گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۱ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم :: او جان» ثبت شده است

 

 

هوالمحبوب

 

منی آختار داریخاندا، گئجه‌لر، آی ایشیغیندا، سارالیب آیا باخنا، منی آختار داریخاندا، گونشین، نازلی گوزونده، منی آختار داریخاندا، کوچلرده، خیاواندا، تک قالیب باغریمی غم باساندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، گوجاغیندا، یر آشا منه، یاغیشین دامجیلاریندا، قارین او دولی اتهلرینده، منی آختار داریخاندا، باشیمی یره گویاندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، قلبیمی یولداش سیخاندا، منی آختار داریخاندا، تبریزین اوزی گولنده، لاله لر بره بیتنده، عینالی داغیندا، شاه گولی بوجاغیندا، منی آختار داریخاندا، سسیمه سس ورنده، اوزومه بوسه گویاندا، منی آختار داریخاندا، یاتارام سن سیز، دورارام سنسیز، نچه ایل بو اینتظار لا، سنی آختاریب یورولدوم، سسیمی اوجاتدیم، گوزومی هر یره آتدیم، گوجاغیم بوشدی عزیزیم، منی آختار داریخاندا. یورولوب دینجلنده، گوزوون یاشی آخاندا، یولوون دونگلرینده، تبریزین گوزل گونونده، سس وریب، منی چاغیراندا، منی پیش گونده گوجاغیوا باساندا، هر گونی صاباحا ساتاندا، دونیادان اومید کسنده، منی اختار داریخاندا، من سنی ایتیرمیشم، دونیا لار بویی تاپامام، سن کی من سیز قالابولمزسن، منی اختار داریخاندا. تک قالیب سرسم دینده، یولوی چولده آزاندا، منی آختار منی آختار منی آختار داریخاندا

 

* پست من الهام گرفته از این آهنگه، متن نوشته خودمه، ترجمه آهنگ رو نذاشتم.

 

 

 

 


 

 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تو یک مردی، شبیه همه مردهای دیگر، شبیه تمام آنهایی که در خیابان ولیعصر قدم می‌زنند، شبیه تمام مغازه‌دارهای بازار شیخ صفی، شبیه تمام کارمندان اداره آب، تمام راننده تاکسی ها، شبیه تمام دست فروش‌های نبش تربیت. تو غذا می‌خوری، راه می‌روی، خسته می‌شوی ، می‌خندی، گریه می‌کنی ، دلگیر می‌شوی، رانندگی می‌کنی ، شبها قبل از خواب به روزی که داشته‌ای فکر می‌کنی، تنها تفاوت تو در این است که میان هزاران مرد دیگر، من عاشقت هستم، تو در من زاده شده‌ای، در من خواهی مرد. تو مردی هستی که من به آغوش خواهم کشید. 

  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر می‌کردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم می‌شوم، یک جایی عشق‌مان با یک دعوا شروع می‌شود و بعد درگیر هم می‌شویم.  همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زده‌ای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی می‌گشتیم، فکر می‌کردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون می‌آیی و سیستم‌ات را نشانم می‌دهی و می‌گویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین می‌تونین ازش استفاده کنین خانم ......

سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمی‌دادم به این امید که یکی از این فارغ‌التحصیل‌شوندگان خوشبخت تو باشی.

فکر می‌کردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم می‌کنی، لبخند می‌زنی و باب آشنایی‌مان باز می‌شود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم می‌گرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفری‌های سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکی‌های بوفه، هیچ‌کدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.

بعدتر‌ها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمند‌ها سر‌و‌کله‌شان پیدا شود، کلید را توی قفل می‌چرخاندم و می‌نشستم پشت میز، سیستم را روشن می‌کردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ می‌کرد و من به بخار چای‌ساز زهوار در‌رفتهء خانم میم خیره‌ می‌شدم، فکر می‌کردم بالاخره، یک روز تو سر و کله‌ات توی آن اتاق لعنتی پیدا می‌شود. مگر می‌شود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!

اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانه‌ای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.

توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صف‌های عریض و طویل زندگی‌ام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بی‌هوا چای  مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاورده‌ای و مجبور شده‌ای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زده‌ای عذرخواهی نکردی.

در مسیر هیچ کدم از کوه‌ها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهن‌هایت نظرم را نپرسیدی.

نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباس‌های گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاه‌شون نکردم؟

حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خواب‌هایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشته‌ای برای دنیایی که دستم بهت نمی‌رسد. لبخندهایت عاشق‌ترم می کند اما وقتی بیدار می‌شوم بساط عاشقانه‌هایمان برچیده شده است. تو رفته‌ای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی زهره ازم پرسید که تا حالا از نه گفتن پشیمون شدی یا نه؟ قاطعانه بهش گفتم نه نشدم. وقتی یه آدم جدید وارد زندگی ام میشه، وقتی برای اولین بار می بینمش، توی همون چند ثانیه ی اول میتونم تشخیص بدم که تو هستی یا نه، از طرز حرف زدنش، از نگاه کردنش، از اینکه حرفم باهاش تموم میشه یا نه، از اینکه زمان از دستم در میره یا نه، از اینکه دلم میخواد دوباره ببینمش یا نه، از اینکه تونسته قلق منو به دست بیاره یا نه، هیچ کس تا حالا این ویژگی ها رو نداشته.
از استاد دانشگاهش بگیر تا کارگر کارخونه ی چسب، از مهندس و معلم تا آتش نشان و ....
میدونی، هیچ تصوری از اینکه تو قراره چیکاره باشی ندارم. تنها چیزی که توی این لحظه برام مهمه، اینه که تو باید آدمی باشی که هر لحظه بابت داشتنت خدا رو شکر کنم، هر لحظه از اینکه بهم لیاقت داشتن تو رو داده قربون خدا برم. من هدف های زیادی برای زندگیم دارم، اما دارم تلاش میکنم دست از آرزو کردن بکشم، دارم تو  رو از آرزوهام می کشونم به لیست هدف هام. تو رو باید بسازم. همون قدر خواستنی که من بخوامت. همونقدر دوست داشتنی که من دوسِت داشته باشم، همونقدر مهربون که دل منو نرم کنی، همونقدر آقا که همیشه دلم میخواست. من و خدا باید برای ساختنت با هم دست به یکی کنیم، من آدم هر چه پیش آید خوش آید نیستم، من شبیه هیچ کس نیستم، شبیه آدم هایی که کوتاه میان، شبیه آدم هایی که کم میارن. من کم آوردن تو کارم نیست. مهندس نیستم اما بالاخره می سازمت.
توی ذهن من که قوی تر از خیلی از کامپیوترهاست؛ تو وجود داری. زنده تر از هر تصویری. باور دارم به اینکه یه روزی پیدات میکنم، به اینکه پیدام میکنی. بالاخره می فهمی که همه مثل هم نیستن. بالاخره می فهمی که باید گذرت به کدوم خیابون و کدوم کوچه بیوفته.
دارم معمای تو رو حل میکنم، گیر کردم تو تئوری انتخاب. اما اونقدر این لحظه برام لذت بخشه که حاضر نیستم حتی با خودت سهیم بشم. میدونی این لذت دانستن، لذت تغییر، لذت خوشبختیِ که دارم می چشم. حتی اگر جسم و روحم داغون شده باشه. به قول مژده هر روز دوباره خودم رو از نو می سازم. به بهترین شکل. من آماده ام، برای همراهی با تو، آماده تر از هر لحظه ی دیگه ای.
  • نسرین

هوالمحبوب


دلم یک لحظه ی عاشقانه می خواهد، از آن لحظه های معرکه ای که وقتی به من می گویی «دوستت دارم»، ناخودآگاه بزنم زیر گریه. از آن عشق هایی که با دیوانه بازی شروع شود، از آن نگاه هایی که تا عمق وجودم را بسوزاند، از آن تپش های قلبی که رسوایم کند. از آن توجه هایی که چشم ها را به من خیره کند. از آن نگرانی هایی که اندازه ی صد تا دوستت دارم ارزش دارد.

