گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

گاهی وقتها دیدن هر دو دست در هم گره شده بغضم را فرو می ریزد گاهی وقتها دیدن هر لبخند از ته دلی چیزی را در درونم به جوشش وامیدارد گاهی وقت ها دیدن هر حال خوشی مرا یاد خاطره های تلخم می اندازد. این گاهی وقتها که میگویم این روزها و شبها برایم زیاد تکرار می شود نمیدانم از صلابت و شکوه این شبهای عزیز است از فضای نورانی این روزهاست یا از چیست.

دلم این روزها قرار نمیگیرد و هر آن چشمم پی تو میگردد در قاب خالی ات.

دلم این روزها پی کسی میگردد که نگاهم کند و بودنم برایش غنیمتی باشد دلش غنج بزند از دیدن لبخندم، دلش بلرزد از اشک هایم، دلم کسی را میخواهد که با تمام غرور مردانه اش بخواهدم و با تمام احساسات مردانه اش پای خواستنم بایستد.

گاهی وقتها جای خالی ات بد جوری تو ذوقم می زند گره دست های مردانه ات در میانم دستانم گاهی وقتها خیلی جایش خالی است

دلم این روزها پر است از تمام دلتنگی ها، از تمام صبوری های دیده نشده، از تمام فرو ریختن ها از تمام اشک های پنهانی.

گویی برای کسی نامه مینویسم که هر گز زاده نشده است.

کسی که هرگز قرار نیست این عکس دو نفره را ثبت کند.

این قاب دو نفره را پر کند.

کسی که صلابت مردانه اش دلم را بلرزاند و عشقی را به وجودم بدواند که هنوز کال است...

دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


  • نسرین

هوالمحبوب


به عاشق های بعد از خود خواهم گفت :

عشق قمار است،

بترسند از ششدره شدن

و

 تمام هستی شان را تاس نریزند.

 بترسند از به یغما رفتن وجودشان.

یقین خواهم گفت،

در قمارعشق جام هستی شان را تا خط  هفتم سر نکشند؛

چیزی برای لحظه های پوچی و نیستی باقی بگذارند.

چیزی کنار بگذارند برای روزهای  دلتنگی،

چیزی مث یک تکه غرور ،

مثل یک بغل احساس،

مثل یک لبخند از ته دل،

 مثل یک  نفس عمیق....

یک چیز کوچک کوچک برای یک شروع دوباره.

1394/04/20

 

  • نسرین

هوالمحبوب

خدای خوبم سلام

از شب قدر پارسال، تا شب قدر امسال که قول داده بودم دختر خوبی باشم یک سال گذشته ولی...

من نتونستم به هیچ کدوم از قول هام عمل کنم...

هنوزم نمیتونم بقیه رو قضاوت نکنم...

هنوزم به بعضیا به خاطر خیلی چیزهایی که دارن و من ندارم حسودی میکنم....

هنوزم سر خیلی چیزهای بی خودی غر میزنم....

هنوزم بی خودی از بقیه عیب جویی میکنم...

هنوزم نماز قضا شده دارم....

هنوزم دلم هزار راه بی راه میره و بر نمیگرده....

هنوزم وقتی از مهمونی برمیگردم، نمیتونم پشت سر خیلی ها غیبت نکنم....

هنوزم دل میشکنم....

هنوزم دروغ میگم....

اما خدا جون تو هنوز هم همون خدایی!

هنوزم بهم فرصت میدی!

هنوزم میگی بنده ام، هنوزم دوستم داری!

هنوزم صدام میکنی که برگردم به آغوشت!

خدای خوبم! دوشب دیگه فرصت دارم برای تولد دوباره....

خدای خوبم تنهام نذار...

دلم سخت شده، دلم کویر شده؛ دلم رو روشن کن به نور ایمان!

دلم رو جلا بده به دوست داشتن خودت نه بنده های خوب و بدت!

راهم رو به سمت خودت هدایت کن تا کج نرم!

خدای خوبم هنوزم دوستت دارم هر روز بیشتر از دیروز...

*******************
پی نوشت: محتاج دعاهای سبز تک تک تون
  • نسرین

هوالمحبوب

قصه ی غریب و پیچیده ای نیست؛ اینکه به مهمانی خدا دعوت شده ایم را همه از حفظیم. اینکه باید حرمت نگه داریم و باید مهمان خوبی برای این میزبان خاص و ویژه باشیم را همه میدانیم اما...
نمیدانم هر سال چرا عده ای از ما مهمان ها کم می آوریم در برابر سفره ی عطا و بخشش خداوند؛ کم می آوریم.یادمان میرود که روزه میگیریم برای چه؟ سختی های 17 ساعت روزه داری را متحمل میشویم برای چه؟ اینکه روزها بخوانیم و عصرها جلوی تی وی پلاس شویم و افطار کنیم و دوباره بخوایم و دوباره سحری بخوریم و ....
واقعا فلسفه ی این همه رنج کشیدن و به خود سختی دادن همین است؟
این همه خشم و بغض در چهره ی روزداران را نمیفهمم.
این همه عصبانیت های بی دلیل به بهانه ی روزه داری را نمیفهمم.
اینکه تو روزه بگیری و اعصاب مشتری هایت را نداشته باشی،
روزه بگیری و اعصاب مسافرهای تاکسی ات را نداشته باشی،
کارمندی باشی و در اداره به بهانه ی روزه از کارت بزنی
دانش آموزی یا دانشجو باشی به بهانه ی روزه قید درس را بزنی
چرا این روزها هیچ کس خندان نیست؟
چرا هیچ کس از اینکه سر سفره ی خدا نشسته لبخند به لب ندارد؟
چرا هیچ کداممان قهرها و کینه هایمان را فراموش نکرده ایم؟
چرا سر دعوت گرفتن فامیل تصمیم نمیگیریم تیرگی های رابطه ها را پاک کنیم و با دلی نورانی همه ی خانواده را سر سفره های پر برکت مهمان کنیم تا شاید به حرمت این ماه همه ی تلخی ها زدوده شود و رابطه های خواهر برادری دوباره از سر گرفته شود؟
چرا ما اینقدر تلخ و بد مزه شده ایم که حتی در مهمانی خدا هم نمیخندیم؟
تنها مهمانیی که نه لباس تنت مهم است نه هدیه ای که در دست گرفته ای فقط پاکی دلت و زلالی چشمانت مهم است و لبخندی که بر لب داری
بیایید تصور کنیم خدا دارد در این ماه هر روز از ما و یا در کنار ما سلفی میگیرد چرا سعی نمیکنیم در سلفی های مشترک با خدا لبخندهایمان جاودانه شود؟

