گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

می خوام راجع به چیزی حرف بزنم که چند وقته مدام ذهنم رو مشغول خودش کرده. عبارتی جادویی به نام «دوستت دارم».عبارتی که رایج ترین عبارت عاشقانه بین عاشق و معشوق هاست. میخوام بگم گاهی وقتها شروع یه رابطه شروع یه عشق، شروع یه دوست داشتن میتونه با تموم قشنگی هاش ویران کننده باشه. من میگم وقتی تصمیم میگیری به کسی بگی «دوستت دارم» حواست رو جمع کن؛ببین چه باری رو دوشته. من میگم «دوست دارم» هایی که رو هوا زده میشه بدون اینکه سر و ته داشته باشه؛ مث پول بی پشتوانه ای هست که دولت برای تنظیم بازار وارد چرخه ی اقتصاد میکنه. برای اینکه تو شرایط بحرانی تورم رو مهار کنه. یا مثلا بازار اقتصاد  رو تنظیم کنه. ولی در نهایت به ضرر اقتصاد تموم میشه و بدتر از تنظیم درش میاره! با شمام آقای محترم، خانوم محترم، وقتی می خوای به کسی بگی «دوستت دارم» حواست باشه که داری یه حفره تو دل یه آدم باز می کنی. اگه نمیتونی تا آخر زندگیت، مدام با عشق، حفره های دلش رو پر کنی؛ اگه از خودت مطمئن نیستی؛ اگه هنوز بزرگ نشدی؛ اگه هم زمان به چند نفر فکر میکنی؛ اگه دوست داشتن هات هم مث بقیه ی حرفهات لقلقه ی زبانه؛ نگو،به زبون نیار؛ کسی با نگفتن «دوستت دارم» نمرده تو هم نمی میری! بازار دل یه آدم رو با دوست داشتن های بی پشتوانه به هم نریز. وقتی  کسی رو از عشقت باخبر کن که مطمئن شی میتونی تا ابد کنارش باشی. که نه تو کارت نمیاد. «دوست دارم» ها خیلی مقدس هستن خرج هر کسی نکنیم...

  • نسرین

هوالمحبوب

میدونی بعضی از آدم ها همین جوری بهت انرژی مثبت میدن و قرار نیست خیلی حرفهای خاصی بزنن تا تو عاشقشون بشی! بعضیا سکوت و لبخندشون هم قشنگه. من همین الان به این نتیجه رسیدم که میخوام تا ته این راه رو برم و یه زندگی فانتزی تو یه خونه ی شکلاتی، وسط یه جنگل بلوط بسازم!

همین قدر عجیب و همین قدر دوست داشتنی!

تو بشینی روبه روی من و هی لبخند های شیرین تحویل بدی و من هی حرف بزنم و حرف بزنم و کم کم، دلم خالی بشه؛ صاف صاف بشه؛ زلال بشه؛ برای یه شروع دوباره.

دلم بدجوری لک زده برای کارهای دونفره، برای سفرهای دونفره، برای کتاب خوندن های دونفره، برای شیطنت های دو نفره، برای مهربانی های دونفره.

کنج خونه نشستن و حرف زدن، کنج خونه نشستن و سریال دیدن، کنج خونه نشستن و کتاب خوندن،کنج خونه نشستن و آشپزی کردن.

اختراع هیجان های جدید، اختراع غذاهای جدید؛

کشف راه های جدید برای خوشحال کردن آدم های مهم زندگی؛

کشف اسم های قشنگ برای صدا کردن آدم مهم زندگی ات؛

راه رفتن رو برف ها، گوله برف پرت کردن، زیر بارون خندیدن و بی چتر به دل خیابون زدن؛

بالا پشت بوم نشستن به ضیافت ستاره ها و زل زدن به ماهی که کم کم داره کامل میشه.

زندگی همین شادی های کوچک دو نفره است مگه نه؟؟؟؟

ما حق داریم یه زندگی شاد داشته باشیم مگه نه؟؟؟

  • نسرین

هوالمحبوب

گره خورده ام به جایی در گذشته ها؛

شاید در ته آن خیابانی که نخستین بار، نگاه مان گره خورد به هم.

شاید زیر همان سایبانی که تو اولین و آخرین نگاه عاشقانه ات را نثارم کردی.

شاید جایی حوالی عاشقی ها،حوالی دلدادگی ها؛

شاید در لحظه ی هم آغوشی دستانمان.

شاید در سیل خاطره هایی که هجوم می آوردند بر سرم.

گره خورده ام به گذشته ها؛

این روزها نان و بغض میخورم و لبخند های تلخ تحویل میدهم.

