گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

آدم‌ها یکهو مهم نمی‌شوند، ذره‌ذره می‌آیند، کنجی توی دلت پیدا می‌کنند، می‌نشینند و ماندگار می‌شوند. هیچ کس یک شبه عزیز و خواستنی نمی‌شود. دوست داشتن آدم‌ها شیرین است، لطیف است، هر چقدر که گفتنِ "دوستت دارم" سخت است، اما بعدش شیرینی است و زیبایی. دوست داشتن آدم‌ها یک اسارت شیرین و خواستنی است و تو باید بمانی و تاب بیاوری.
وقتی کسی خودش را بالا کشید و رفت توی کنج دلت نشست، سخت بتوانی بیرونش کنی، سخت بتوانی بی‌محلی کنی و از خود برنجانی‌اش. 
وقتی اولین رابطه‌های اجتماعی‌ام را بیرون از خانه شکل می‌دادم، هنوز کودک نوپایی بودم که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، توی اتوبوس، توی مسیر نانوایی، توی حمام عمومی‌هایی که تا قبل از هفت سالگی می‌رفتم، همیشه جایی بود که رفیقی برای خودم دست و پا کنم، تنهایی برایم ملال‌آور بود، تنهایی تحمل زندگی را نداشتم، منی که از همان ابتدا فرزند تک افتادۀ خانه بودم، همیشه دنبال کسی آن بیرون بودم تا بنشیند پای حرف‌هایم، دوست داشتم کسی باشد که برایش قصه‌هایم را بخوانم، کسی باشد که هیجان من موقع شعر خواندن را بفهمد، کسی باشد که بتوانم این غلیان احساساتم را موقع شعر خواندن نشانش دهم، همیشه دنبال کسی بودم که داستان بخواند، از کتاب سر در بیاورد و روح‌مان به هم گره بخورد. 
برای من آدم‌ها مهم بودند، ارزشمند بودند، یادم هست که وقتی سهیلا قدیمی‌ترین دوست دوران مدرسه یکهو بی‌دلیل جواب تلفن‌هایم را نداد، چقدر سرخورده شدم، من دانشجو بودم، حلقه‌های دوستی خودم را داشتم اما سهیلا کسی بود که مرا به مدرسۀ راهنمایی پیوند زده بود، با آن کاپشن بنفش کوتاه و لپ‌های سرخ و چشم‌های مهربانش، برام طعم شیرین یک خیال بود در عالم بچگی. 
قبل از سهیلا هم همین اتفاق با ساناز افتاده بود، ساناز از جنس من نبود، درس نخوان و تخس و اهل شیطنت بود. هیچ وقت جز سلام و علیک عادی، کلامی بین‌مان نبود، سوم دبیرستان بودیم که اول سال آمد و نشست کنار من توی ردیف اول. تلاش زیادی کرد تا من جذبش شوم، تا حلقۀ دوستی شکل بگیرد. اولین دوستی بود که برایم هدیه خرید، یک هدیۀ واقعی. هنوز نگهش داشته‌ام، توی دستمال کاغذی‌ عطری برایم نامه نوشته بود و نامه داخل دفتر خاطراتی بود که برایم گرفته بود، پایان سال، وقتی که کارنامه‌ها را گرفتیم و من شدم شاگرد اول کلاس و ساناز با چند تا تجدید سرخورده برگشت خانه، دیگر جوابم را نداد. بعدترها شنیدم همان سال نامزد کرده و دو سال بعد جدا شده و حدس زدم برای همین شکافی که پیش آمده قید دوستی‌مان را زده.
عادت بدی دارم، عادت بدی که هرگز نتوانسته‌ام ترکش کنم، من نمی‌توانم از کسانی که زخمی‌ام می‌کنند متنفر باشم، سر مراسم مهناز سهیلا را بغل کردم و روی شانه‌اش گریه کردم، مهناز همکلاسی‌اش بود و من دوستی فراموش شده. 
حالا که سی و چند ساله‌ام، حالا که نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشته‌ام، حالا که باید عاقل شده باشم، هنوز هم چشمم دنبال آدم‌هایی است که یک روز ترکم کرده‌اند. با زخم‌هایی عمیق بر تنم. 
من دوست نداشتن آدم‌ها را می‌فهمم، همان طور که خودم کسانی را دوست نداشته‌ام و دست دوستی‌شان را پس زده‌ام، اما زخم زدن در عین اقرار به دوستی را نمی‌فهمم. اینکه تو هر بار به عمد خنجری را در سینۀ کسی فرو کنی و بعد عذر بخواهی، برایم قابل درک نیست. 
همیشۀ خدا حاضر جواب بوده‌ام، جز وقت‌هایی که کسی که دوستش داشته‌ام، زخمی‌ام کرده. هر بار با صدای بلند گریه کرده‌ام، بارها و بارها گریه‌ کرده‌ام و هیچ کس جز خودم حساب زخم‌های تنم ار نمی‌داند. حتی خدا هم گاه چشم‌هایش را بسته بود، گاه رفته بود و من تنها بودم. 
حالا که روزها و ماه‌ها از ماجرا گذشته است، نشسته‌ام به خیال دور آخرین زخم فکر می‌کنم، اینکه چطور هر بار دشنه در همان جای همیشگی فرود آمد و من ابلهانه ایستادم به نظاره. چرا دوست داشتن کاری از پیش نبرد؟ مگر نه اینکه دوست داشتن آخرین سلاح ما بود؟

