گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و حسرت هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


گاهی به سرم میزند که همه چیز را رها کنم و بروم در لاک تنهایی ام. همه ی چیزهایی که مرا مجبور به حرف زدن میکند؛ مجبور به حضور داشتن و دفاع کردن؛ گاهی وقت ها روح آدم ها خسته می شود از همه ی معادلات پیچیده ؛ از حضور آدم هایی که اشتباهی سر راهت قرار میگیرند. از دنیایی که اسمش مجازی است، اما همه چیزش واقعی تر از دنیای ماست. از حرف زدن، از توضیح دادن، از مجاب کردن، خسته ام. دلم دنیای خلوتی میخواهد که حرفهایم را در چشم هایم بخوانند. دنیایی که روح عریانم را ببینند و بدون هیچ سوالی قبولم کنند. دنیایی که زمینی باشد و پلی به آسمان داشته باشد. هنوز هم دلم آدم های حال خوب کنِ لیمویی می خواهد. آدم هایی از جنس شعر و صدا و کتاب..... آدم هایی که تمامت نکنند....

  • نسرین

هوالمحبوب

 می ترسم از انجماد فکر، از انجماد روح

میترسم از روزی که کودکی از من بپرسد از آزادی

و من تنها نام خیابانی را بلد باشم.

ترس هایم را بغل گرفته ام و راه میروم در این سنگلاخ بی عبور؛

در «مزار آباد» شهر یخ زده؛

من گم شدن را خوب یاد گرفته ام.

در برابر چشم هایی که بازند و نمیبینند؛

در برابر گوشهایی که هستند و نمیشنوند؛

در برابر روح های آزادی که آزادی را در حصار قفس آموخته اند.

تشنگی را، تنهایی را و سکوت را خوب آموخته ام.

هر کدام دانه ای بودیم که کاشته شدیم در دل خاک وطن.

بذرمان به گل نشست.

شکوفا شدیم و پرپرمان کردند.

خاک آلودِ خیانت اغیار نیستیم؛

بر ما هر آنچه رفت از شاخه ها و ساقه های تنی بود.

در کلاس درس ،در گوش هایِ بیدارمان؛

ترس را هجی کردند و ما از بر شدیم.

در کلاس درس اطاعت را یادمان دادند و ما افسار بستیم بر دل ها، بر آرزوها، بر اشتیاق ها.

از صدای بلند ترساندند مارا، از خنده های از ته دل بیم مان دادند،

ما یاد گرفتیم که بره ای باشیم و در آغوش کشیده شویم.

تا شیری باشیم و بغریم و آواره ی کوه و بیابان شویم.

سرمان پایین بود دیکته کردند و مشق نوشتیم.

ما با ترس هایمان زاده شده ایم.

«بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود»

نتوانستیم قهرمان زندگی خود باشیم.

همیشه دویدیم و به جایی نرسیدیم.

منجی موعود نخواهد آمد

مگر اینکه ما منجی زندگی خود بودن را بیاموزیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند؟       به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی؟

من بیست و هفت سال دارم و تمام این بیست و هفت سال سرم توی کتاب بوده و راهم رفتن به کتابخانه و دانشگاه. چیزی از زندگی نفهمیدم جز اینکه دختر خوب درس میخواند و تلاش میکند و نجیب است و فلان. حالا بیست و هفت سالم رو به پایان است و من نشسته ام به گذشته نگاه میکنم و اشتباهاتم جلوی چشم هایم رژه می روند. میگویم اگر یاد گرفته بودم به جای درس خواندن هنر دیگری بیاموزم الان میتوانستم برای خودم خیاط یا آرایشگر ماهری باشم. میگویم اگر یادم داده بودند که ازدواج امر مهمی است که بعد از سنین نوجوانی باید با آن روبه رو شوی و به آن جدی فکر کنی، الان در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ام از شنیدن نام خواستگار دچار یاس فلسفی نمیشدم!

من حالا در آستانه ی بیست و هشت سالگی فهمیده ام که تنها چیزی که در جامعه ی من ارزش و اهمیت دارد پول است. چیزی که درس خواندن راه رسیدن به آن نیست. فهمیده ام که دختران کم سوادی که چیزی از زندگی نمیفهمند اما زود شوهر کرده اند و بچه ای بغل گرفته اند ارزش و اهمیتی به مراتب بیشتر از من و امثال من دارند. چون آنها توانسته اند ازدواج کنند!

دیگر کارمان از افسوس خوردن و حسرت خوردن و کارهایی از این دست گذشته است. یک جای پروسه ی تربیتی ما دهه ی شصتی ها ایراد دارد. ما زندگی را خیلی آرمانی تصور می کردیم و خیال میکردیم میتوانیم با دست های خودمان آن مدینه ی فاضله ی ذهنی مان را بسازیم.فکر میکردیم هرچقدر بیشتر غرق شویم در دانستن، آینده روشن تر خواهد شد.

اما حالا که دارم به گذشته نگاه میکنم تنها افسوس میخورم برای از دست دادن سالهایی که میتوانست جور دیگری رقم بخورد.جوری که امروز حداقل حسرت خیلی چیزها، افسوس خیلی اشتباه ها در دلم سنگینی نکند.