لای هر خاطره را که باز میکنم تو تمام قد ایستاده ای؛

گاه لبخند میزنی و دلبری میکنی؛

گاه اخم میکنی و مجنونم میسازی؛

و گاه دور می شوی و زخم دل کاری تر می شود.

دست خاطره ها را بگیر و برو

جایی در گذشته های دور که خنده های حلال ارزان بود

و عشق ما را به صرافت جنگیدن نمی انداخت.

جایی در حوالی دوستت دارم های زلال،

که در هر دلی کاشته میشد تا سپیده ی صبح جوانه می زد؛

جایی در هم آغوشی شعر و ترانه و تصنیف؛

به دیار عاشق های تا ابد مرد و معشوق های تا ابد زن.


  • نسرین

هوالمحبوب

میدانی عزیزکم...

می گویند عشق با خودش خرافات می آورد

راست میگویند

می ترسم این روزها از تو بنویسم

از تو حرف بزنم و

کسی عشق را از دهانم بدزد

می ترسم برای چشم های سیاهت

غزل بگویم

و کسی سیاهی چشم هایت را از خواب هایم بگیرد

می ترسم عزیزکم میدانی...

این روزها دوست داشتنت را کتمان میکنم مدام

تا مبادا دوست داشتنت را چشم بزنند

از هراس رفتنت از هراس نبودنت

پناه آورده ام به خرافات

عکس های تازه ات را میبینم

و پنهان میکنم، حرف نمیزنم

مبادا کسی دهانم را ببوید

مبادا گفته باشم

دوستش دارم هنوز....


  • نسرین
هوالمحبوب
میدونی شبیه چیه حال این روزای من؟
شبیه فرار کردن
کلی حرف توی سرم زوزه میکشن برای نوشتن
کلی شعر هجوم میارن توی سرم که مجبور بشم دوباره از تو بنویسم
ولی من مدام دارم مقاومت میکنم
از فکر کردن بهت دارم فرار میکنم
میدونم که یه جایی بالاخره کم میارم و میشینم به نوشتن یه جاهایی آدم سر ریز میکنه
این روزها از کاغذ و قلم فراری ام
چند روز پیش یه کاغذ گذاشته بودم کنار دستم که نت برداری کنم کتاب جدیدی که میخونم رو
اما همش پر شد از نوشته هایی برای تو
دارم خودم رو تحریم میکنم
از فکر کردن از خیره شدن به یه نقطه
از زل زدن به صفحه  ی مانیتور
از قدم زدن از پیاده روی روی برف ها
از کتاب خوندن حتی
میدونی که حاشیه ی کتابهایی که دوست نداشتم پر از خط خطی های عاشقانه بود
همه ی معلقات سبعه رو که ورق بزنی دیوان شعری شده برای خودش
خبرت هست که بی روی تو ارامم نیست
دیگه برام بی مفهومه
زندگی داره میدوه منم دنبالش
زندگی بدون خاطره رو عشقه
  • نسرین

هوالمحبوب

برای تو مینویسیم خواهر کوچولوی قشنگ نادیده ام!

زیارتت قبول

دستت که به ضریح رسید حتما یاد من هم بوده ای

میدانم

این را از چشم های صادقت میخوانم

میدانی

دوست داشتن گاهی میتواند اتفاقی باشد

از یک تصادف مضحک شروع شود

یادت هست آن تصادف مضحک را؟

دلهره هامان را برای یک تشابه شیرین؟

تو بهار بودی به همان شیرینی

به همان سبزی

و به همان شکوه

دوست داشتن اتفاق می افتد اما میتواند اتفاقی نباشد

ما برای دوست داشته شدن و برای دوست داشتن انتخاب میشویم

زیارتت قبول

میدانم که سبک تر شده ای

دل ات را تکانده ای در دیار دوست

در آغوش محبوب

روزهای خوشی است

مشهدی جانم زیارتت قبول

حرفهای خواهرانه ام را زمزمه وار در گوشت خواهم نواخت

منتظر خواندنت هستم همیشه و همیشه و همیشه....


