گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

کاسۀ چه کنم

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

نظرات  (۱۱)

واقعا پروسه‌ی سختی هست انتخاب یک آدم که قراره برای یک عمر باشه. یه آدم درست...

الانم یکمی پیچیده شده اوضاع. همین حرفایی که گفتی رو من از خیلی از دوستان شنیدم که خیلیا اصول رابطه رو بلد نیستن پله پله جلو رفتن رو بلد نیستن یا واقعا معلوم نیست دنبال چی هستن یهو میان جلو یهو غیبشون میزنه...

از ته دلم امیدوارم کسی سر راهت بیاد که دلت رو راضی کنه و بگی این همونه که باید باشه :)

پاسخ:
ماها حتی برای انتخاب رشته هم آموزش می‌بینیم اما برای انتخاب شریک زندگی نه! این خیلی مسخره است.
کاش یکی‌شون به نمایندگی بهمون توضیح می‌داد این وسط.
ممنونم از آرزوهای خوبت عزیزم:)
  • فاطـــღـــمـه ツ
  • تو تنها نیستی :)

    مشکل اینجاست دقیقا مثل خودت ، نه به مجازی اعتماد داریم نه مجرد دور و برمون پیدا میشه و نه هیچی

    میشینیم تو خونه و آینده مون رو میسپاریم دست پدر و مادر تا برامون رقم بزنن

    مشکل اینجاست ، اکثر ماها با این جمله گوشمون پر شده "عشق خودش بعد ازدواج به وجود میاد"

    اما بارها دیدیم نه تنها به وجود نیامد ، بلکه اون زندگی که از ظاهر خیلی خوش و خرم هست ، در واقع جهنمیه برای دختر

    فقط میتونم بگم خدا خودش صاحب زمانمون رو هرچه زودتر برسونه

    پاسخ:
    نمی‌دونم چی بگم در ادامه‌اش.
    اینکه تنها نیستم که طبیعتا درسته چون حداقل دور و بر خودمو،دوستای خودمو دارم می‌بینم. ولی کاش برای این پروسه هم آموزش می‌دیدیم.

    هومممم

    کاملا درسته!

    باز شما دیدت به زندگی واقع گرایانه تره :) من هنوز اوایل بیست سالگی ام. و هرجه قدر فکر می کنم و بابام میگه مثلا بیا آقای فلانی و بهمانی رو ببین، نمی دونم می شه اعتماد کرد یا نه :))

    پاسخ:
    خب ببین میخوای اصلا آشنا بشی یا نه.
    طبعا کسی که باباها معرفی می‌کنن نمیتونن خیلی عوضی باشن:)
  • مترسک هیچستانی
  • می‌دونی که چقدر می‌فهمم چی میگی...

    پاسخ:
    بله بله.

    منم هستممممم! هر چی هم بیشتر دست و پا میزنم بیشتر ناامید میشم☹

    پاسخ:
    ما بی‌شماریم....
    بله متاسفانه.

    اگر من رو هم توی این تیم نتونستنی‌ها جا می‌دید، تا بیام و بشم دروازه‌بانتون. : |

    .

     یک چیز رو می‌دونم. اینکه گفت‌وگوهای تو و چیزهایی که گفتی و حرف‌هایی که زدی کاملاً منطقی بوده. اینکه چرا فرد مقابل خلاف منطق عمل کرده، خب نمی‌دونم. این دیگه مشکل از اوست. از نسرین نیست قطعاً.

    پاسخ:
    آره بیا
    به یه دروازه‌بان قدر نیاز داریم اتفاقا:)
    خب من می‌دونم که مشکلی نداشتم. حالا همینم بذاریم کنار تو خیلی از مواقع از طرف سر‌تر هم بودم ولی تهش باز رفته.
    به بهانه‌های واهی.
    اینو نمی‌تونم درک کنم. 

    دوباره جوری نوشتی که من بیام بگم: عه عه جانا سخن از زبان ما میگویی.

     

    پاسخ:
    #هشتگ همدرد
  • همطاف یلنیـــز
  • سلام سلام

    .

    شاید گیس گلابتون کمک باشد

    http://www.gisgolabetoon.ir/

    .

    مهارتهای زندگی برای خانم های تحصیل کرده، کارگشاست ها

    پاسخ:
    سلام.

    به نظرم باید برای آقایون چنین دوره‌هایی بذاریم که بلد باشن با یه خانوم تحصیل‌کرده چطوری رفتار کنن.
    چیزی که من به تجربه دریافتن اینه که مردها بیشتر نیاز دارن به کسب مهارت.

    اگه بگم یه روزی منم مثل تو میگفتم یعنی یه نفر نیست که منو بخواد؟ که من بخوامش؟ یعنی یه آدم معمولی توو این دنیا پیدا نمیشه که مال من باشه؟ بعد اونقدر گریه میکردم که بالشم خیس میشد باورت میشه؟ اگه بگم سالها گریه مرهمم بود و به این فکر میکردم که حتما من خیلی دوست نداشتنی ام! و دیگه رسیده بودم به جایی که وقتی خواستگاری میخواست بیاد از اینکه نشدن همراهش بود و من خسته بودم از اینهمه نشدن و دیگه نمیکشیدم دلم نمیخواست هیچکس بیاد و هیچکسو راه بدیم باورت میشه؟ اونقدر که وقتی وسط یه روز معمولی یکی از آشنا ها زنگ زد گفت منو معرفی کرده به یکی شمارتو بهش بدم گفتم نه چون دلم نمیخواست دوباره تا دوماه بعدش اعصابم خورد باشه و غافل از اینکه اینبار فرق داره.

    نسرین حال الانتو منم سالها قبل داشتم، منم سالها درد کشیدم توو خودم ریختم و فقط خودم میدونم چه ها کشیدم. ولی اون آدم معمولی بالاخره میاد از یه راه خیلی معمولی فقط توو زمان خودش. مطمئن باش زمانش که بیاد اونم میاد. این روزات این سالهات تورو بزرگ تر میکنه. بعدها که برگردی نگاه کنی میبینی همین روزات چقدر روحت رو صیقل داده. روزای سختیه ولی فقط صبر میتونه چاره باشه و امید به خدایی که همه چیز توو دستاشه. 

    پاسخ:
    ببین حرفات رو قبول دارما، می‌دونم اینکه یه نفر که شرایط مشابهی با من داشته میاد و از گذشته می‌گه برای اینکه بهم امید تزریق کنه چقدر ارشمنده.
    ولی.....
    من این زخم‌هایی که سر هر آشنایی می‌خورم گمون نکنم یادم بره.
    من نمی‌گم اصلا موقعیت مد نظر پیش بیاد.
    پیش نیاد جهنم اصلا.
    ولی دیگه اینقدر عوضی سر راهم سبز نشه.
    کشش من خیلی وقته تموم شده.
    این موقعیتی که بعد سی و چهار سالگی قراره رخ بده توانایی اینو نداره که منو خوشبخت کنه.

    خواستم بگم کاملا می فهممت نسرین

     

    پاسخ:
    ارزشمنده:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">