خودمم شاکی‌ام، اما جایگزین جذاب‌تری برای پر کردن لحظه‌هام ندارم، هیچ وقت بهمون نگفتن که حق نداری عاشق بشی، اما عاشق شدن رو برامون تعریف نکردن، مامان برام حرف نزده بود از اینکه وقتی یه نفر ازت خوشش اومد، چیکار باید بکنی، بهم نگفته‌بود برای دلبری کردن باید چه جوری باشی، نگفته بود وقتی یکی بی‌هوا بهت گفت «دوستت دارم»، نباید بزنی زیر گریه و گوشی رو هزارتوی اتاقت پنهان کنی که کسی نفهمه. نگفته بود وقتی یکی ازت شماره می‌خواد لزوما به این معنی نیست که عاشقت شده، نگفته بود که حرف زدن دخترها و پسرها لزوما معنای عشق و عاشقی نداره. دخترها می‌تونن با پسرها هم خیلی دوستانه صحبت کنن بدون اینکه اتفاق بدی بین‌شون رخ بده. نگفته بود وقتی عاشق شدی نباید بترسی، نباید پنهان کنی، عشقت رو باید فریاد بزنی و از لحظه لحظه‌ی عاشقی کردنت کیف کنی،  اونقدر نگفتن و حرفهامون تو دلمون موند که کپک زد. اونقدر بلد نشدیم که پیر شدیم و نتونستیم بگیم «دوستت دارم»، اونقدر بی‌دست و پا بودیم که هی از بغل مون رد شدن و تنه زدن و خندیدن بهمون. اونقدر بی‌هوا به پیشرفت فکر کردیم که یادمون رفت، یه جایی از این زندگی باید دو نفره طی می‌شد، ای دل غافل سی سالت شد و هنور منتظری.