  • نسرین
هوالمحبوب

یک جایی از بیست و هفت سالگی می ایستی به پشت سرت نگاه میکنی و یک نفس عمیق میکشی و برق رضایت در چشم هایت میدرخشد. یک لحظه در حوالی آبان هست که فقط مال توست و هیچ درد و غمی نمیتواند آن را از تو بگیرد. یک روز تو هم احساس خوشحالی عمیق را از ته ته دلت حس میکنی و می ایستی و گذشته ها دیگر برایت زجر آور نیستند.
خوشحالی که مسیرت را هر چند با فراز و نشیب های فراوان اما درست پیموده ای.به خط و خطوط های زندگی ات نگاه میکنی، به زخم هایت دست میکشی، گرد روی خاطره ها رو می روبی و لبخند را به لب هایت سنجاق میکنی، نفس عمیق میکشی و از ته دل خدا را سپاس میگویی و بر گونه هایش بوسه مینشانی. روزهای بد عمرشان ناپایدار است. روزهایی که حوصله ات را سر میبرند کمتر از آنی تمام میشوند و تو دوباره میتوانی پناه بیاوری به کتابهایت و غرق شوی در شعر و غرق شوی در کارت.
رفته ها و از دست داده ها را برای یک بار هم که شده فراموش میکنی و چنگ میزنی به داشته هایت. حسرت ها همیشگی نیستند باور کن. غم ها مهمانان یک روزه اند می آیند چای میخورند، خواب قیلوله ای می کنند و با اولین قطار بعد از ظهر پاییزی کوچ میکنند.
نگاه توست که در کوچه پس کوچه های یک آبان سرد پاییزی برگ های کتاب زندگی ات را ورق میزند. سبز و سفید و نارنجی و قرمز.
یک قرمز آتشین و پر از شوق زیستن....
به کارت فکر میکنی و سرشار از نور میشوی که همکار انبیا شده ای!
به دانش آموزان پاک تر از گل فکر میکنی. غرق لذت میشوی برای بهترین هایی که همدم ات قرار داده است.
به مادر فکر میکنی به پدر که تمام عشق تواند؛ به خواهرها و به مغر بادامی که چند روز دیگر در آغوش خواهی کشید.
مغز بادامی که همین حوالی است و تا چند روز پاییزی دیگر صدای گریه هایش طنین انداز خواهد شد بس نیست این همه عشق برای دوباره زیستن؟

  • نسرین
هوالمحبوب
چند وقتی است که آمار افکار احمقانه ام خیلی زیاد شده است.آمار غصه خوردن هایم خیلی زیاد شده است.چند وقتی که از رفتن او شروع می شود.
این یک سال اخیر من آدم دیگری شده ام.باور کنید انسان بدی شده ام.جوری که گاهی یادم میرود من چقدر دختر خوبی بودم یک زمانی.ولی بدی ماجرا اینجاست که خودم هم میدانم که همه ی اینها اداست و حال من واقعا اونقدرها هم بد نیست.یعنی بد هست ولی نه جوری که نشود ادامه داد!
یک جورهایی دارم از افسردگی کردن لذت می برم.گویا این ماسک ناراحت و غمگین بودن را پسندیده ام و هیچ رقمه حاضر نیستم کنارش بگذارم.
وقتی در زندگی چیزی را از دست میدهی تازه بحران ها شروع میشود. این چیز یک زمانی مدرسه و خاطرات خوش سال آخر بود.یک زمانی دانشگاه و دوستان ناب و فضای صمیمی و هیجان انگیز آن روزها بود. یک زمانی از دست دادن عزیزترین یادگاری کودکی ات بود.یک زمانی تمام شدن دوره ی ارشد و بحران بیکاری بود. یک زمانی هم او...
هنوز هم قلبت برای بعضی اتفاق ها تیر میکشد هنوز هم یادآوری بعضی چیزها قلبت را به تند تر تپیدن وا میدارد. اما هیچ چیز نمیتواند تو را وادار به زدن این ماسک لعنتی کند.
یک زمانی من بودم و کلی قلب شکسته که برای بهتر شدن سر من آوار میشدند و من با چند نوع عشق درمانی و کار درمانی درمانشان میکردم. یک زمانی اسم من مساوی بود با دو چیز در دانشگاه=غرور در خانه=الکی خوش!
اما این روزهای مزخرف پشت سر گذاشته شده هیچ مارکی به من نمیچسبد جز همان نچسب!
تا کسی میگوید سلام من یاد غصه هایم می افتم یاد نداشته هایم! واقعا نمیدانم چرا اینقدر غمگین شده ام. میگویند از دست دادن چیزی یا کسی تا مدتها تو را به سوگواری وامی دارد اما میزان سوگواری من برای از دست دادن هایم زیادی طولانی شده است!
من مزخرف بدی که تازگی ها شده ام خیلی عادت های بدی پیدا کرده است و مزخرف ترینش سبک شمردن نمازهایی است که روزگاری نچندان دور با عشق میخواندشان.
هی تقلا میکنم هی دست و پا میزنم که خودم را به ساحل نجات برسانم اما بیشتر دارم فرو میروم. این روزها از عاقبت به شر شدنم خیلی می ترسم....

