گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۱ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم :: او جان» ثبت شده است

هوالمحبوب


معشوقه‌ات نبوده‌ام؛
معشوقه‌ات نبوده‌ام تا برایم حرف‌های مگویت را فاش کنی، که با دیدنم لبخندت امتداد یابد، که قلبت تند‌تر بتپد، که ساعت‌ها به عکسم خیره شوی، که سرت بلغزد روی زانویم و دل  سبک کنی بعد از این‌همه ویرانی. 
معشوقه‌ات نبوده‌ام که از خانه بگریزی به هوای دیدنم، که سکوت بین واژه‌هایم را بلند بخوانی، که شکستگی‌های روحم را از بر باشی، که دلت بلرزد از اشک‌هایم، که رویای بزرگت شوم، که زندگی‌ات را معنا بخشم.
رفیقت نبوده‌ام؛
رفیقت نبوده‌ام، که دقیقه‌‌هایت کنار من شتاب بیشتری بگیرند، که بی‌هوا بزنیم به دل کوه، به دل جنگل، که سفر برویم بی‌هراسی از دنیا و ما فیها، که محبتت را بی‌آنکه به زبان بیاوری لمس کنم، بچشم، که با من بیشتر بخندی، با من به زخم‌های زندگی بد و بی‌راه بگویی، با من از سختی‌های مرد بودن حرف بزنی.
غریبه‌ای نبودم،
غریبه‌ای نبودم که روزها توی ایستگاه اتوبوس ملاقاتش می‌کنی، که گاهی توی خیابان بهش تنه می‌زنی، که گاهی از او می‌پرسی ببخشید خیابان سهروردی از این طرفه، که گاهی صندلی‌ات را تعارفم کنی، که گاهی از آن سوی خیابان بی اعتنا به من عبور کنی و عطر عبورت خیابان را سرمست کند.
من همان هیچ‌کسم، که هیچ شعری برایم نسروده‌ای، که هیچ آهنگی تو را یاد من نینداخته است، که هیچ حجمی از اندوهت را به دوش نکشیده است، که هیچ سهمی در شادی‌هایت نداشته است، که هیچ نقشی توی زندگی‌ات بازی نکرده است.