اینجوری شد که چنگ زدیم به هر چیزی که تنهایی‌مون رو پر کنیم، که زندگی‌مون رو از این کسالت‌باری در بیاریم، اینجوری شد که فهمیدیم برای شروع کردن خیلی دیره. بلد نشدیم هم رنگ جماعت بشیم و طرد شدیم.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتهایی که با ایلیا دوتایی میریم بیرون، حس میکنم باید یک سری رفتار درست اجتماعی رو توی همین سن کم بهش یاد بدم، حتی اگه فقط در حد حرف باشه و معنای خیلی از کلمات رو ندونه، باید بهش بگم که وقتی بزرگ شد، تبدیل به یه هیولای بی رحم نشه، از اون هایی که اگر دستشون برسه راحت میتونن گلوی هم وطن شونم پاره کنن، باید یاد بگیره چیزی که باعث فلاکت ما مردم هست، خود ما مردمیم و رفتار های غلطی که هیچ وقت سعی نکردیم اصلاحش کنیم. شب تاسوعا برده بودمش بیرون سوار این دستگاه های بازی بشه، از وقتی بهش گفتم که نمیتونه دو بار پشت سر هم سوار بشه، وقتی میبینه یه بچه ی دیگه منتظره، قشنگ بلد شده و پیاده میشه و میره توی صف و میگه اول اون یکی نی نی سوار بشه بعد من، توی این دور زدن های دو تایی، رفتیم بستنی خریدیم و نشستیم روی صندلی های جلوی مغازه، نزدیک مغازه ی بستنی فروشی، بساط چای نذری برپا کرده بودن، مردم چای میگرفتن و میومدن جلوی بستنی فروشی می نشستن و طبیعتا لا به لای درخت ها، روی زمین، خیابون و ... پر از لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی بود. به ایلیا گفتم پسرهای خوب وقتی چایی میخورن لیوانش رو میندازن توی سطل زباله نه لا به لای درخت ها، معمولا اون هایی که این کار بد رو میکنن بچه های خوبی نیستن، یهو از روی صندلی پرید پایین و رفت سمت لیوان های لا به لای درختها که برشون داره، بعد از تموم شدن بستنی و نوشیدن چای هم اصرار داشت بشینیم اونجا و بقیه رو ارشاد کنیم که آشغال روی زمین نندازن، جلوی چشم خودم زنی که کلی هم به خودش رسیده بود و احتمالا ادعای با کلاس بودن هم داشت لیوان چای رو پرت کرد لا به لای درخت ها، یه مادر و دختر هم  بعدش اومدن و چای خوردن، دختره اصرار داشت که مامانه لیوان رو بندازه همونجا و بعد که حرف های من و ایلیا رو شنیدن مادره دخترش رو منصرف کرد و رفتن سمت سطل زباله.  یه عادت خوبی که کوهنوردها دارن اهمیت به تمیزی محیط کوهستانه، بارها دیدم وقتی یه نفر توی مسیر کوهپیمایی، آشغالی روی زمین میندازه یه نفر دیگه بدون هیچ دعوا و فحشی آشغال رو برمیداره و میره سمت سطل زباله. این کوهی که نزدیک شهر تبریزه، اونقدر محیطش تمیزه که آدم فکر میکنه اینجا اصلا جزو تبریز نیست. بارها توی محیط دوستانه دیدم که دوستام شکلاتی خوردن و آشغالش رو پرت کردن روی زمین و در جواب تذکر من هم یه مشت اراجیف تحویل دادن، بارها زباله های بقیه رو از روی زمین جمع کردم بدون اینکه طرف متوجه رفتار زشت اجتماعی اش بشه. دارم به این فکر میکنم که چقدر کار حساسی دارم، چقدر معلم ها می تونن اثر گذار باشن روی این فرهنگ سازی رفتار های درست اجتماعی. توی مدرسه ی ما زنگ های آخر خود بچه ها باید کلاس رو تمیز کنن و تحویل معلم بدن، یعنی ده دقیقه ی آخر موظفن جارو و تی بیارن و به نوبت کلاس شون رو تمیز کنن. این فرهنگ درست رو اونقدر دوست دارم که خیلی وقت ها خودمم مشارکت می کنم در تمیز کردن کلاس. اینکه بچه ها متوجه باشن که هیچ کس مسول تمیز کردن کلاسی نیست که اون ها کثیفش کردن خیلی نکته ی مهمیه. هرچند هنوزم خیلی از اولیا گارد دارن نسبت به این مسئله، در حالی که مدرسه نیروی خدماتی هم داره و هیچ نگران هزینه هاش نیست که به جای خدمه از بچه ها کار بکشه. نگران آدم هایی هستم که رفتار غلطی دارن و اصلا هم تلاش نمیکنن نسبت به اصلاح اون اقدام کنن. مامان من سالهاست با کیسه ی پارچه ای میره خرید و خودمونم وقتهایی که خریدهای زیادی داریم کیف های بزرگ برمیداریم و توی فروشگاه ها معمولا پلاستیک نمیگیریم. خیلی جاها فروشنده ها تشکر میکنن و خوشحال میشن از این کار و بعضی جاها با تعجب نگاه مون میکنن و فکر میکنن یه مشکلی هست که کیسه نمیگیریم ازشون. سالهاست داریم کاغذ و پلاستیک و شیشه رو تفکیک میکنیم ولی هر بار پاکبان ها میان دم خونه، کل زباله ها رو قاطی هم میریزن توی ماشین و میرن. الان دیگه کوهی از کاغذ باطله ها رو با خودم میبرم مدرسه و مجبور میشم آژانس بگیرم صرفا به خاطر اینکه کاغذ زباله نیست و باید تفکیک بشه. ولی برای خیلی از مردم این چیزها اهمیتی نداره، به راحتی توی طبیعت خرابکاری میکنن، دریا و جنگل و تالاب و کوه رو به لجن می کشن و هنوز مشغول تربیت نسلی هستند که قراره ایران رو به جای بدتری تبدیل کنن.

  • نسرین

هوالمحبوب







 

گذشته ها هیچ وقت نمی گذره، همیشه یه چیزی از گذشته مثل کنه می چسبه به گلوی آدم و تا آخر عمر ولش نمی کنه.

مگه من فراموش کردم؟

مگه تو فراموش کردی؟

نه؟ زخم های من جاشون خوب نشد. بعد از این همه سال هنوزم نم گوشه ی چشمم داره جای زخمی که خوردم رو بهم نشون میده.

عادت کردن به تباهی ها، منو کشونده بودن به بی راهه. تو تمام گذشته ی تباه منی. تمام آرزوهای برباد رفته ی من.

تمام جوونی از دست رفته. نه من از تو و گذشته ام  نمی  گذرم.

 فقط فراموش می کنم و بر میگردم سمت زندگی.

سمت بهار

سمت زندگی تازه

نمی خوام توی گذشته ی تباه غرق بشم و صدای زندگی رو نشنوم. میدونم تو هیچ وقت توی زندگی فانوس به دست، دنبال من نگشتی.

اما اینم میدونم که این زخم تو رو هم همراه من می سوزونه. همین کافیه.

همین که بخوای هم نتونی فراموش کنی. 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

اینکه هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشم به اینکه چه لباسی بپوشم فکر می کنم، اینکه سعی میکنم کفشم همیشه برق بزنه، اینکه دستبندم رو با مانتوم ست می کنم، اینکه موهامو هر روز یه حالتی درست میکنم که بیشتر بهم بیاد، اینکه هنوز به رژیم گرفتن فکر میکنم، یعنی هنوز امیدوارم که وضع بهتر بشهاینکه روزهای تعطیل سرم توی کتابه و مدام دارم به ایده های جدید فکر میکنم، یعنی هنوز ناامید نشدم. هنوز نبریدم.