  • نسرین
هوالمحبوب

روزهایی در زندگی هست، که مجبور می شوی به یک رابطه پایان دهی.

روزهایی هست که مجبوری به یک دوستی احمقانه پایان دهی؛  بدون اینکه یک نقطه در پایان آن بگذاری.

روزهایی هست که مجبوری آدم های دوست نداشتنی زندگی ات را بیرون کنی و به جای خالی شان خیره شوی و یک آه بلند و از ته دل بکشی.

روزهایی هست که دیگر از درک نشدن خسته می شوی از عمق فاصله ای که بین تو و آدم های مختلف زندگی ات ایجاد شده به ستوه می آیی.

روزهایی هست که تصمیمی میگیری که ببخشی، فراموش کنی، بگذری و سکوت کنی.

روزهایی هست که به جای خالی آدم های گذشته نگاه میکنی و فکر میکنی چقدر خوب که دیگر ندارمش و چقدر خوب که جایش دیگر خالی نیست.

اما...اما روزهایی هستند، آدم هایی هستند، لحظه هایی هستند که میخواهی اما نمیتوانی کنارشان بگذاری....

«روزهایی سیاه و سفید، آدم های سیاه و سفید، خاطره های سیاه و سفید»

مدام در ذهنت پلی می شوند و تو با روزهای سفیدش اوج میگیری و با روزهای سیاهش به حضیض می رسی.

آدم هایی هستند که نمیتوانی بدون دلیل کنارشان بگذاری.

رابطه هایی هستند که مدام میخواهی یک نقطه ی پایان در ته اش بنشانی و خودت را خلاص کنی.

اما آدم این رابطه از جنس رابطه های دیگر نیستند.

هم دوستش داری هم نداری...

هم جایش خالی است و هم نیست...

هم میخواهی فراموشش کنی و هم نمیخواهی....

آدم هایی که فرار میکنند از پاسخ دادن آدم هایی که میترسند از توضیح دادن آدم هایی که سکوت میکنند در لحظه های که باید پاسخ گو باشند آدم هایی که میبینند اما نگاه نمیکنند آدم هایی که چشم دارند اما نمیبینند آدم هایی به غایت حقیر که حتی جرات نقطه شدن را هم ندارند...

امان از رابطه های بی نقطه و آدم های سیاه و سفید



  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم فکر می کردم به اینکه بودنت و نبودنت را به چه چیزی تشبیه کنم؛ حالا که بودن و نبودنت هر دو دلهره آور است فکر می کردم که شاید شبیه یک عطر خوشی که یکهو بپیچد در کوچه باغ های خاطره ها و بعد پر بکشد و به آسمان  برود یا شبیه یک رمان محبوب که هیچ گاه به دست من نمی رسد شبیه حسرتی تو، شبیه حسرتهای کوچک و بزرگ. شبیه همه ی چیزهای خوب از دست رفته شبیه باغ خزان زده که روزگاری آدم ها را با جلوه گری هاش مسخ می کرد اما حالا میان شاخ و برگ های درختانش لانه ی هیچ پرنده ای نیست و از زیر سایه بان درختانش هیچ جویباری نمی گذرد و طنین آواز هیچ پرنده ای لرزه بر شاخسارانش نمی افکند اما واقعا تو شبیه هیچ یک نیستی در بودنت عظمتی است که دلهره می آورد در نبودنت ترسی است که درونم را تهی می کند جوری چنگ زده ای بر هستی من که کنده شدنم از تو محال می نماید اما من شبیه چیستم؟ شبیه کتاب خوانده شده، شبیه رویای تحقق یافته، شبیه گلی چیده شده که زیبایی اش به یغما رفته است شبیه قصه ای که بارها شنیده ای شبیه روزمرگی هایت شبیه کاغذهای باطله ی روی میز کارت شبیه چیستم که اینقدر بودن و نبودنم برایت یکسان است؟ شبیه چیستم که نه دل می کنی و نه دل میدهی؟ شبیه چیست این بازی؟ شبیه چیست این مشق دوستت دارم ها ؟؟چیست که دل را به لرزه در می آورد اما به دل نمی نشیند؟؟؟


  • نسرین