  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

اردی‌بهشت برای من دویدن خون در رگ و پی است، اردی‌بهشت، یعنی مست شدن، برای من بهار از اردی‌بهشت آغاز می‌شود، هر اردی‌بهشت، زندگی در من جریان می‌یابد، در اردی‌بهشت تصاویر رنگی‌تر می‌شوند، حرف‌ها سحرآمیزتر می‌شوند و قلب‌ها عاشق‌تر. جادوی بهار است این حال خوب، جادوی بهار است این احساسات به غلیان در آمده، من هر بهار، به انتظار اردی‌بهشتم و هر اردی‌بهشت به انتظار تو.
 مگر می‌شود ماه سعدی و قیصر و فردوسی را عاشق نبود؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب هوس عجیبی به سرم زده بود. هوس کرده‌بودم بگویم دوستت دارم. بی‌هوا، عمیق و کش‌دار. هوس کرده‌بودم بگویم شبت بخیر عزیزم، هوس کرده‌بودم برایت آغوش باز کنم. دلم از واژه‌های تکراری به تنگ آمده‌است. از اینکه بی‌هوا به کسی شب بخیر بگویم و گوشی سر خود عزیزم را تنگش بگذارد، از اینکه دستم بلغزد روی استیکر عاشقانه و مجبور شوم پیام‌ها را ادیت کنم، خسته شده‌ام. 
خسته شده‌ام از صبح تا شب تک و تنها توی چهار دیواری اتاق حبس شدن، از خواندن و نوشتن و پول جمع کردن. خسته شده‌ام از سینما رفتن‌های تنهایی، از خرید رفتن‌های تنهایی، حتی از ساندویج خوردن‌های تنهایی هم خسته شده‌ام.
دیشب دوست داشتم بودی تا بلند و رسا بگویم دوستت دارم، بی‌هوا جوابم را بدهی که من بیشتر. دلم غنج رفتن می‌خواست، لوس شدن و بغل می‌خواست. بعضی شب‌ها را نمی‌تواند تنهایی سر کرد. بعضی لحظه‌ها را باید با کسی شریک شد، بعضی شب‌ها باید کسی را در آغوش گرفت.
منظورم از آن بغل‌های راستکی است، نه از آن الکی دلخوش‌کنک‌ها، دلم لک زده برای 
آن جانم گفتن و عزیزم شنفتن‌ها، از آن‌هایی که هیچ وقت، هیچ کس توی گوشم زمزمه نکرده است، از آن باورهای عمیقی که تا ته جانت رسوخ می‌کند، از آن رشته‌های ناگسستنی که می‌توانی تا ابد به بودنش دلت را خوش کنی.
دیگر تنهایی بس است، به حد کافی تنها بوده‌ایم، هر دوی‌مان. آخ که چقدر عشق خوب است، شیرین است، در رفتن جانت برای کسی، خواستن کسی از سویدای دل، ذوب شدن در هرم نگاه کسی، دویدن خون توی رگ‌ها، سرخ شدن از شرم، از عشق، از خواستن، جذاب است.
توی این دنیای دود گرفته، که از پشت هر پنجره‌ای سری بیرون زده است، که توی هر سری، سودایی است، که توی هر سودایی رمزی است، می‌خواهم بگردم پی رمز و راز بودن تو. بس است دیگر نبودن و نخواستن. بس است بودن و نخواستن، بس است نبودن و نگشتن و خسته شدن.
این جهان من و تو را می‌خواهد، من و تویی که ما شویم و بزنیم به دل زندگی.
آخ که چقدر دلم می‌خواست بگویم دوستت دارم چقدر....

+نیسگیل در زبان ترکی به حسرت عمیق گفته می‌شود، معادل بهتری برایش نیافتم اما نیسگیل عمیق‌تر از هر حسرتی است.


  • نسرین

هوالمحبوب


باشیم قارماقاریشیقدی، ایچینده من وارام سن یوخسان(*)

چوخ آدام‌لار گلیر گدیر؛

سس چوخدی، آمان سن یوخسان؛

سن چوخدان‌دی کی منن چوچموسن.

سن گتمیسن و من قالمیشام.

امان بولوسن کی عشق هچ زامان اولمز.

سن منیم حیات بویوم، اورداسان.

منه عشق سنن معنا اولوب.

اوزوی توتموسان بیر طرفه و منه باخمیسان.

منی ناواخدی باغریوا باسمامیسان.

گوزولریوی چوخ چوخدان دی کی منه سوزدور مه میسن.

سنی حیات یولداشی سسلمیشم.

باشیم قارماقاریشیقدی.

سئرچه‌لر، یا کریم‌لر، گئجه قوشی‌لار،

باشیم‌نان اوچوب بولوت‌لار آراسیندا ایتدیلر.

سنه تای، کی بیر گون منه عشق تحفه‌سین گتیردین،

و بیر گون، گوزلریمی، دونیا گوزلیخلارینا یومدون.

هارداسان کی منیم سسیم سنه یتیشمیر؟

هارداسان کی گوزلریوی منه ساری آشمیسان؟

سن هاواخ منن گتدین کی بولمدیم؟



*این مصراع الهام گرفته از شعر مریم محمدی است.


