گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خاله بازی

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۴ ب.ظ
هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمی‌شد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبت‌های عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجک‌ها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازی‌هاشون. میانجی‌گری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگ‌های نگهبان و هم‌خوانی تیتراژش. 
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواسته‌اش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانه‌هاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف می‌زنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه می‌اندازن، اما تهش شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. 
نمی‌دونم همۀ بچه‌های سه ساله و پنج ساله این شکلی‌ان یا فقط بچه‌های ما با خواب بیگانه‌ان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه می‌اندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده. 
بعد از صبحانه که بچه‌ها مشغول بازی یا تماشای کارتون می‌شن من می‌خزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز می‌شه و تا چشم کار می‌کنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز می‌شه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث می‌شه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره. 
مدت‌ها بود که توی خونه آشپزی نمی‌کردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار می‌اومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل می‌زدن و می‌گفتن چقدر خوب می‌شه تو همیشه با ما زندگی کنی. 
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچه‌ها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج می‌رفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته می‌انداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته می‌شد من بودم، یه روزم لباسای جفت‌شون رو در آوردم و فرستادم‌شون تو بالکن تا به گل‌ها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خنده‌هاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی می‌کنن. اونقدر از ته دل قهقهه می‌زدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفت‌شون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچه‌ها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم می‌نشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشف‌شون می‌کردم، انگار یکی یکی داشتیم گره‌های ذهنی خودمون رو باز می‌کنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود. 
بچه‌ها موجودات عجیب غریبی‌ان، حاضر جوابی‌هاشون، محبت‌هاشون، زود گول خوردن‌هاشون، قهر و دلخوری‌هایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغل‌شون که امن‌ترین جای جهانه. می‌شه کنارشون تخلیه روانی شد. 
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
  • ۹۹/۰۵/۰۲
  • نسرین

من و دوست داشتنی هایم

نظرات  (۲۰)

  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • یهو دلم خواست خاله شم 😐😂

    پاسخ:
    دایی‌ها هم همبن‌قدر لذت می‌برن:)

    چقدر خوب که بهتون خوش گذشته :)چه عکس قشنگی...

    من عاشق دختر بچه هام و قابلیت این دارم که دختربچه های زیر ۷ سال و بخورم. ماشاءالله چقدر نازه...انشاءالله سلامت باشند.

    پاسخ:
    مچکرم😊😊😊
    من قابلیت رو درباره بچه‌های زیر سه سال دارم چه دختر چه پسر:))
    ما سر ایلیا هلاک بودیم وهو الانم به طرز فجیعی دوستش داریم.
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • من آخه همونم نمیشم 😂🤦‍♂️

    پاسخ:
    قبل از رقیق شدنم بگو ببینم عمو که می‌شی حداقل؟!🤔
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • هر چقدر که حالم بد باشه، هم نشینی با یه بچه حالم رو خوب می‌کنه^_^ 

    خدا حفظتون کنه برای هم. چه ذوقی کردند توی این ده روز:-)

    پاسخ:
    هم‌نشینی کوتاه مدت خیلی بهتره :))
    موجودات لطیف و رقیق و‌گوگپلی....
    ممنونم عزیردل، به من که خوش گذشت امیدوارم به اونا هم...

    کیفت کوک رفیق :) 

    پاسخ:
    ممنونم دوست جون
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • جواب این یکی سوالت رو تو پست فردام میدم 😉

    پاسخ:
    حله:)

    @مترسک 

    بابا شدن دست خودته دیگه :))

    پاسخ:
    @مترسک
    ها این یه قلم رو یادم رفته بود:)
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • @هلما: البته به شرطی که اولاً مامانش، باباشو بخواد و ثانیاً اگه هم خواست، بچه بخواد! 😅

    پاسخ:
    توکل به خدا:)

    خلاصه خودت دایی نشدی ما رو عمه بکن بی‌زحمت :))
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • میگم مسئولین رسیدگی کنن 😂

    پاسخ:
    مسولیت خودت رو گردن بقیه ننداز بی‌زحمت:))
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • مامانش، «بقیه» است؟ 😂

    پاسخ:
    بقیه منظورم مسولین بودن، با دخترک چیکار دارم:)
  • میرزا مهدی
  • سوال: چرا اون لبخندی که رو لبهای شماست، رو لبهای بچه ها نیست؟

    عمیقاً و با دقت  و متفکرانه جواب بده

    پاسخ:
    چون خسته شده بودن از تعدد عکسا:))

  • میرزا مهدی
  • چرا؟  چرا انقدر عکس گرفتی؟ برای  اینکه خودت تو عکسها خوب نمیشدی باید بچه ها رو انقدر آزار میدادی؟ طفلکی ها..... همه خاله دارن اینها هم خاله دارن.