+وسط درد و دل‌های کسی یکهو بی‌خبر نرین، آدم‌ها حرف زدن از دردهاشون براشون سخته؛ نذارین اعتمادش به دوست و رفیق خدشه‌دار بشه.

++وسط درد و دل آدما، دردهای خودتون رو پیش نکشین، مسابقه کی از همه بدبخت‌تره راه نندازین.

+++ با دیوار هم که حرف می‌زنین، با یه دیوار دیگه مقایسه‌اش نکنین، حتی دیوارها هم دل دارن و از مقایسه بدشون میاد چه برسه به آدما.

++++وقتی تصمیم دارین عمدا کسی رو له کنین، دیگه بعدش عذرخواهی نکنین، بذارین براش تموم بشه همه چیز.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقت‌هایی که دلتنگی و هیچ بهانه‌ای برای برون‌ریزی نداری، وقت‌هایی که روحت تحمل سنگینی جسمت را ندارد و دلت یک خواب آرام ولی ابدی می‌خواهد؛ کجا بهتر از اینجا برای واژه چیدن کنار هم؟ برای آدمی که یک عمر خودش را بغل کرده و تنهایی نتوانسته از پا درش بیاورد، برای آدمی که خواب راحت و زندگی نرمال، حسرت دور و دراز است، برای آدمی که بلد نیست احساسش را با چشم‌هاش بیان کند؛ چه جایی بهتر از اینجا؟ رسالت من نوشتن است و اگر ننویسم قطعا خواهم ترکید.
من دلم تنگ شده برای یه صحبت طولانی لا به لای خنده‌هات. دلم برای زل‌زل تو چشات خیره شدن تنگ شده، هر وقت دلم از آدم‌ها می‌گیره، هر وقت بغضی مهمون گلومه، نوشتن تنها سلاح منه. روز بدی نداشتم، دعوایی نبوده، حرفی نبوده، استرسی نبوده، اما روحم ناآرومه.
مگر دوست داشتن رسالت آدمی نبود؟ مگر عشق ودیعه‌ای نبود که به فرزند آدم هدیه داده شد؟ مگر خدا انسان را برای دوست داشتن خلق نکرد؟ مگر معنای خلقت چیزی جز عشق است؟ 
آدمیزاد اگر عاشق نباشد که دلش می‌پوسد، پس چطور به تو بگویم که دوستت دارم تا نرنجی؟ که نروی؟
چرا خدا پا در میانی نمی‌کند پس؟ مگر کار دیگری جز رساندن آدم‌ها به یکدیگر دارد؟ 
گاهی به عظمت تو که فکر می‌کنم، از حقارت تمام چیزهایی که پیش از تو از خدا خواسته‌ام خنده‌ام می‌گیرد. 
چطور بگویم که باورم کنی؟ چطور بگویم که آخر ماجرا جدایی و یک عمر حسرت نباشد؟ چطور بگویم که همین رفاقت نیم‌بند هم خراب نشود؟
کاش می‌شد جای این همه شک را با یقین دوست داشتن پر کرد. 
من دلم به نصفه نیمه عاشق بودن قرص نمی‌شود، من دلم تمام تو را می‌خواهد.
یک روز که دیر نیست، یک روز که دور نیست، عاشقت خواهم کرد.


