گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من در آینده

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ب.ظ

هوالمحبوب

دارم به مرز پنجاه می‌رسم، با صورتی که علی‌رغم شادابی نسبی، داره کم‌کم چروک می‌شه. هوای اردی‌بهشت، هنوز هم دل‌انگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیاده‌روی طولانی داشته‌باشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدم‌ها، پر از بوق ماشین‌ها، قصد دارم امروز فقط صدا‌ها رو بشنوم. نیاز دارم آدم‌های قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسم‌های رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس می‌کنم، با این گیس‌های خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم می‌شه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگی‌ام شدن. هرزگاهی بهم زنگ می‌زنن، گاهی به مهمونی‌ها و عروسی‌هاشون دعوتم می‌کنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم می‌خواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال می‌شم و بهش تبریک می‌گم. یاد سال‌های جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتاب‌‌مون جون می‌کندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن. 
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشی‌های محبوبم، بالاخره می‌رسم خونه. خونه‌ای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچه‌های باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجره‌های قدی با شیشه‌های رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوار‌هایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحی‌های دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسه‌های کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع می‌شن هنوزم صدای خنده‌هامون گوش فلک رو کر می‌کنه.
دارم به این فکر می‌کنم که چقدر کار عاقلانه‌ای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوست‌داشتنی بهترین همدم شب‌های من شده، صداش شبیه لطیف‌ترین نجواهای عاشقانه است. شب‌های جمعه برادر-خواهرها تو خونه‌ء من دور هم جمع می‌شن. صدای خنده‌های خواهرزاده ها و برادر زاده‌ها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسه‌های کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشم‌های سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط می‌کشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که می‌زنه شروع می‌کنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.


  • ۹۷/۱۲/۱۶
  • نسرین

من و دوست داشتنی هایم

نظرات  (۲۰)

همیشه آخرش خوشه :)
پاسخ:
:)
خیلیعالی توصیف کرده بودین:)
ولی من توی قصه تون شما جای خالی یه نفر رو خیلی زیاد حس کردم !
پاسخ:
ممنونم:)

آدمه اگر باشه خودش باید جای خالیشو پر کنه
من تلاشی برای پر کردن جای خالیش نمیکنم دیگه
  • مریــــ ـــــم
  • چه قشنگ!
    چقد خونتو دوست داشتم
    یاد گرفتن سه تار بعد از چیپس و ماست موسیر یکی از مورد علاقه هامه
    پاسخ:
    ممنونم:)

    چه تشبیه معرکه‌ای :))
  • لوستر ال ای دی ریموت دار
  • درود بر شما
    پاسخ:
    درود بر شما:)
    سلام .ممنون از وبلاگ خوبتون
    ما هم یک سایت " آموزشی در زمینه های مختلف" داریم.خوشحال میشیم به سایتمون سر بزنید.
    پاسخ:
    سلام
    سلام
    چه آینده ی قشنگی .. و چه خونه ی قشنگ تری ...‌‌
    امیدوارم همیشه شاد و خوب و پر انرژی‌ باشین :)
    پاسخ:
    سلام
    لطف دارین
    ممنونم از آرزوهای خوبتون:)
    به به چه پنجاه سالگی قشنگی...چه دلم خواست بیام تو اون خونه و قاه قاه از ته دل بخندم...یه زن خوشحال...چقد عاشق زنای خوشحالم...اونایی که زندگی بلدن...زیر چارچوبها خم نشدن...راهشونو پیدا کردن،زندگی کردن و زندگی یادمون میدن. تو پنجاه شالگی یادت باشه یه رفیقی از دور دست با تمام وجودش برای خوشحالی ت خوشحاله :)
    پاسخ:
    ممنونم دوست جان
    امیدوارم زندگی هممون همینقدر شیرین رقم بخوره
    آینده من خیلی تلخه😔 دوست ندارم در موردش بنویسم
    پاسخ:
    بهار
    نگو اینجوری
    چیزی که اتفاق نیوفتاده رو نمیشه تلخ دونست
  • آشنای غریب
  • شباهت انگار  شبهات افتاده!
    دقیقا کجای باغشمال؟ 
    کوچه صدر خوبه 
     یکم قیمت هاشون بالاست منطقه اعیانی نشینه 

    پاسخ:
    وقتی کلید انتشار رو زدم، وقت نشد چک کنم، غلط تایپی زیاد داشت، الان اصلاح کردم. نه طرفای صدر زیادی پر سر و صداست، یه جای دنج تر و آرامش بخش تر.
    من پولدارم، یه زن خوشبخت و پولدار:) 
  • آشنای غریب
  • آره یه جای دنج خوبه 


