گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


بهم می‌گه من نیاز به داشتن خواهر دارم، نیاز دارم کنارم باشی. ولی تو همش سرت تو گوشی وامونده است. من همین جور که اشکام می‌ریزه بهش میگم من چند وقته حتی تو دنیای خودمم نیستم چه برسه تو دنیای مجازی. من حالم خوب نیست و هزار شبه انگار خستمه و نمی‌تونم آرامش داشته باشم. دستام خالیه. خودم تهی‌ام. حالم خوب نیست ولی نمی‌دونم چرا. چرا هر بار می‌خوام حرف جدی بزنم گریه‌ام می‌گیره؟ چرا نمی‌تونم برم بهش بگم دوستت دارم و بغلش کنم مگه چیز زیادیه؟ چرا دارم خالی میشم از شور زندگی؟ چرا هیچی خوشحالم نمی‌کنه؟ چرا دارم گریه می‌کنم همش؟ چرا نمیفهمم چه مرگمه؟ یه زمانی می‌گفتم کسی سنش رو قایم می‌کنه که هدر داده باشدش. الان نمیخوام بگم دارم سی و سه ساله می‌شم. من شبیه سی و سه ساله‌ها نیستم اصلا. من خیلی کمم برای اینکه سی و سه ساله بشم. من هیچی نشدم، هیچی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم. هیشکی قبول م نداره نه برای رفاقت نه برای خواهری نه برای فرزندی نه برای عشق.
خیلی کمم برای همه چیز. این حس داره از تو می‌خورتم. دیشب برای خدا نوشتم که سر نخواستنم دعواست. اما اگه اینو برای مریم می‌نوشتم حتما کله‌ام رو می‌کند. 
کاش می‌قهمیدم که این میل فزاینده به گریه کردن از کجا میاد. چرا حس می‌کنم جام هیچ جا خالی نیست؟ چرا حس می‌کنم که بقیه سی و سه ساله‌ها هزار قدم از من جلوترن و من عین بدبختا دارم درجا می‌زنم؟ کاش قبلا یه تصویر از الانم بهم نشون می‌دادن و من نهایت تلاشمو می‌کردم که به سی و سه سالگی نرسم. کاش همین الان جراتش رو داشتم و می‌تونستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم. چند روز فرصت دارم هنوز. کاش زنگ بزنم به مشاورم. کاش بفهمم دارم فرو می‌رم و دست بکشم از درجا زدن.
حتما همۀ اونایی هم که نگفتن بهم باور قلبی‌شون اینه که من به درد دوستی کردن نمیخورم، چرا همیشه از واقعیت‌ها فرار می‌کنم؟ چرا عین کنه چسبیدم به زندگی؟ چرا حس می‌کنم باید به آدما سنجاق بشم؟ چرا به این فکر نمی‌کنم که به هیچ دردی نمی‌خورم حتی دوست داشته شدن؟

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۱۸
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم می‌خواهد این روزها و شب‌ها بیشتر دعا کنم. برای کسانی که دل از دست داده‌اند، برای چشم‌هایی که منتظرند، برای لب‌هایی که مهر سکوت خورده‌اند. برای تمام کسانی که دلتنگند و بیچاره. برای تمام کسانی که دست‌شان از بام آرزو کوتاه است. دلم می‌خواهد امید ارزان بود محبوب من. دلم می‌خواست عشق ارزان بود، وفاداری ارزان بود و من جهان را سیراب می‌کردم از امید، از عشق، از وفاداری. دوست داشتن را خودت در نهادمان نهادی و بیچاره‌مان کردی تا دنبال چاره باشیم همه عمر. بگذار اشک‌ها راه خودشان را پیدا کنند و سیر سیر بگرییم، بلکه راه نجات را یافتیم. بگذار عشق هنوز زنده باشد، بگذار امید هنوز تصویر روشنی از آینده باشد، بگذار همچنان به تو که فکر می‌کنیم لبخند شویم. 