 ولی دیگه هیچ رقمه نمی تونم این بغض ته گلوم رو درمان کنم. این بغضی که دلم میخواد گاهی وسط کلاس بترکه و بشینم زار زار گریه کنم.  گاهی دلم میخواد بغلشون کنم و قربونشون برم ، همونقدر که داشتن شون بهم انرژی میده، گاهی وقت ها حرف هاشونم یه تیر خلاص میزنه به همه چی. دیشب حالم خوب نبود، اما صبح که بیدار شدم خوب بودم، تو راه مدرسه حالم خوب بود، تو کلاس که رفتم حالم خوب بود، حرف که میزدم حالم خوب بود. اما یهو وسط کلاس بغضم گرفت، این بار اما زرنگ تر بودم قبل از گریه کردن زدم بیرون. نفهمیدن گمونم. ولی اخمام رفته بود تو هم. دیگه روزم خراب شده بود. اینکه من احمق به نظر برسم، اینکه توی عکس تار گوشه ی وبلاگ زجر کشیده به نظر بیام، اینکه چاق شده باشم، اینکه بیشتر از سنم نشون بدم، اینکه زشت باشم، اینکه کارم رو بلد باشم یا نباشم، اینکه معلم خوبی هستم یا نه واقعا به خودم مربوطه. چرا اینو کسی نمی فهمه؟ چرا گاهی نمی فهمیم که توی این دنیایی که از چند ساعت بعدمون خبر نداریم، محبت کردن بهتر از هر معجونی میتونه آدم ها رو زنده کنه. حداقل اگه نمی تونیم بقیه رو دوست داشته باشیم، میتونیم که آزارشون ندیم؟ میتونم حرف های خوب بزنیم که؟ چرا گاهی یادمون میره کلمه ها مقدسند؟ کلمه ها انرزی دارن....


  • نسرین

هوالمبحوب

 

دیشب داشتم یه قصه ی عاشقانه می خوندم، از اون قصه هایی که اشک به چشم آدم میاره؛ خیلی سال بود که دیگه عاشقانه نمی خوندم. اما دیشب بعد از خوندن چند صفحه، دلم رفت به گذشته ها. یک آن به دختر قصه حسودیم شد، به حس هایی که داشت تجربه می کرد، به قدرت پنهانی که توی وجودش ریشه می کرد و خنده به لباش می آورد. باورتون میشه حتی به گریه هاشم حسودیم می شد؟ خوبی داستان های عاشقانه اینه که از اول قراره همه به هم برسن، از اولش می دونی که ته قصه دست دختره تو دست پسره اس و توی بهترین حالت ممکن به هم خواهند رسید. ولی توی قصه ی ما هیچ وقت آخر هیچی از اولش مشخص نبوده. هیچ وقت نفهمیدم اینی که الان بهم سلام می کنه، کجای قصه قراره بذاره بره. هیچ وقت دلم از بودن هیچ کس قرص نبود. همه یه سایه ی مات و کم رنگ بودن که از پشت یه دیوار بلند سرک کشیدن تو زندگیم، زیر و بمم رو دیدن، خنده هامو، گریه هامو، دوست داشتن هامو، عاشقی کردن هامو و بعد از همون دیواری که سرک کشیده بودن توی زندگی من، رفتن پایین و دیگه هیچ وقت برنگشتن. هیچ کس سعی نکرد دیوار رو از بین مون برداره، هیچ کس تلاش نکرد تنش رو بکشه و بیاد توی آفتاب تا صورتش رو بهتر ببینم، کسی خودش رو ننداخت توی زندگیم که بگه خسته شدم از سایه نشینی ، اومدم یه دل سیر آفتاب ببینم.

گردن کج کردم و به سایه های ریز کوچولو نگاه کردم، سعی کردن بهتر ببینمشون، سعی کردم بهشون فرصت بدم برای پریدن، برای پرواز، اما هیچ کس نخواست که جرات کنه.

توی داستان های عاشقانه همه چی خوب پیش میره، بعد از کلی گریه و دل خون شدن و ترس از دست دادن، یهو همه چی خوب میشه، یهو ورق برمی گرده، یهو میرسه ته قصه و یه لبخند کش دار و....

