گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

این یک عاشقانه نیست

سه شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۳ ب.ظ
هوالمحبوب


این روزهای تلخ تابستانی، مزه ی بدی دارند، شبیه دلتنگی و خواهش اجابت نشده و هزار تا درد بی درمان دیگر نیستند. هر جور که حساب می کنم چیزی این وسط تغییرکرده است. شاید تا زمستان یا حتی همین بهار گذشته چنین محاسبه ای در کار نبود. دلم تنگ رفتن نبود. دلم این چنین بی قرار نبود. داری می روی، این حقیقی ترین مسئله ی ممکن است. این رفتن اما شکل هیچ کدام از رفتن های قبلی نیست. یک جور خالی شدن زندگی است. یک جور ته کشیدن تمام فانتزی هاست. می دانی شب ها با خیال به خواب رفتن یعنی چه؟ می دانی صبح ها با خیال بیدار شدن یعنی چه؟ می دانی تلاش برای پر کردن یک قاب خالی یعنی چه؟ قطعا نه. چون هیچ کدام از این ها برای تو اتفاق نیوفتاده است. تو دلتنگ نشده ای، تو دنبالم نگشته ای، تو جای خالی های زندگی ات را با خیال من پر نکرده ای، شاید اصلا جای خالی نداشته ای. شاید اصلا حس نکرده ای که باید بگردی و یک جوری پیدایم کنی. این سه شب گذشته که قلب پدر تیر کشیده است، نفسش به شماره افتاده است، دهانش خشک شده است و دستش رفته است روی قلبش، این روزهایی که ده ساعت بی وقفه کار کرده ام، این شب ها که هرم گرما، نفس گیر است، من هر لحظه به تو فکر کرده ام. به یک  لحظه ی با شکوه؛ اما تو بی هیچ تلاشی برای رقم زدن یک حماسه، کوله پشتی ات را انداخته ای روی دوشت و راه نیامده را برگشته ای. حتی زمانی که بیرانوند، پنالتی رونالدو را مهار کرد من در فکر تو بودم، در فکر جاده های منتهی به تبریز، در فکر آسمان و دریا و زمین. حتی به دریا هم اندیشیده ام، حتی اگر تبریز دریا نداشته باشد. من باید تمام احتمالات را در نظر می گرفتم. اما تو بی رحم تر از آنی بودی که فکر می کردم. همیشه لبخند می زدی، همیشه دور بودی، همیشه دست نیافتنی.
هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که تابستان امسالم چنین مزه ای داشته باشد. این دومین بار است که از دست میروی بی آنکه به دست آمده باشی. من خسته و بیکار بودم. نشسته بودم به ساختن خیال های تازه. تو دم دستی ترین خیال بودی. تو نزدیک ترین و پر رنگ ترین خیال بودی. آنقدر دور بودی که نمی شد به دستت آورد آنقدر نزدیک که فاصله ای حس نمی کردم میان خودم و تو. حالا دیگر همه چیز تمام شده. حس آن روز ها در من مرده است. شوقی برای نوشتن ندارم. این حس تعهد بی حد و حصر من است که هنوز نشسته ام اینجا و مشغول نوشتنم. من دیگر با دلم نمی نویسم. این پایان غم انگیز قصه است. قصه ای که با امید شروع شد و حالا با یک حسرت تلخ به پایان می رسد. دلم خوش نیست به امتداد این امید. می خواهم رشته های امید را قیچی کنم. بخزم در همان پیله ی تنهایی همیشگی. سفرت بخیر اما .....




  • ۹۷/۰۴/۰۵
  • نسرین

از ناممکن ها

نظرات  (۱۰)

ای بابا ،امیدوارم همه چیزهایی که نوشتی برعکس بشه :) کوله پشتی به دوش از در بیاد تو و بگه فقط میخواستم سوپرایزت کنم ! اون وقت در حالی که داره قند تو دلت آب میشه بهش بی محلی کنی تا نازت رو بکشه
پاسخ:
:)
قضیه عشقولانه نیست بهار جان
منم ناز کش نداشتم تا حالا تو زندگیم
ولی ممنون از دعای قشنگت لخند به لبمان آورد :)
سفرت بخیر اما... کاش زودتر برگردی😁 کاش اصلا نمیرفتی روانیه خل و چل😂 نمیدونم چرا همه هی میرن... کسی نیست که بیاد... فقط میرن! 😐
پاسخ:
خب کسی دلش رو اینجا جا نذاشته لابد
بمونن که چی :(
  • آسـوکـآ آآ
  • الهی که بیاد و بمونه و بمونه و بمونه
    پاسخ:
    :)
    ممنونم آسوکا جان
    امیدی در کار نیست ولی :(
  • آشنای غریب
  • می دانی شب ها با خیال به خواب رفتن یعنی چه؟ می دانی صبح ها با خیال بیدار شدن یعنی چه؟ می دانی تلاش برای پر کردن یک قاب خالی یعنی چه؟ قطعا نه.