*عنوان: سومین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۵۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم سال‌هایی را می‌خواهد که از جان و دل عاشقت بودم. سال‌هایی که سقف آسمان اینقدر دور و دست نیافتنی نبود. دلتنگم و ابن دلتنگی درمانی ندارد. کاش می‌توانستم بغلت کنم، سخت محتاج نوازشم. بی‌پناه و یله رها شده در این آشفته بازار. می‌دانی بنده‌هایت گاه به گاه آغوش‌درمانی لازم دارند، که حس امنیت کنند، که دوست داشته شوند و من سخت دورم از درمان. توی این شب‌ها و روزها دارم دنبال تو می‌گردم. کوچه به کوچه و خانه به خانه. ماه‌هاست که گمت کرده‌ام. کاش خودت را نشانم ندهی، دستت را بر سرم بکشی و دوباره قبولم کنی با تمام زخم‌هایم. نگویی کجای راه را اشتباه رفته‌ام، ملامتم نکنی، تنبیهم نکنی فقط ببخشی و سخت در آغوش بگیری‌ام. بنده‌هایت این روزها حال خوشی ندارند محبوب من. از زنده بودن پشیمانند، از بودن پشیمانند. باش تا لذت زندگی را بچشانی‌ام. بگذار این سایه شوم بد ترکیب از زندگی کم شود. 



*دومین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

نون جان می‌گوید اگر تو بخواهی کار تمام است، اگر تو اراده کنی، اگر تو معجزه کنی جهان نجات خواهد یافت. راستش من امیدم به معجزه‌هایت را از دست داده‌ام. شبیه موجود بی‌خاصیتی که به نیروی برتر تکیه ندارد، صبح را شب می‌کنم. اما تو دیروز ثابت کردی که هنوز زنده‌ای و نفس می‌کشی. دلم می‌خواهد این سی شب دوباره عاشقت شوم. شبیه آن زوج‌های بامزه‌ای که عهدشان را هر سال تجدید می‌کنند، دلم می‌خواهد دوباره بشوم بنده عاشقت. 

لطفا جهان را از این سیاهی و نکبتی که گرفتارش شده، نجات بده. بگذار کمی نفس بکشیم. تو که می‌بینی به جز تو کسی را توی این خراب‌آباد نداریم. بی‌صاحبیم محبوب من. ما رها شده‌ایم تو رهایمان نکن. بگذار زندگی بشود همان دلخوشی‌هایی که شب‌ها خوابشان را می‌دیدیم و صبح‌ها برای به دست آوردن‌شان جان می‌کندیم. بگذار سفر رفتن نشود آرزوی در گور خفته.



*اولین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۲
  • نسرین

هوالمحبوب


نمی‌گویم خرس قرمز یا شکلات قلبی، اما دلم عجیب هوس عشق کرده است. نمی‌گویم بیست و پنجم بهمن یا پنج اسفند. نمی‌گویم یک روز خاص، یا مناسب ویژه، اما دلم عجیب هوس کرده که یک روز بالاخره تو هم قدمی برای من برداری. مثلا فردا تلفنت را برداری و زنگ بزنی و بگویی روز عشق مبارک. یا نه، پیام بدهی، بگویی به یادت بودم خواستم امروز را با تو شریک باشم. بگویی می‌دانم که تو هم مثل من تنهایی.
دلم یک روز متفاوت می‌خواهد، از آنها که توی تاریخ دلم ثبتش کنم. بس نیست اینهمه روز عشقی که تنها گذرانده‌ایم؟ 
ما دهه شصتی‌های بینوا که همیشه کم‌توقع بوده‌ایم. حتی از عشق هم به یک تبریک ساده دل خوش کرده‌ایم. اما صبح که آفتاب بزند، من کفش‌های آهنی‌ام را به پا خواهم کرد و پرونده زیر بغل راه خواهم افتاد توی خیابان‌ها. از کنار آدم‌های خوشحال که گل و شکلات دستشان گرفته‌اند خواهم گذشت، از خیابان‌های که می‌خندند خواهم گذشت، سرم را بلند خواهم کرد و به دست‌های در هم گره خورده نگاه خواهم کرد. من تمام این سی و اندی سال را دلتنگ بوده‌ام. دلتنگ لحظه‌ای که بگویی دوستم داری. اما تو روزهای مهم تقویم دست‌هایت را گذاشته‌ای توی جیبت و موسیقی گوش داده‌ای، کتاب خوانده‌ای شاید هم در خیابان قدم زده‌ای و سعی کرده‌ای به یاد نیاوری که امروز چه روزی است. من دلتنگم و فردا صبح منتظر یک پیام تبریکم که دلخوش شوم به بودنم. 
دلم لحظۀ جاودانه شدن را بی‌تابانه انتظار می‌کشد. دلم برای عشق تو شدن بی‌تاب است. اما همیشه ترسی توی رگ و پی‌ام می‌دود این جور وقت‌ها، اگر تو تنها نباشی چه؟ اگر اینهمه عاشقانه نوشتن یک روز بی‌معنا و پوچ و تهی شود چه؟ آدمیزاد به چه آرزوهای عبثی دل خوش است. می‌دانم فردا هم به شب خواهد رسید و نامت طنین‌انداز نخواهد شد روی صفحۀ گوشی. می‌دانم که تو سال‌هاست از من رفته‌ای، سال‌هایی که به وسعت یک قرن‌اند.



