گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دارم شبیه تو می‌شوم....

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۴ ب.ظ

هوالمحبوب


تو همیشه برایم قابل ستایش بودی. زیبا، فعال، تلاشگر. کسی که همیشه در بدترین نقطۀ زندگی، به سمت نور می‌رفت. بالاخره راهی پیدا می‌کرد. فرو نمی‌ریخت. خسته نمی‌شد. بعد از آن دو سال کذایی که صحبت کردن ازش را بایکوت کرده‌ایم، تو توانستی به همه ثابت کنی که از پس زندگی برمی‌آیی. مایه افتخار بودی هنوز هم هستی. از اینکه هیچ وقت خسته نشدی و ننشستی که دیگران کاری برایت بکنند خوشم می‌آید. اما می‌خواهم اعترافی کنم. از یک بُعد زندگی‌ات بدجور می‌ترسیدم. از همان بچگی دلم نمی‌خواست سرنوشت، چیز مشابهی برایم تدارک ببیند. ولی حالا دقیقا سه سال  مانده تا سرنوشت تو برای من هم تکرار شود.
آن روزها که جوجه دانشجو بودم تصور می‌کردم زندگی همین است. اینکه درس بخوانی، درس بخوانی درس بخوانی تا جان در بدن داری و بعد که مدرک دکتری‌ات را قاب کردی و زدی به دیوار، بعدش بگردی دنبال کار. 
آن سال‌ها قرار نبود یک روز وسط سی و چهار سالگی بنشینم توی هرم تابستان و به تو فکر کنم و یادم بیوفتد که سرنوشت تو دارد برای من هم تکرار می‌شود. ترس‌هایت را دارم زندگی می‌کنم و هر روز بیشتر از روز قبل فرو می‌روم. می‌ترسیدم یک روز شبیه تو شوم. شبیه وجه شخصی و خودمانی‌ات. بعد بیرونی‌ات که هزار برابر بهتر از من بود. 
زندگی هیچ وقت به کام ما پیاده‌ها نبود. ولی هیچ وقت هم به گندی الان نبود. قبول داری؟ قبول داری که قبل‌تر‌ها مامان گاهی می‌خندید، گاه به گاه شوخی می‌کرد، پای حرف‌های خاله‌زنکی را پیش می‌کشید و دادمان را بلند می‌کرد. قدیم‌ترها مامان حالش خوب بود. قدیم‌ترها ما می‌توانستیم در پناه خانواده در امان باشیم. خانه امن بود، پر از آرامش بود. حتی اگر شبش دعوای خونینی کرده بودیم، شب که می‌خوابیدیم، صبح آدم‌‌های خوشبخت‌تری بودیم. اما حالا صبح و ظهر و شب ندارد. هر وقت که نگاه‌مان کنی در حال فرو رفتنیم. پدر چند وقت است که نخندیده؟ مامان کی بود آخرین بار که از ته دل خوشحال بود؟ کی نشستیم با دو پیاله چای ور دل هم و از قدیم‌ندیم‌ها گفتیم؟ 
دلم برای روتین سادۀ قدیمی تنگ شده است. باورت می‌شود؟ حتی برای روزهای گندی که توی کاخ بهار داشتیم هم دلم تنگ است. برای آن حیاط پر از چاله و چوله و دستشویی‌های پر از سوسک حتی. 
دلم برای ظهر جمعه‌هایی که مامان توی آن تابۀ روحی کباب درست می‌کرد و پلوی زعفرانی را می‌گذاشت وسط سفره و تا می‌آمد ته‌دیگ سیب‌زمینی را بچیند توی ظرف، خاله طیبه با سه دخترش سر می‌رسید و سفره رنگ و لعاب می‌گرفت؛ تنگ است. 

دلم برای سفره‌های نذری عمه جمیله تنگ است، برای آش‌های نذری‌اش، برای ساندویج‌های کالباس که طعم بهشت می‌دادند. دلم برای ولیمه‌های خانۀ خاله وسطی، برای والیبال زدن با پسرها توی حیاط خانه تنگ است.

دلم می‌خواهد برای این نکبتی که از سر و روی خانه می‌بارد های‌های گریه کنم.

دارم شبیه تو می‌شوم می‌بینی؟ دارم می‌شوم لقلقۀ زبان آدم‌ها. همان‌هایی که برایمان مهم نیستند، می‌دانم. دارم می‌ترسم از این تنهایی هولناکی که در انتظارم است. دارم ایمانم را به همه چیز از دست می‌دهم. باورت می‌شود؟ هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم دیگر. انگار جایی وسط برزخ رها شده‌ام. نه نکیر و منکری هست و نه فرشتۀ مهربانی که یقه‌ام را بگیرند، که یقه‌اش را بگیرم و بپرسم خب چرا خلق شده‌ام وقتی تمامش درد بود و رنج؟


  • ۰۰/۰۴/۱۷
  • نسرین

از ناممکن ها

نظرات  (۲)

  • مترسک هیچستانی
  • منم خیلی وقتا به این فکر می‌کنم که وقتی قرار بوده همه‌اش رنج و عذاب باشه، چرا اصولاً خلق شدیم؟ یا حداقل چرا آدم شدیم؟ خب یه چیز دیگه می‌شدیم، بهتر نبود؟ :/

    پاسخ:
    درخت مثلا😌

    واقعا قدیمها یه صفای دیگه ای داشت.

    خیلیها رو میبینم که هنوز دلشون اون روزها رو میخواد

    پاسخ:
    بله همین طوره:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">