فردا هفتم اسفند است. دولت از ما میخواهد در انتخابات شرکت کنیم.میگویند حق انتخاب دارید و بیایید از آن به نفع کاندیدای اصلح استفاده کنید. من میگویم منی که بیست و هفت سال دارم و ده سال است دارم رای میدهم. کدام انتخاب من توانسته قدمی در حل مشکلات جامعه ام بردارد.اصلا انتخابی هست؟

کدام کاندیداست که میتواند مشکل بیکاری من را حل کند؟ کدام کاندیداست که به فکر جیب خودش نباشد و به من و جوانانی مثل من فکر کند؟ آیا کسی هست که اقتصاد فلج کشورم را احیا کند؟ کسی هست به پدر هفتاد ساله ی من امید دهد که اگر از فردا خانه نشین شود خانواده اش از گرسنگی نخواهند مرد؟ آیا کسی هست دست من و الناز و مینا و .... را بگیرد و از مدرسه ها و کتابخانه ها و فروشگاه ها و شرکت هایی که دارند استثمارمان میکنند ببرد به جایی که حق مان است؟

جایی که مرخصی ها سر جایش باشد، جایی که به ما فرصت نماز خواندن داده شود، جایی که دلشان به حال جوانی مان بسوزد، جایی که بیمه داشته باشد و جایی که با ما انسانی برخورد کنند.

آیا کسی هست که حق معلولان کشورم را بگیرد و حق زنان سرپرست خانواده را، حق زنانی که با روزی هزار تومن با نان خالی شکم بچه هایشان را سیر میکنند، حق جوانانی که زن میگیرند و توانایی خانه کرایه کردن ندارند، حق جوانانی که حقشان غرق شدن در فساد و تباهی نیست، حق پیرمردها و پیرزن هایی که کنار خیابان در سوز سرما و ظل آفتاب دستفروشی میکنند تا نمیرند؟

کسی میتواند جلوی بخور بخور برادر و پسر و پدرش و ....را بگیرد؟

مردی یا زنی هست که بیاید فقط برای نجات؟؟

من به چه امیدی دوباره شناسنامه در دست بروم پای صندوق و به مردی رای دهم که نمیدانم آمده است برای حق بیشتر یا آمده است برای کسب افتخار بیشتر یا.....

میدانید ما جوانان این مملکت دردمان یکی دوتا نیست دیگر نمیتوانیم ریسک کنیم برای پروار کردن شکم بقیه. کسی را ندیده ام که بیاید برای نجات کشورم ...باور کیند ندیده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

یک روزهایی هست که یک سری اتفاق در زندگی ات می افتد و تو مجبور می شوی یاد گذشته هایت کنی حسرت هایت تمام قد جلوی چشمت ردیف می شوند و تو دوباره بغض میکنی و غمگین می شوی و نمی توانی خودت را قانع کنی که خوشبختی حتی اگر به آرزوهای کودکی ات نرسیده باشی.

یک روزهایی که جوان تر بودم آرزو داشتم وکیل بشوم عاشق پلیس بازی و هیجان و بدو بدو بودم. دوران دبیرستان عاشق خبرنگاری شدم رفتم کلاس مقدماتی را ثبت نام کردم و خیلی خوش به حالم بود که بالاخره من هم یک روز خبرنگار میشوم. بعد مربی پرورشی مدرسه مان که یک زن چاق بد هیکلِ بد اخلاق بود همه ی مدارک من را گرفت و قول داد که بفرستد برای پانا( خبرگزاری دانش آموزی) و معلوم است که هیچ وقت چنین اتفاقی رخ نداد! آن مربی چاق بد هیکل بد اخلاق همه ی آرزوهای مرا به باد داد و من آدمی نبودم که بلد است آرزوهایش را از راه های دیگری پیگیری کند. برای همین قید خبرنگار شدن را زدم. دوم دبیرستان معلم ادبیات مان از شعر خوانی ام خوشش آمد و من شدم مجری انجمن ادبی مدرسه. ولی این اجرا هم دوام چندانی نداشت چون کسی پیدا شده بود که متن های مراسم رو خودش مینوشت و او به منی که متن نمینوشتم الویت داشت! در حالی که هیچ کس از من نپرسید که میتوانم برای خودم متنی بنویسم یانه!!!

حسرت وکالت و خبرنگاری همیشه با من بود تا اینکه رسیدم به دانشگاه و حسرت اجرای شب شعر های دانشکده هم به آن اضافه شد. روزنامه نگاری هم همین طور و بعد تر ها هر چه پیش رفتم استادها از نوشته هایم تعریف کردند و من حسرت دیگری یافتم به اسم نویسندگی...

هیچ وقت هیچ کس مقصر از دست رفتن موقعیت های زندگی ما نیست جز خودمان. تنبلی من همیشه دزد آرزوهایم بوده. هیچ وقت نخواستم یک آرزو را تا ته تهش دنبال کنم و در نهایت به دستش بیاورم.

امروز که خبر دار شدم یکی از دوستان دبیرستانی ام در صدا و سیما مشغول شده است این حسرت های نهفته در من دوباره بیدار شدند. که چرا من هیچ وقت پیگیر آرزوهایم نبودم....

  • نسرین