  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دانی، این روزها بیش از هر وقت دیگری به تو فکر می‌کنم؛ هربار بیشتر از قبل. راستش دارد حسودی‌ام می‌شود. به تو، به اینکه کسی چون من اینقدر بی‌حد و حصر دوستت دارد. بی‌آنکه دیده باشدت. کاش من هم کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بی‌هیچ ادعایی دوستم می‌داشت، مرا می‌دید، کلماتم را، سکوت‌هایم را، حسم را. 
من هیچ وقت کسی را نداشته‌ام که دوستم داشته باشد، آن طور که من تو را دارم. هیچ وقت کسی حواسش به من نبوده، بودنم کسی را سر ذوق نیاورده و رفتنم کسی را دمق نکرده است. می‌دانی عاشقی کردن حس غریبی است، اینکه کسی روزهایش را با یاد تو لبریز کند و شب‌هایش بوی تو را بگیرد، حس معرکه‌ایست. 
آغوشم بوی نارنجستان‌های شیراز می‌دهد اوجان. آغوشم بی‌تو خالی است و پژمرده. کاش دوستم داشتی، کاش از خاطرت می‌گذشتم، کاش نجواهایم را خریدار بودی. من فقط یک قاب کوچک در مقابل دیدگانت می‌خواستم، یک لبخند کم‌جان روی لب‌هایت و یک نگاه عمیق که غرقم کند و جاری‌ام کند و آشوبم کند.
زندگی بی‌تو با دریغ و حسرت می‌گذرد، کاش آغوشت سهم من بود. کاش کلماتت برای من زاده می‌شدند و رنج بودن را به خاطر من به جان می‌خریدی. کاش دوستم داشتی، نه اندازۀ من، که فقط ذره‌ای. 
کاش حواست به من بود، کاش سرت را می‌چرخاندی و من را که بی‌حواس و  هراسان، پشت سرت گام بر می‌دارم می‌دیدی، من خسته‌ام از نوشتن برای تو اما قلمم برای چیزی جز تو روی صفحه نمی‌رقصد. باید آنقدر تو را بنویسم که تمام شوی، حل شوی در من.
من روزهای بسیاری توی رویا به تو فکر می‌کنم، تصورت می‌کنم، می‌سازمت و تصاحبت می‌کنم. اما تو یک گوشۀ دنج از این جهان نشسته‌ای و لابد به این دختر دیوانه‌ای که اینگونه بی‌وقفه عاشقت است، می‌خندی. لابد نانت داغ است و آبت سرد. لابد دنیا به کامت است و من هیچ کجای جهانت جای ندارم.
می‌گویند موسیقی زبان عشق است، سازم را برای تو کوک کرده‌ام، صدایم ناخوش است، ناموزون است، اما برای تو می‌خوانم. قلبت تکان می‌خورد از این شکوه عشق اما هنوز هم می‌ترسی از عاشق شدن. کاش کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بی‌وقفه دوستم بدارد و برایم بنویسید. کاش کسی هم مرا می‌سرود، مرا می‌خواست و زندگی اینقدر هول‌آور نبود. 