گاهی دلم میخواهد بیمار شوم که تو نگرانم شوی. دلم می خواهد تبریزمان به زودی زود برفی شود، دستت را بگیرم و بزنیم به دل برف؛ راه برویم روی برف های چند روزه و من هی دستت را محکم تر بگیرم و هی سُر بخورم تا دستت بیشتر قفل شود دور انگشتانم.

آخ که چقدر دلم تا نیمه شب حرف زدن می خواهد، دلم دل دل کردن برای گفتن و نگفتن، دلم شرم دخترانه برای خیره شدن در چشم هایت، دلم محو صدایت شدن می خواهد.

دلم دزدکی نگاه کردنت را می خواهد. کاش بودی که این روزهای بی رمق پاییزی اینقدر تباه طی نشوند. کاش بودی که شب ها حرمت می یافتند. کاش روزی دل بکنی از این دل دل کردن ها. کاش یک بار هم که شده، تو برایم بنویسی، کاش برایم حرف بزنی. بگویی از انتظار خسته ای. بگویی تمام روزهای رفته، به من فکر می کردی. کاش تمام شود این غربت بی پیر که جوانی مان را سوزاند.

می دانی خسته ام از تنهایی نفس کشیدن حتی.

تنهایی مریض شدن؛

از تنهایی شادی کردن؛

خسته ام از زندگی بی تو....


  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم به این فکر می کردم که اگه تو همین سنی که هستم بمیرم، چه حسرت هایی رو با خودم به گور می برم.

طبیعتا خیلی تجربه های نکرده دارم،  خیلی از حس ها، خیلی از لذت ها، خیلی از شگفتی ها رو، هنوز درک نکردم، اما میدونی بزرگترینش چیه؟ اینکه یه شب هم کنارت زندگی نکردم، اینکه حتی به خواب هم ندیدمت، اینکه حتی یه بارم بهم نگفتی دوستت دارم، اینکه حتی یه خط از نوشته هامو نخوندی، اینکه حتی یه بارم اتفاقی سر هیچ خیابونی ندیدمت، اینکه هیچ وقت خندیدنت رو ندیدم، هیچ وقت غمت رو ندیدم، هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه خوشحالی گنده میاد سراغت، چطوری خوشحالی میکنی، موقع خواب یه دل سیر نگاهت نکردم، هنوز وجب به وجب تنت رو بلد نشدم، باهات قدم نزدم، باهات عکس نگرفتم، باهات غذا نخوردم، باهات عاشقی نکردم، باهات دیوونه بازی در نیاوردم، زیر هیچ درخت اناری بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم، برات شعر نخوندم، برام کتاب نخوندی، آخرین فیلمی که دیدی رو با آب و تاب برام تعریف نکردی، تا حالا با هم دیگه یه موسیقی خوب گوش ندادیم، تا حالا هیچ فیلمی رو همزمان با تماشا برام ترجمه نکردی، هیچ وقت گریه ات رو ندیدم، سر به شونه ات نداشتم، باهات سفر نرفتم، هیچ قله ای رو باهات فتح نکردم، هیچ رستورانی رو با هم کشف نکردیم، ازم عکس نگرفتی، هیچ وقت بهم دوچرخه سواری یاد ندادی، برام ساز نزدی، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هات نبودم، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هام نبودی، هیچ وقت زل نزدی تو چشم هام و بهم نگفتی که چقدر با داشتن من خوشبختی، هیچ وقت حس با من بودنت رو فریاد نزدی، هیچ وقت بهم نگفتی که «تو صلت کدام قصیده ای ای غزل»، تا حالا هیچ وقت به معشوقه ی تو شدن حسودی ام نشده بود، اما امروز نه میخوام آیدا باشم، نه لاله، نه هیچ معشوق خیالی دیگه ای، امشب فقط دلم میخواد نسرین باشم، همونقدر نسرین باشم که همیشه بودم، همونقدر خوشبخت باشم که هیچ وقت نبودم، همونقدر زندگی کنم که هیچ وقت نکردم، همونقدر خوشحالی بدوه زیر پوستم که هیچ وقت ندویده، کاش همین امشب، تموم بشه، یا زندگی یا دلتنگی......