    میدانی بدون انگیزه به خواب بروی و بدون انگیزه صبح از خواب بیدار شدن یعنی چه؟
    در حالی که چند سالی بود که هر شب ، هزاران امید داشتی و هزاران هزار برای فردا و آینده ات نقشه داشته باشی

    من الان در خنثی ترین حالت ممکن به سر میبرم و هر روز با دیدن شرایط اقتصادی ناراحت میشوم
    همه چیز گران میشود الا حقوق من که کم و کمتر میشود
    پاسخ:
    هر کسی همه ندونه من یکی خوب میدونم😔
    منم نگفتم عشقولانه اس :)
    پاسخ:
    :)
    :|
    پاسخ:
    چرا؟
    اومدم نظر بدم یه عنکبوت دیدم اصن مخم تعطیل شد :|
    اصن متن که خوندم یادم رفت :|

    عشقولانه نیست ولی عشق که توش داره ..
    می دونی همه مون وضعمون به نوعی شبیه به هم شده . اصل حال دل هیچ کدوممون خوب نیست . نسل های ما درب و داغون شدن . افسرده شدن
    ولی اینجا رو ساختیم که گاهی بنویسیم . یک کانال دارم و گاهی که دلم میگیره اونجا میگم . توی وبلاگم می گفتم ولی چون تصمیم گرفته بودم که دیگه مطالب به قول بعضی ها خاله زنکی وارد وبلاگم نکنم توی توییتر اونا رو می نویسم . ولی وبلاگ جای خالی شدنه .
    جای اینکه بیای بگی اینجوری شد و دوستای واقعی و با معرفت و با شعورت بیان بگن ایشالا خوب شه .. ما هستیم . کمکی از ما بر میاد بگو و انرژی مثبت بهت بدن از فاجعه ای که اتفاق افتاده . برای همین به نظر من رفتن از این دنیای مجازی در اصل نوعی خود کشیه . چون گاهی واقعا به انفجار می رسیم ولی نمی تونیم حرف بزنیم . این فضا این کار رو انجام میده.
    جس های خوب .
    ای کاش این خستگی ها باعث نشه اینجا رو ببندی و بری
    و در کنار این ای کاش کلی دوست خوب از اون دوستایی که بالاتر اشاره کردم نصیبت بشه
    و ضمنا ..
    برات دعا می کنم .. کمکی ازم بر می اومد بهم بگو :)
    پاسخ:
    کجا بود حالا؟ :)

    ممنون

    عشق داشت آره خب هر رابطه ای می تونه عشق توش باشه بدون اینکه عاشقانه باشه
    من هیچ وقت وبلاگم رو نمی بندم.
    بستن وبلاگ باعث میشه قطعا دق کنم.
    چیزی هست که نمیشه به کسی گفت نمیشه تو فضاهای عمومی نوشت
    ولی وبلاگ یه جای امن برای همه ی دردهای نگفتنیه.
    حتی اگه دوستی نباشه که آرومت کنه
    ممنون از نگاه مهربان تون :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • هممون نشستیم ببینیم که خب آخرش که چی؟!

    پاسخ:
    آخرش تموم میشه
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بستگی داره که چی تموم میشه!
    پاسخ:
    گاهی عمرمون
    گاهی جوونی مون
    گاهی حس و حال مون
    و.....
  • حامد سپهر
  • گفت جبران میکنم، گفتم کدام را؟
    عمر رفته را؟
    روح شکسته را؟
    دل مرده از تپنده را؟
    حالا من هیچ!..
    جواب این تار موهای سفید را می دهی؟؟
    نگاهی به سرم کرد و گفت:
    وای...خبر نداشتم!
    چه پیر شده ای!!!
    گفتم: جبران میکنی؟؟؟
    گفت: کدام را؟

    پاسخ:
    :(
    بدترش اینه که اصلا نمیگه هم این ها رو
    اون که رفته دیگه رفته
    دیگه برگشتن نداره....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">