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


دلتنگ که می‌شوم، جای گریه و ویرانی جسم و روحم، به نوشتن پناه می‌آورم. مهم نیست که حرف مهمی نمی‌زنم، مهم نیست که سال‌هاست نتوانسته‌ام از کتاب‌ها بنویسم، مهم نیست که دیگر از ادبیات کنده شده‌ام و هر چیزی که مرا به یاد گذشته بیاندازد، عذابم می‌دهد، مهم نیست که دیدن حتی نام آشنای کتاب‌ها، قلبم را چنگ می‌زند و تلاطم وجودم را پایانی نیست. مهم این است که من می‌خواهم بایستم و مبارزه کنم. استاد راهنمای عزیزم، بعد از هفت سال هنوز مرا فراموش نکرده است، شماره‌ام را دارد و هنوز پیگیر است که بلکه رام شوم و او بتواند روی ادامه تحصیلم حساب کند. هفت سال است من دفاع کرده‌ام و هفت سال است حتی یک پیام تبریک برایش نفرستاده‌ام، چند سال اخیر حتی شماره‌اش را هم نداشتم. اما این زن تمام مقالاتی را که کار کرده‌ام را همراه رسید مجلات و همایش‌ها نگه داشته و منتظر است من برای مصاحبۀ دکتری از آنها استفاده کتم.
دورۀ ارشد بدترین دورۀ تحصیلی‌ام بود. من زندگی‌ام از روزهای نخستین ارشد روی گسل بود و میانۀ این دوره بود که گسل لرزید، همه چیز به طرفه‌العینی فرو ریخت. من تکه پاره‌های خودم را جمع کردم و با یک ترم مشروطی از آن پایان‌نامه‌ای که هیچ دوستش نداشتم، دفاع کردم. 
دورۀ ارشد طعم شکست را، از دست دادن را، تنهایی را خیلی عریان‌تر حس کردم. روزهای بدی بود، که حتی یادآوری‌اش عذابم میدهد. هربار که دکتر ر سعی می‌کند مرا به فضای آکادمیک پیوند بدهد، یاد روزهای بد گذشته میافتم. یاد آن روزی که توی اتاقش یک دل سیر گریه کردم. یاد روزهایی که پشت شیشۀ آی‌سی‌یو، تکه‌ای از قلبم بالا و پایین می‌شد و من هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. یاد روزهای رعب و وحشت بیماری و بوی تند مرگ و فضای قبرستان. یاد روزی که به نماز ایستاده بودیم و شانه‌هایمان می‌لرزید و مامان توی ردیف‌های جلویی ناله می‌کرد و قبرستان کوچک شده بود و آدم‌ها از پیر و جوان و بزرگ و کوچک ضجه می‌زدند و درد تمامی نداشت. یاد روزهایی که تنها بودم و تنهایی مثل یک سم مهلک تنم را می‌خورد. یاد روزهایی که شب‌هایش به گریه گذشت و روزهایش به دلتنگی و آشوب و قرص‌های قوی اعصاب.
زندگی روی دور تند بود و ما داشتیم غرق می‌شدیم. آخرین قاب شش نفرۀ ما همان بهمن 92 بود که من دفاع می‌کردم و خانواده معنای دوباره‌ای می‌یافت و زندگی با رنج آنچنان پیوند نخورده بود. چطور می‌توانم دوباره به دانشگاه برگردم و دوباره نفس بکشم جایی که تنها خاطره‌های بد را برایم تداعی می‌کند؟
من شادی را یک جایی همان حوالی گم کردم. من نسرین کوچک شادی بودم که نون جان فکر می‌کرد، غصه خوردن بلد نیستم، فکر می‌کرد دنیای به هیچ کجایم نیست، فکر می‌کرد بی‌دردم. 
انگار زندگی هرچه را دوست داشتم همان روزها از من گرفت. خواهرم را، میم را و هر آنچه که می‌شد نام عشق رویش گذاشت. من از همان روزها شروع کردم به تجزیه شدن. قرار بود توی دورۀ ارشد رژ قرمز بزنیم و مو افشان کنیم و دل ببریم. قرار بود با اولین همکلاسی خفنی که سلام‌مان را علیک گفت، نرد عشق ببازیم و دنیا به هیچ کجایمان نباشد. قرار بود پسرها دیگر لولوخورخوره نباشند و ما نترسیم از دوست داشتن. نترسیم از نزدیک شدن به آدم‌ها.
گلویم می‌سوزد، از گریه‌ای که به روی خودم نمی‌آورم، از دردی که چنبره زده روی سینه‌ام، از حرف‌هایی که توی هر سطر خورده‌ام تا چیزی از تاریکی‌ها نشت نکند توی این سطور، من سانسور کردن خودم را خوب بلد شده‌ام. 