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب


داشتم به این فکر می کردم که چرا یکی از بلاگرها خیلی وقته کامنت نمیده بهم، نشسته بودم پست هایی رو که کامنت نداده رو حساب می کردم که رسیدم به پست یک آبان، میخواستم برم بهش بگم چرا خیلی وقته حرف نمی زنی، شاید یکی از حرف زدن با تو حالش خوب بشه، شاید همین که آدم کامنتت رو میبینه، به نوشتن امیدوار میشه، اما نرفتم بهش بگم، گفتم بذارم آدم ها خوندن یا نخوندن اینجا رو خودشون انتخاب کنن، نه به اجبار من، نه تو رودروایسی، من حتی برای آدم هایی که یواشکی اینجا رو میخونن و نظر نمیدن هم احترام قائلم، حتی برای آدم هایی که خیلی وقته قهریم ولی هنوز رد حضورشون رو توی وبلاگم می بینم هم احترام قائلم.
توی این چرخیدن برای یافتن کامنت های بلاگر مذکور، به این نکته پی بردم که چقدر توی آبان ماه حرف زدم، چقدر غر زدم، چقدر حالم خوب و بد شده این بیست و چند روز. چقدر سخت گذشته این بیست و چند روز؛ بدون اینکه اتفاق خاص و ویژه ای رخ داده باشه، گاهی همین روزمرگی هایی که درگیرش هستیم میتونه تا مرز نابودی آدم رو ببره. گاهی حتی کامنت ندادن یه آدم خاص هم میتونه وسط یه روز شلوغ کاری تبدیل به دغدغه بشه، نمیدونم اگر یک روزی نتونم بنویسم، اگر یک روز انگیزه ای برای وبلاگ نویسی نداشته باشم، چطور میتونم با این حجم از دلتنگی برای شماها کنار بیام، برای همه ی شمایی که یکی یکی کشف تون کردم، کشفم کردین، برای تک تک شمایی که با یه قصه به هم برخوردیم، با یه سلام رابطه ای رو شروع کردیم، با تک تک شمایی که گاهی حرف هامون تبدیل به دوستی های خوب شده، تبدیل به همکاری های دلچسب شده، آدم با این همه رفیق ندیده چه کنه اگر دیگه بلاگر نباشه. از اول هفته که دارم به حسرت های  برخاسته از تنهایی فکر میکنم، یه دغدغه ی جدید هم پیدا کردم، اینکه اوجان حتما باید بلاگر باشه، بلاگری که من عاشق قلمش باشم، بلاگری که یه روزی بتونه برام عاشقانه بنویسه و کمی از رنج این چند ساله ی من، کمی از اندوه تنهایی های این چند ساله ی من رو کم کنه، مردی که اهل نوشتن باشه، راحت تر میتونه با من کنار بیاد، آدم ها با نوشتن میتونن به خیلی نقاط مشترک برسن، کاش خدا تک تک این دغدغه ها رو جدی می گرفت و توی آپدیت جدید اوجان لحاظ می کرد، به لحاظ عاطفی جدی جدی دارم کم میارم.....
  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی صبح با راننده ی اسنپ دعوا می کنم، وقتی وسط اتوبان می گویم نگه دارد تا پیاده شوم، وقتی زیر گذر را رد می کند و نگه نمی دارد، وقتی از دادهایم نمی ترسد، وقتی از تهدیدهایم نمی ترسد، تو باید باشی. نه شبیه قهرمان فیلم فارسی ها، نه برای ادب کردنش، فقط برای اینکه بهانه ای برای جنگیدن داشته باشم.

وقتی خسته از یک روز کسل کننده، پیچ کوچه را رد می کنم و برای بچه ها دست تکان می دهم و حساب می کنم که چطور خودم را تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس برسانم، تو باید باشی، که یکهو از آن ور خیابان برایم دست تکان دهی، که ببیچی جلوی پایم و با یک لبخند غافلگیرم کنی.

وقتی توی هوای سرد تبریز قدم زنان باغ گلستان را رد می کنم و دست هایم توی جیب های پالتوام جا نمی شود، تو باید باشی، تا دست هایت را حلقه کنی دور دست هایم، که گرمم کنی با بودنت.