  • نسرین


نمی‌دونم چرا حس بی‌پناهی هر بار منو سمت تو سوق می‌ده و هر بار زخمی‌تر از قبل ازت رد می‌شم. اینو می‌نویسم و برای همیشه پرونده‌ات رو می‌بندم. انتظار کشیدن وحشی‌ترم می‌کنه. انگار هر روز که به انتظار طی می‌شه من امیدم به جهان کم فروغ‌تر از قبل می‌شه. خدای چیزهای کوچک، خدای چیزهای بزرگ، خدای آدم‌ها، خدای همه موجودات، نمیخواد منو ببینه و بشنوه. اما خودم که می‌تونم صدای دل شکسته خودمو بشنوم، خودم که می‌تونم به داد دل خودم برسم. دلتنگی و بی‌کسی، بهانه خوبی برای سلام دادن به آدم‌های خط خورده نیست، آدمی که خودش رو، جنمش رو، کشش رو، بارها و بارها بهت اثبات کرده، حتی لیاقت دلتنگی رو هم نداره. حالا که چند روزه مدام به صحنه آخر نگاه می‌کنی و آه می‌کشی، بهترین لحظه برای بزرگ شدنه. بزرگ شو و رها کن وابستگی الکی به آدمای اشتباهی رو.
چند روزه مدام دل دل می‌کنم که بگذرم ازش یا نه، چند روزه مدام به خود خراب شده‌ام زل می‌زنم، چند روزه نه توی آینه نگاه کردم، نه موهامو شونه کردم، نه حتی یه نفس راحت کشیدم، سخت بود، طاقت‌فرسا بود، اما دیگه کار از کار گذشته. اشک‌ها هم دیگر راه به جایی نمی‌برند. برو به درک
  • ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۱
  • نسرین