  • نسرین

هوالمحبوب  

خواستنت یه عطش بود وسط ظهر داغ تابستون. من تشنهٔ صدا کردنت بودم. تشنه خواستنت. مهم نبود که جواب بدی یا نه، مهم نبود که ببینی یا نه، دلم می‌خواست مثل یه آب یخ تو هرم گرما، سر بکشمت. دلم پر می‌زد برای مهربون بودن‌هات، برای رفیق بودن‌هات، دلم پر می‌کشید برای تعریف کردن‌هات، برای توجه کردن‌هات، اصلا خواستنت شده بود یه هدف مقدس، داشتم روی خودمو کم می‌کردم، داشتم باور می‌کردم که شدنیه، آقا بالاخره منو دید، بالاخره منو خواست. اما قرار و قاعدهٔ زندگی من انگار به نشدن و نرسیدنه. به حسرت‌خور روزهای رفته بودن، به نشستن و مرور کردن. من هر کاری کردم که تهش یه اتاق سه در چهار تو قلبت پیدا کنم، یه اتاق سه در چهار دنج وسط همهٔ گرفتاری‌ها و مشکلات زندگی. دلم می‌خواست بالاخره با تو بشه سرریز حس‌های خوب شد، تو که بلد بودی خوب بنویسی، بلد بودی خوب عاشقی کنی، بلد بودی دل ببری. اما می‌بینی که، همهٔ فعل‌هام ماضیه. تو ماضی بعید بودی و من به یه حال اخباری نیاز داشتم. من دلم پر می‌زد برای دوست داشتنت، هنوزم می‌زنه، من دلم پر می‌زد برای بغل کردنت، هنوزم می‌زنه، من دلم پر می‌زد برای مالک تو شدن، برای دلدار توشدن، هنوزم می‌زنه. اما هیچ کدوم از این حرفا رو به خودت نزدم، آدما قرار نیست همه حرفاشون رو بزنن که، یه وقتایی باید زل بزنی تو تقلی چشماشون و بخونی که چقدر دوست دارن. دوست داشتن آدما گاهی همون توجه کردنه، گاهی همون وسط چله زمستون به دل برف زدنه، گاهی دویدن دنبال خواسته‌های معشوقه، گاهی پرسیدن حالته وسط شلوغی‌های زندگی. دوست داشتن همون گریه‌های نم پس نداده است که من روزها و ماه‌هاست دارم قایم‌شون می‌کنم که مبادا تو بو ببری. 

اما توام اهلش نبودی، توام رفتنی بودی، دلم آروم و قرار نداره، می‌دونی که دل آدم عاشق پرنده است، مجاور نمی‌شه جایی. دلم می‌خواست حداقل بخونی نامه‌هامو، دلم می‌خواست رد نگاهت رو تو کلماتم ببینم. دلم می‌خواست جاری بشی تو تمام سطرهای زندگیم. 

دلم یه باغ گیلاس می‌خواد پر از شکوفه‌های صورتی، پر از عطر و رنگ و زندگی. دلم می‌خواد بغلت کنم، بغلم کنی، دلم می‌خواد دیگه چیزی حسرت نشه و نچسبه به زندگیم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