وقتی اشک هایم به اختیار خودم نیستند، وقتی پناه برده ام به غار تنهایی هایم، وقتی زانوهایم را بغل گرفته ام و زل زده ام به صفحه ی روشن گوشی، تو باید باشی، که ایمان بیاورم که هنوز معجزه اتفاق می افتد.

تو باید باشی تا نان داغ و آب سرد معنی شود، تو باید باشی که دعای مامان بزرگ معنی شود، تو نباشی کدام تخت طلا و کدام بخت طلا.

تو که باشی، کلمه هایم جان می گیرند، تو که باشی، هشت شب دیگر دیر وقت نیست. تو که باشی زندگی در رگ هایم جان می گیرند، تو که باشی دوست داشتن دیگر بی معنی نیست،

وقتی که نیستی زندگی تکرار غریب یک کابوس است، وقتی که نیستی زخم ها امتداد می یابند، وقتی که نیستی دعواها به قهر می رسد و کینه ها عمیق تر می شود. وقتی که نیستی بی پناهم. توی چهار دیواری خودم هم که باشم، بی پناهم.

حالا رسیده ام به سکوت، به حسرت، به تکرار بی معنای واژه ها، تو که نیستی فراموش کار شده ام، صبح ها خودم را توی خانه جا می گذارم و عصر ها بی خودم به خانه بر می گردم، صبح هاروی پیشانی زنان راهی کلاس می شوم و عصرها پشت دست داغ کنان به خانه بر می گردم.

همین نبودن توست که حادثه می آفریند، همین نبودن توست که تعادل زندگی ام را بر هم زده است....

 

  • نسرین
هوالمحبوب


به عاشق های بعد از خود خواهم گفت :

عشق قمار است،

بترسند از ششدره شدن

و

 تمام هستی شان را تاس نریزند.

 بترسند از به یغما رفتن وجودشان.

یقین خواهم گفت،

در قمارعشق جام هستی شان را تا خط  هفتم سر نکشند؛

چیزی برای لحظه های پوچی و نیستی باقی بگذارند.

چیزی کنار بگذارند برای روزهای  دلتنگی،

چیزی مث یک تکه غرور ،

مثل یک بغل احساس،

مثل یک لبخند از ته دل،

 مثل یک  نفس عمیق....

یک چیز کوچک کوچک برای یک شروع دوباره.

1394/04/20

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقتها دیدن هر دو دست در هم گره شده بغضم را فرو می ریزد گاهی وقتها دیدن هر لبخند از ته دلی چیزی را در درونم به جوشش وامیدارد گاهی وقت ها دیدن هر حال خوشی مرا یاد خاطره های تلخم می اندازد. این گاهی وقتها که میگویم این روزها و شبها برایم زیاد تکرار می شود نمیدانم از صلابت و شکوه این شبهای عزیز است از فضای نورانی این روزهاست یا از چیست.

دلم این روزها قرار نمیگیرد و هر آن چشمم پی تو میگردد در قاب خالی ات.

دلم این روزها پی کسی میگردد که نگاهم کند و بودنم برایش غنیمتی باشد دلش غنج بزند از دیدن لبخندم، دلش بلرزد از اشک هایم، دلم کسی را میخواهد که با تمام غرور مردانه اش بخواهدم و با تمام احساسات مردانه اش پای خواستنم بایستد.

گاهی وقتها جای خالی ات بد جوری تو ذوقم می زند گره دست های مردانه ات در میانم دستانم گاهی وقتها خیلی جایش خالی است

دلم این روزها پر است از تمام دلتنگی ها، از تمام صبوری های دیده نشده، از تمام فرو ریختن ها از تمام اشک های پنهانی.

گویی برای کسی نامه مینویسم که هر گز زاده نشده است.

کسی که هرگز قرار نیست این عکس دو نفره را ثبت کند.

این قاب دو نفره را پر کند.

کسی که صلابت مردانه اش دلم را بلرزاند و عشقی را به وجودم بدواند که هنوز کال است...

دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


  • نسرین