    نیگا نیگا اون دختر معصوم رو! حتی نصف صورتش هم دیده نمیشه به خاطر نور زیاد.... چه خودخواه خاله ای هستی؟

    D:

    پاسخ:
    نخیرم قرار بود جفت‌شون همزمان منو ببوسن و هی نمی‌شد، دلیل انتخاب ابن عکس اینه که راحت‌تر تونستم موهامو پوشش بدم:))
    تو بقیه عکسا بچه‌ها بیشتر از من می‌خندن:)
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • مسئولش اونه دیگه 😂

    پاسخ:
    منو وارد مسائل پیچیدۀ درون خانوادگی نکن پسر، اینجا بچه مچه رد می‌شه :))

    از خاله هم شانس نیاوردیم:))

    پاسخ:
    خودمم شانس نیاوردم:))

    خدا حفظشون کنه

    دنیای بچه ها دنیای شیرینیه:)

    پاسخ:
    ممنونم الهی آمین.
    خیلی:)

    خاله شدن یکی از بهترین لذتهای دنیاست اولین خواهر زاده ام یه دختره یک کیلو و هفتصد گرمی بود الان هزااااار ماشالله 18 سالشه منو بیشتر از مامانش دوست داره و این همیشه جنگی بین منو و مادرشه

    پاسخ:
    واووو ماشالله خدا حفظش کنه:)

    مطمئن نیستم تمام بچه‌ها این‌طوری هستن یا نه، ولی مطمئنم خود ما این شکلی بودیم. این دوتایی که الان اینجا داریم هم همین‌طوری هستن. :))

    یک مثالش، چند وقت پیش ساعت دوازده نصف شب، خاله تلوزیون رو خاموش کرده، بعد دو تا فسقلی نیم ساعت گریه می‌کرد که چرا نمی‌ذاری ما برنامه کودک ببینیم؟ ما از صبح هیچی برنامه کودک ندیدیم! مامانی خوش‌گذرون!

    از دستشویی‌ رفتن هم نگم که بزرگه آخرین بار تصمیم گرفته بود توی طول روز کلاً آب نخوره تا نخواد بره دستشویی :))))

     

    پاسخ:
    پس خدا رو شکر که تنها نیستیم توی این مشکل:)
    خواهرم و همسرش یه سریال شروع کردن و مجبورن از 12 شب تا هر وقت که کشش داشتن بشینن ببینن تا بچه‌ها خواب باشن، از وقتی سریال رو شروع کردن السا هر شب چند بار بیدار می‌شه تا اونا احساس تنهایی نکنن :)
    آخ نگم از معضل‌های دسشویی رفتن :))

    برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها خیلی شیرین هستند. البته من تجربه‌ش رو ندارم ولی اینو مطمئنم که تو بهترین خاله دنیایی

    پاسخ:
    امیدوارم یه روزی طعم عمه بودن رو هم بچشم:)
    آرزو می‌کنم به زودی خاله بشی و خبرش رو با ذوق و شوق بهمون بدی عزیزم.
    قربونت برم که :)

    ما ماشالا طفول بین ۹ ماه تا ۹ سال رو داریم و میخوام بهت بگم که از دم نمیخوابن، منم روزی ۶ بار فکر میکنم که چرا حالا که فرصت دارن بی‌دغدغه بخوابن نمی‌خوابن واقعا؟:/

     

    ماشالا، خدا حفظشون کنه ^_^

    + کیک کو پس؟ :)))

    پاسخ:
    واقعا عجیبن، مگه تو بیداری چی دیدن این جغله‌ها ؟ :))
    قربانت :)
    این عکس مال یه سال پیشه، کیک رو اونقدر نامردانه انگشت زدن به همه جاش که چیزی برای عکس نموند:))

    آخی نازی چه پست شاد و قشنگی😍😍😍

    من عمه نشدم خاله هم نشدم

    هعییی روزگار

    پاسخ:
    قربانت😍😍😍
    ان شالله به زودی هر دو‌ رو تجربه کنی.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">