    میدووووووونُم میدوووونُم :)
    پاسخ:
    :)) 
    تصور قشنگی بود از پنجاه سالگی ...
    و اینکه در نهایت چیزی که بیشتر از هر چیزی من رو از این نوشته حس مثبت بیشتری بهم داد این بود که در نهایت در پنجاه سالگی هم با وجود مشکلات دلخوشی های کوچیکی مثل کوه رفتن و.. داری ..
    و خب خیلی حرفه ۲۵ سال کلاس رفتن و درس دادن و ۲۵ نسل شاگرد رو دیدن . خیلی حرفه توش . قطعا تجربه بیشتره ...
    امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه . همیشه طرفدارات بیان و بگن براشون کتاب امضا کنی و دورهمی هات رو همیشه بری و با وجود دنیای عجیب پیرامون هممون بتونی یه ۵۰ ساله ای باشی که حالت خوبه
    پاسخ:
    این نهایت چیزیه که از دنیا میخوام
    یه پنجاه ساله ی شاد و خوشحال و راضی باشم.
    خیلی حرفه که بخوای و بتونی بهش برسی
    نصف اینایی که نوشتم رو هنوز تو سی سالگی نتونستم محقق کنم ولی عزم جدی دارم که برسم به تک تک شون
    گاهی فکر میکنم که دیگه نرم سرکار، دیگه خسته ام، اما نهایتش یه هفته میتونم روی حرفم بایستم
    من یه جورایی به فضای مدرسه گره خوردم
    اونچا تنها جایی هست که میتونم خودم رو یله و رها حس کنم
    فارغ از این دنیای نکبتی که برامون ساخته شده، یا برای خودمون ساختیم.
    ممنونم، الهی آمین
    چه دعای حال خوب کنی:)

    امیدوارم تو خونه به اون خوشگلی یه دورهمی وبلاگی هم بزاری، بشرطی که شوهرت غرغرو نباشه و پایه خل و چل بازیای ما باشه!
    پاسخ:
    حتما چرا که نه:)

    من شوهر نکردم تا پنجاه سالگی
    دیدی که :)

    خب احتمالا تو تصور من نسبت به آینده تو خودش رو چپونده تو زندگیت خانم معلم :)
    پاسخ:
    اگه بتونه بچپونه
    پس حتما ارزش فکر کردن رو داره حداقل:) 
    خونه ت رو دوست دارم... دقیقا همون چیزیه که من همیشه آرزو دارم... منو هم واسه یه عصرانه دعوت کن رفیق قدیمی :) 
    پاسخ:
    امیدوارم که بتونم بهش برسم
    حتما رفیق
    میگم نمیشه پنجاه سالگی منم از مال تو تقلب کنن و بنویسن؟[ ایکون نگاه مظلوم]

    میگم خواستی دورهمی بگیری یادت نره منم بگی‌ها، تا اون موقع احتمالا اومدم همون اطراف شماها،دعوتم کنی میام حتما :))
    پاسخ:
    چرا نشه
    برات پنجاه سالگی پر از آرامش آروز میکنم
    پر از لحظه های خوب آرزو میکنم

    وای چی از این بهتر
    یه دورهمی دوستانه از دوستان بلاگر :)
    تو، هلما، حورا، زهرا و خیلی های دیگه
    شاید شباهنگ هم بود اصلا:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چه پنجاه سالگی آرومی:-)
    پاسخ:
    :))
    چقدر شیرین :)
    باغشمال . پاساژ ارک . شهرکتاب 
    چقدر خوب توصیف کرده بودین ^_^
    مرسی بابت شرکت
    پاسخ:
    خواهش میکنم:)

    مرسی از چالش همشهری:)
    گمونم تا الان همه پست های چالش رو خوندم و این به نظرم شیرین از همه شون اومد. 
    تبریک به این قلم و بعدش به این تفکر و امید و دید به فردا ها
    پاسخ:
    من همه رو نخوندم البته
    ولی مطمئنم تو بیش از اندازه به من لطف داری :)
    از اون کامنت اولی های حال خوب کن بود
    مرسی
    مرسی
    مرسی
  • قاسم صفایی نژاد
  • ان شالله عاقبت بخیر بشید
    پاسخ:
    ممنونم
    انشالله 
    چه خوشگل بود بیست سال بعد❤️❤️❤️
    پاسخ:
    ممنونم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">