  • نسرین

هوالمحبوب

خودت بگو که چگونه بخواهمت، کلمه‌ها از تو گفتن را نمی‌دانند، هیچ شعری تو را نمی‌سراید، هیچ قصه‌‌ای تو را تعریف نمی‌کند. من نقاش نیستم، با رنگ‌ و نقش غریبه‌ام، سرودن نمی‌دانم، دست‌هایم که روی ساز می‌لغزد، صدای ناموزونی فضای اتاق را پر می‌کند. من تنها بلدم که بنشینم روی این صندلی چرخ‌دار و به تو فکر کنم.
خودت بگو که چگونه بخواهمت، که از خواب‌هام نگریزی، که آغوشت را به رویم بگشایی، که یک‌سره لبخند شوم و سر بروم از آغوشت. حرفی بزن که کلمه‌ها از ترس تهی بودن از زیر دستم در نروند، چیزی بگو که به آوازم جان ببخشد، به ترانه‌هایم روح بدمد و به نوشته‌هایم جرات جاری شدن.
ترسم از مردن نیست، ترسم از تنها مردن است، از گریزی که به من تحمیل می‌شود، از بوسه‌هایی که از لب‌هایم سُر می‌خوردن و ناکام، جان می‌بازند؛ ترسم از تعبیر وارونۀ رویاهاست. ترسم از بی‌تو ادامه دادن است. توی این 
غار یک نفره، جایی هم برای من باز کن، جایی برای یک جفت چشم، یک جفت لب و دست‌هایی که حلقه شود دور تنت.
«من می‌خواهمت، آنچنان که در باورت نگنجد، من می‌گریم برایت، آنچنان که ابر برای بیابان، غمگینم آنچنان که خدا می‌گرید با صدای من»


  • نسرین

هوالمحبوب


بی‌هوا در آغوشت کشیدم، تنت گرم بود و مستم می‌کرد، این بار نه زیر گوشم، که بلند و رسا گفتی، «دوستت دارم». تمام جهان گوش شده بود و من طاقت این‌همه خوشبختی را نداشتم، لبخند‌ها از لبانم سر می‌خوردند و من نمی‌توانستم بیش از این دیوانگی کنم. حیات همان دم بود و بس. بعد از آن خواب رویای فراموشی بود، نوشتن گریزی برای لحظات بی‌طاقتی و سرودن تنها و تنها تسکینی چند روزه. کاش چشم‌ها هیچ گاه گشوده نمی‌شد و ایستگاه خانه اینقدر زود از پشت تبریزی‌ها رخ نمایی نمی‌کرد. چه خواب شیرینی بود، خواب تو در مسیر خانه.

  • ۱۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
  • نسرین

هوالمحبوب

 

حالا که توی این گرمای کلافه‌کننده، نشسته‌ام پشت میز کارم و مادام بوواری از لای دست‌هایم سُر می‌خورد و در انتظار خیانت اِما چشم‌هایم روی هم می‌رود، حالا که چشمم به آخرین پیامک آن دوست نامهربان است و مرددم بین جواب دادن و ندادن، دقیقا در همین لحظۀ باشکوه، جای تو خالیست!

حالا که سینی به دست جلوی  چشم‌های سیاه و قهوه‌ای و سبز و آبی خم و راست می‌شوم و دریای مواج هیچ چشمی غرقم نمی‌کند، جای تو خالیست.

حالا که عطر هیچ کس مستم نمی‌کند، حالا که طنین هیچ صدایی نفسم را بند نمی‌آورد، حالا که خنده‌های هیچ لبی روحم را نوازش نمی‌دهد، جای تو خالیست.

برای همۀ هزاران راه نرفته با هم، برای همۀ شادی‌های تقسیم نشده با هم، برای همۀ دعواهای نکرده، برای همۀ دلخوری‌های قبل از عاشق‌تر شدن، برای همۀ دردهایی که با هم نکشیده‌ایم، جای تو در تک‌تک لحظۀهای  باشکوه من خالیست.