  • نسرین

هوالمحبوب

 


آمدن پاییز شروع یک فصل جدید در زندگی است. فصلی که با مشغله های کاری، با سرماخوردگی و با اعصاب داغان همراه است. فصلی که آخرش هی لحظه ها را میشماری برای رسیدن اردیبهشت برای خلاصی از مدرسه. فصلی که آدم هی دنبال بهانه است برای زیر و رو کردن گذشته های لعنتی اش. فصلی برای بهانه جور کردن، برای گره خوردن به خاطره ها....

پاییز عزیز از راه رسیده با کوله بار طلایی اش برای برگ ریزان روح، برای به سر شوق آوردن دل مرده هایی همچون من، برای همه ی افسرده مانی هایی که در طی تابستان کش دار و داغ میکردیم....

فصل عجیبی است این پاییز...میگویند فصل عاشق هاست اما من حال خوبی ندارم در پاییز عشق در بهار زیباتر است عاشقی در کوچه باغ های بهار رنگین تر و دلچسب تر است پاییز برای دل شکسته هاست برای گریه کردن در آغوش درخت های به یغما رفته، برای سوگواری در کوچه باغ های خاطره....

پاییز را دوست ندارم از بچگی هم دوست نداشتم. اینکه یک اردیبهشتی از پاییز بد بگوید فک نمیکنم عجیب باشد اما میگویند شاعرها و عاشق ها طرفدار پاییزند.

کاش میشد آدم دلش را پاکسازی کند؛ یک چیزهایی مث ویروس کش نصب میشد همه ی خاطره ها، همه ی آدم ها، همه ی دردهای بی درمان را دِلت میکرد از دل بی صاحب.

آن وقت مث این سیستم طفلکی من یک نفس راحت میکشیدی و مجبور نبودی پاییز نیامده هی اشک چشم و گرد و غبار صورت را پاک کنی....

آمدن پاییز تنها یک حسن دارد و آن هم شلوغی های مدرسه است و اینکه حجم کاری باعث میشود وقت برای فک کردن به هیچ چیز را نداشته باشم...

خوش آمدی پاییز جان

  • نسرین

هوالمحبوب

هر وقت حس بیچارگی به سراغم آمد هر وقت حس کردم که بدبخت ترینِ عالمم هر وقت دلم از نداشته هایم گرفت تو تمام قد مقابلم ایستادی انگشت اشاره ات را گرفتی به سمت آنهایی که نداشته های من در برابر نداشته های آنها خنده دار بود. گفتم مهناز را از من گرفتی نشانم دادی الهام را که برادرش را گرفته ای، هدی را که تنها خواهر تازه عروسش را از او گرفتی. گفتم کار، نشانم دادی مادری را که با روزیِ هزار تومانی شکم فرزندانش را سیر میکرد. گفتم مهر، گفتم عشق، گفتم دلتنگی، گفتم درد، گفتم سخت است؛ چشم هایم می سوزد؛ قلم تیر میکشد؛ جای خالی اش را نشانت دادم؛ گفتم برش گردان.الهام دوم را نشانم دادی گفتی ببین و سکوت کن. ببین و بیندیش. همسرش را از او گرفته ای که ثابت کنی هنوز هم خدایی و خدایی میکنی. هنوز هم بزرگی و جلالت مرا به سجده وا میدارد. جای خالی او برای الهام بی شک پر رنگ تر از این حرفهاست که دلداری من آرامش کند. الهام عزیز ِ من دارد از همسرش جدا می شود همسری که دو سال تمام کنارش بوده و جزئی از وجودش شده است. الهامی که دوبار برایمان کارت عروسی فرستاد و هر دوبار به سرانجام نرسید. خدایا حکمتت را شکر. فقط برای دل الهام قصه ی من قدری آرامش، جرعه ای صبر و ذره ای توکل کنار بگذار. سهم دلتنگی هایش را با خدایی ات پر کن. خدای خوبِ همیشه پیروز، خدای خوبِ همیشه محبوب، آرامش قلبش باش در این لحظه های پر التهاب، لحظه های دل بریدن. خدای خوبِ من کاری کن که اگر به صلاحشان است دلشان به هم مهربان شود. خدای خوبم مادرها را پدرها را قدری هدایت کن. جوان ها را قدری مهربان تر کن. خدای خوب همیشه عاشق جرعه ای از عشق بی نهایتت را به قلب هادی و الهام بچشان تا پاره نشود این علقه های مهر، این رشته های محبت. دلم امشب بدجور درد میکند .قلبم بدجور تیر میکشد نه برای خودم برای رفیقم....

  • نسرین