راستش را بخواهی، حرف تازه‌ای ندارم بزنم، دیگر از صرافت عاشقی کردن هم افتاده‌ام. شاید حتی اگر بیایی و بزنی روی شانه‌ام و آن طور که همیشه می‌خواستم بغلم کنی و دنیا یکهو رنگی شود، چیزی توی قلب من تغییر نکند. انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد شروع می‌کنند به تکرار شدن، به تجربه کردن چیزهایی که قبلا تجربه کرده بودند، تکرار خاطره‌ها و اتفاق‌ها. آدم‌ها از یک روزی به بعد دیگر دل‌شان نمی‌خواهد دوست داشته شوند. چون تمام زندگیشان یک طعم گس عجیبی گرفته و اضافه کردن مزۀ جدید خیلی باب میل‌شان نیست. دیگر حتی شوقی ندارم که پست‌های نامه‌ای برای سوم شخص غایب را نشانت بدهم. همۀ آن چیزهایی که با شوق توی سرم چیده بودم تا یک روزی با تو تجربه کنم، یکی یکی خراب شدند. تو که قصد آمدن نداری؛ اما حتی اگر آمدی هم منتظر هیچ چیز هیجان‌انگیزی نباش. در من چیزی مرده است که حتی آمدن تو هم زنده‌اش نمی‌کند.

تو که آنقدر بی‌معرفت بوده‌ای که وسط هیچ کدام از روزهای بزرگ من نباشی، این چند صباح باقی مانده را هم برای خودت زندگی کن. من آدم شعارهای قشنگ نیستم، من آدم دروغ گفتن و تظاهر کردن نیستم، آنقدر می‌شناسی‌ام که تصدیقم کنی. از آخرین نامه‌ای که برایت نوشته‌ام، ماه‌ها گذشته. دیگر نه من دل و دماغ سابق را دارم و نه تو گوش‌هایت را برای شنیدن تیز کرده‌ای. 
دیگر حتی از نقشه کشیدن و رویا بافتن هم فراری‌ام. انگار چمدانت را جمع کرده باشی و هر لحظه منتظر رسیدن قطار باشی. دیده‌ای آخرای مسافرت یک همچین حسی چمبره می‌‌زند توی دل آدم؟ من نه مقصدی دارم برای رسیدن و نه مبدا برایم دلچسب و گواراست. وسط این دو، بی‌شک تمام شدن راحت‌تر است. 
حسی که این روزها دارم مزه‌مزه‌اش می‌کنم، هیچ چیز نخواستن است. انگار وسط یک خلا گرفتار شده‌ام و هر لحظه به خفگی نزدیک‌تر می‌شوم. نمی‌خواهم تقصیر همۀ این‌ها را گردن تو بیندازم، تو مسول زندگی من و انتخاب‌های من نبوده‌ای. من خودم خواسته‌ام که روی این نقطه بایستم. 
توی فنجان قهوه‌ام رد پایی از تو بود، خنده‌دار است نه؟ کاش ما آدم‌ها می‌توانستیم، روزهایی که خالی شده‌ایم، برویم چند صباحی را توی فنجان قهوه‌مان سر کنیم. همان‌جایی که مامان‌ها به ما افتخار می‌کنند، همان‌جایی که انسان موفقی هستیم و دست به خاک می‌زنیم طلا می‌شود و هر لحظه در انتظار یک سفریم.
دیگر مختصات زندگی این جهان با من سر سازگاری ندارد. عجیب خسته‌ام اوجان. هر کاری کردم ته این پست عاشقانه از آب درنیامد. اما ته تمام نامه‌های عاشقانه باید یک دوستت دارم عزیزمی، دلم برایت تنگ شده جانمی، یک همچو چیزی باشد مگر نه؟ ولی آیا من دوستت دارم؟ آیا دلم برایت تنگ شده است؟ چطور می‌توانم کسی را که هرگز نداشته‌ام دوست بدارم؟ چطور می‌توانم دلتنگت شوم وقتی هیچ وقت نبوده‌ای؟ نیمۀ عاشق‌ترم را باد خیلی وقت است که با خود برده است، این نیمۀ معمولی و ساده هم روزهای آخرش را از سر می‌گذراند. نامه را که باز کنی خواهی گفت چقدر ناشکر شده‌ای نسرین. راست می‌گویی ناشکرم بابت نداشتنت، نبودنت، بابت تمام اتفاق‌های عاشقانه‌ای که بیات شد و از دهن افتاد. 
پستچی نامه‌های عاشقانه دیگر خسته است.

  • نسرین