حالا که هرم گرما نفسم را بند آورده و تابستان کارش به جاهای باریک کشیده. لابد پیش خودت فکر می‌کنی، یارت دیوانه از آب درآمده که توی این گرمای نفس بر، دنبالت می‌گردد که لحظه‌های بی‌تاب  خودش را با تو سهیم شود، اما اوجان عزیز باید به تو بگویم که یاری که در گرمای هوا تحملت نکند، همان بهتر که یارت نشود، توی سرمای زمستان و خنکای بهار و پاییز که هر کسی می‌تواند دم از عاشقی بزند، شرط عاشقی آن است که در این گرما که تن خودت هم زیادی است و گاه به سرت می‌زند که بلایی به سرش بیاوری، هوای عشق و عاشقی کنی.

می‌دانی آقای اوجان؟ واقعیت این است که من پست عاشقانۀ پر طمطراقی برایت نوشته بودم، اما قبل از فشار دادن دکمه ذخیره، همه‌اش پرید.  حالا توی این گرمای هلاک کننده، همین چند سطرش یادم مانده که دوباره برایت بنویسم. هرچند برای یار بی وفایی چون تو همین هم .....

خلاصه که سی و یک سال و دو ماه و شانزده روز از زندگی ام را هدر داده ای. برای باقی اش فکری بکن تا......

 

*کامنتها بدون تایید نمای داده می شوند.

  • نسرین
هوالمحبوب


می‌گفت، تا حالا دو بار عاشق شدم، اولی تو یه حسرت بچگانه از دست رفت و دومی گمونم خیال ازدواج نداره. دومی رو خودش بهم نشونش داد، از نظر من خیلی معمولی بود، یه نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر که یه تیپ آشفتۀ هپلی داره، وقتی تئاترش اجرا رفت، قرار گذاشتیم که با هم بریم، با یه وسواس عجیبی براش گل رز آبی انتخاب کرد، یه پروانۀ کوچیک زد روی برگ گله و یه کارت تبریک. تو کل اون یک ساعت و نیم که داشتیم تئاتر رو نگاه می‌کردیم، اون حواسش به بازیگرها نبود، به کارگردانی فکر می‍‌‌کرد که اینا رو اینجوری چیده، به این فکر می‌کرد که کارگردانش، تک تک این دیالوگ‌ها رو حفظ بوده.
ازش می‌پرسم عشق اول چرا از دست رفت؟ می‌گه زن گرفت، ولی من ته چشم‌هاش می‌خوندم که منو دوست داره، اما من بلد نبودم هیچ کاری بکنم، لوندی نداشتم، دلبری بلد نبودم، بهم نمی‌گه که اولی کیه، می‌گه زن گرفته، می‌گم من دیدمش؟ می‌گه آره ولی نمی‌دونی کیه. می‌گم یه حدسایی دارم می‌زنم. می‌گه حتی اگه فهمیدی هم به روم نیار. از گفتنش هم واهمه دارم هنوز بعد این همه سال.
بهش نمی‌گم، اما ته چشم‌های اون مردی که همیشه روی صندلی رو به رو می‌شینه، همون مردی که نگران زن باردارشه، یه چیزی می‌بینم که مطمئنم می‌کنه به جادوی عشق. گاهی آدم‌ها فرصت‌های زندگی‌شون رو به همین راحتی از دست می‌دن. با یه لبخندی که باید می‌زدن و نزدن، با یه سلامی که باید می‌دادن و ندادن.
می‌گم هیچ مردی نبوده که من تا حالا عاشقش شده باشم و بخوام که زنش بشم، دوست داشتم، خوشم اومده، ولی حسرت داشتن هیچ مردی تا حالا تو وجودم نبوده، تک‌تک کسایی هم که اومدن سراغم با یه جواب سر بالا توی اولین قدم راه شون رو کشیدن و رفتن.  داشتم قبل افطار فیلم blue jay رو نگاه می‌کردم، یه حسرتی تو کل فیلم بود که باعث شد بغض کنم، از همون سکانس اول می‌دونستیم یه خبری بوده بین‌شون، اما نمی‌گفتن تا به وقتش. دلم از سر شب خیلی گرفته، نمی‌دونم از تاثیر این فیلمه است، از تاثیر حرف‌های دوست جانه، ولی تو دلم یه حسرت بزرگ لونه کرده، حسرت تک‌تک اون آدم‌هایی که با یه نه می‌رن جلد یه خونۀ دیگه می‌شن، حسرت اون سلام‌هایی که به علیک نمی‌رسن، حسرت تمام چیزایی که یه عمر تو خودمون حملش کردیم ولی نشد یه بار خالی‌ شیم. نشد یه بار جدی گرفته بشیم، نشد یه بار کسی به خاطر ما بزنه به آتیش، پاشه بیاد دیدن‌مون. بگه آره دختر خانوم خنده‌های شمام قشنگه. بگه آهای دختر چه موهای خوش‌رنگی داری. باورش شاید سخته ولی ما به همین جمله‌هایی که نشنیدیم دل‌خوش بودیم. مام یه زمانی دل داشتیم، دل‌مون خوش بود که آدم‌ها اگر خاطر‌خواه بشن، به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشن. نمی‌دونستیم، یعنی نگفته بودن که عاشقی کردن آدم‌ها توی این دوره زمونه، حکایتش فرق داره. تو نباشی خیلی‌ها هستن. دلت رو به این چیزا خوش نکن. شاید دوره‌ات گذشته خانوم معلم.