کاش می شد توی دنیای واقعی هم، ورق قصه زود برگرده. آدم بدا زود رسوا بشن، عاشق های آبکی تبدیل به سنگ بشن و سر هر «دوست دارم دروغکی» دماغ شون دراز بشه. کاش از این همه جادو رها بشیم و برگردیم سر زندگی هامون. درست جایی که خواستن ها، از سر عشق بود و پذیرفتن ها از سر عشق.

کاش دست برداریم از این همه نقش بازی کردن، از این همه گندم نمای جوفروش بودن، دست برداریم از خودخواه بودن، دست برداریم از اینهمه راحت دست کشیدن، راحت رفتن، راحت ترک کردن،

راستی چی شد که ما اینقد راحت دل بریدیم؟

چی شد که دیگه کسی تلاش نکرد برای موندن و ساختن؟

چی شد که این همه بد شدیم توی عاشقی کردن؟

 

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی از کسی جدا میشی، چند ماهی به این فکر می گذره که کاش شرایط تغییر کنه، کاش ببینه این دلتنگی ها رو، کاش اونم حالش بد باشه که بفهمه من توی چه حالی ام. گاهی میخوای با عکس های پروفایل یا استوری بهش بفهمونی که الان دقیقا توی چه فازی هستی. گاهی اونقدر حرفهای دلت رو توی عکس ها و استوری ها می ریزی که حتی خودت هم دلت به حال خودت می سوزه! اما اون که رفته دیگه رفته، دیگه برگشتن نداره! باید به این نقطه از عشق برسی که حتی اگه برگرده؛ خودش هم نمی تونه جای خالی که توی دلت ساخته پر کنه! پس برگشتنش بیهوده است!مشکل اساسی که توی رابطه های عاشقانه ی معاصر مشاهده میشه، اغراق در عشقه. اونقدر از یک نفر توی ذهن مون بت می سازیم و بزرگش می کنیم که وقتی از دستش میدیم یهو یه حفره ی عمیق توی دلمون ایجاد میشه که به هیچ طریقی نمیشه پرش کرد. عشق رو اونقد معصوم و بکر و عجیب تجسم می کنیم که با هیچ کدوم از فاکتورهای منطقی و ذهنی قابل سنجش نیست. پس وقتی نمی تونیم ما به ازای درستی ازش پیدا کنیم شروع می کنیم به ساختنش. فاکتور گرفتن از عیب های آشکار و غلیظ تر کردن دوست داشتن هامون. فکر می کنیم هر چقدر بیشتر به دوست داشتن چنگ بزنیم؛ راحت تر می تونیم حفظش کنیم. ولی گاهی همین تصورات اشتباه چند ماه، چند سال  و گاهی تمام عمر مون رو می سوزونه. یاد مون میره که عشق یعنی حال مون خوب باشه. وقتی حال مون با هم خوب نیست یعنی یه جای کار داره می لنگه. وقتی یه نفر مدام داره التماس می کنه و طرف مقابل عین خیالش نیست؛ یعنی یه چیزی این وسط شکسته. چیزی که اگر سرجاش بود اصلا نیازی به التماس نبود. عشق زاری کردن نیست، عشق التماس کردن نیست، عشق اضطراب از دست دادن نیست، عشق یه حس عمیق و خوشاینده که اگر درست و به موقع سراغت بیاد تو می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی. اگه توی رابطه هامون مدام نگرانیم، دلهره داریم، بی اعتمادیم، خسته ایم، کلافه ایم، دنباله بهانه ایم.....
پس باید به تموم شدنش هم فکر کنیم اون هم به صورت جدی.
حالا فرقی نمی کنه این عشق توی چه قالبی تعریف بشه، عشق زن و شوهری، عشق پیش از ازدواج، عشق کوچه بازی یا هر چیز دیگه ای.
توی ادبیات خیلی تاکید شده که برای به دست آوردن معشوق باید سختی کشید، باید منت کشی کرد، باید گوش به فرمان معشوق بود؛ ولی این چیزها فقط برای قصه هاست. توی دنیای واقعی هیچ پسری برای به دست آوردن محبوبش، دست به اصرار دوباره هم نمی زنه، چه برسه به التماس. چون توی دنیای مادی که درگیرش شدیم، عشق اهمیت خودش رو از دست داده. آدم ها معامله می کننن جای دلدادگی. اگر مفاهیم عاشقانه در ادبیات در دنیای واقعی هم پیاده می شد، نه تنها این همه انسان شکست خورده و مایوس نداشتیم، بلکه سن ازدواج هم اینقدر بالا نمی رفت حتی!
چون بر اساس ادبیات عاشقانه هیچ زنی نمی تونه عاشق بشه؛ زن ها برای معشوق بودن خلق شدن، همین عاشق شدن زن ها بود که نظام عشق رو بر هم زد!

  • نسرین