  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۹
  • نسرین

هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.




  • نسرین

هوالمحبوب


سال‌ها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر می‌کردم زنان سی و یک ساله، زن‌های جا افتاده‌ای هستند که سرگرم بچه‌ها و همسر و کار شده‌اند، زن‌های فعال و عاقل و زیبا. زن‌هایی که می‌توانند مدیران خوبی باشند، می‌توانند نویسنده‌های معرکه‌ای شوند، می‌توانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط می‌شد جایی که در آن زن‌های سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. زنان‌ها در آغاز دهۀ چهارم زندگی‌شان قدرتمند می‌شوند، زن‌های عاقل و قوی با هر چهره‌ای زیبا و دوست داشتنی هستند. آن‌ها زن‌هایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت می‌کند. می‌شوند سنگ صبور، مرهم، تکیه‌گاه، منبع عشق و الهام. زنانی که در هر کاری پیشتازند.

حالا در واپسین لحظه‌های سی و یک سالگی‌ام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قوی‌تر، عاقل‌تر و زیباتر شده‌ام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناخته‌ام، راهم را یافته‌ام.

در درون من زنان بسیاری زندگی می‌کنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست می‌گیرد و سر به طغیان برمی‌دارد، گاهی طوفان به پا می‌کند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو می‌رود.

یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش می‌خواهد، قادر است بجنگد برای تک‌تک خواسته‌هایش و دیگران را قربانی کند.

یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.

یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیده‌است، برای دمی آسودن در آغوشش.

یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواری‌های زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوه‌اش را سر می‌کشد و کلمه از پی کلمه خلق می‌کند و در نهایت خط بطلان می‌کشد روی تمام ناتوانی‌های زنانه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه می‌دهم.

در من عصاره‌ای از هر کدام‌شان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور می‌شوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکن‌ها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمه‌ای می‌مانم. من تمام زن‌های درونم را زندگی می‌کنم.

 مادرم برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غم‌شان را زندگی‌کنم، شادی‌شان را زندگی کنم، پرخاش‌گری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظه‌های هراس، لحظه‌های عجز، یاغی و سرکش می‌شوم، در لحظه‌های تلخی و ناکامی دیکتاتوری بی‌رحم از شکاف پوستم بیرون می‌زند. ولی هر وقت به او فکر می‌کنم، هر وقت به عظمت روحش، به امتداد لبخند‌هایش، به امیدی که در من زنده می‌کند، یک زن عاشقم.

  • نسرین