هوالمحبوب


رسیده بودیم به آنجا که تصویر معشوق خیالی‌مان را تجسم کنیم و با تک‌تک جزئیات بر زبان بیاوریم. چیزی که من در طی این سال‌ها از تو، توی سرم ساخته‌ام، با هیچ ادبیاتی قابل گفتن نیست، چطور می‌شود مردی را که در  عین غرور، مهربان باشد، در عین محکم و سرسخت بودن، رقیق‌القلب باشد، در عین جدیت، طناز و بذله‌گو باشد و در عین خنده‌رو بودن، عمیق و متفکر، در قالب کلمه و جمله و عبارت، به تصویر کشید؟
چشم‌هایم را بسته بودم و تو ایستاده بودی مقابلم و ریز ریز به تقلایم می‌خندیدی، تو عینیت یافته‌ تمام تصورات جوانی‌ام بودی و من مصرانه می‌خواستم برایت واژه‌ها را دست‌چین کنم.
شکل و شمایلت به جناب دارسی می‌ماند، همانقدر خوش قد و بالا و خوش لباس، با اخمی در پیشانی، با قلبی که در ظاهر سخت و محکم و در باطن نرم و عاطفی است، شوخ و اجتماعی بودنت مرا یاد رت باتلر می‌اندازد، شاید اندازه رت ابهت نداشته باشی، اندازه او ثروتمند نباشی، اما همانقدر جذابی برای من.
شبیه مرشدی وقتی سرت توی کتاب است و کاغذها را خط خطی می‌کنی تا برای من که مارگاریتای تو باشم، چیزکی بنویسی.همانقدر باوقاری که مرشد بود. دلم می‌خواست می‌توانستم جسارت مارگاریتا را داشته باشم و یک روز حوالی ظهر با بال پروازی که ندارم، تمام مرزها را پشت سر بگذارم و در یک بی‌کرانگی محض، بغلت کنم. یادم هست که گفته بودی هیچ گاه کسی جای مرا در قلبت نخواهد گرفت، حتی اگر هفت دریا و هفت کوه و هفت جنگل میان‌مان فاصله بیوفتد، حتی اگر جوانی‌مان به پیری بگراید و گرد سفیدی روی گیسوان‌مان بنشیند. شبیه گتسبی بزرگ که هیچ گاه دیزی را فراموش نکرد، همانقدر که دیزی برای گتسبی معنای اول و آخر عشق بود، من برای تو بودم. گاه یادم می‌افتد که پشت سر تو هم حرف زیاد بود، شایعه زیاد بود، اما نه مثل گتسبی به خاطر ثروت افسانه‌ای‌ات، نه به خاطر مهمانی‌های مجللی که برپا می‌کردی، به خاطر سکوت و خلوتی اطرافت بیشتر، به خاطر سری که همیشه توی لاک خودش بود، به خاطر نجابتی که هیچ گاه خدشه‌دار نشد. عشق من و تو به پیچیدگی عشق کاترین و هیثکلیف نبود، اما قشنگ بود، شیرین بود، رویایی بود و تکرار نشدنی. برای همین هم به تباهی نکشید.
عشق ما میوه ممنوعه نبود، چیزی که مادام بوواری دوبار تجربه‌اش کرد، چیزی نبود که لب طاقچه عادت از یادمان برود، چیزی نبود که یک شبه بتوان پشت پا زد و از رویش گذشت. تو برای من معنای مطلق عشقی، حتی اگر خدا نیافریده باشدت، خودم خلقت می‌کنم، به وجودت عینیت می‌بخشم و تصاحبت می‌کنم.
تو تصویر معشوق خیالی منی و تمام خیال‌های دیگر بی‌معنایند. 


دارسی: شخصیت کتاب غرور و تعصب

رت باتلر: شخصیت کتاب برباد رفته

مرشد و مارگاریتا: شخصیت‌های کتاب مرشد و مارگاریتا

گتسبی: شخصیت کتاب گتسبی بزرگ

کاترین و هیثکلیف: شخصیت‌های کتاب بلندی‌های بادگیر

مادام بوواری: شخصیت کتاب مادام بوواری


این پست چالش بلاگردون بود و به رسم عادت دیرینه بلاگستان دعوت می‌کنم از خاکستری، شباهنگ، آرزوهای نجیب، لنی، سید مهدی

  • نسرین

هوالمحبوب


چند ماه قبل بود یا چند روز؟ درست نمی‌دانم، فقط یادم است که وقتی چشمم به عدد عمر وبلاگ افتاد، یک حس خوشایند توی دلم خانه کرد، با خودم فکر کردم که سی آبان می‌شود دوهزار روز که می‌نویسم، دو هزار روز بی‌وقفه، بدون تعطیلی، بدون بستن و رفتن، بدون دل کندن و عذر و بهانه، دو هزار روز بدون کوچ کردن، رکورد عجیبی است برای خودش.
دو هزار روز است من اینجایم و شما مهمان کلمات من شده‌اید. 
توی این دو هزار روز، خیلی آدم‌ها همراه و هم قدم من شده‌اند، با خیلی‌ها زلف گره زده‌ام، از نخستین کسانی که با هم از بلاگفا کوچ کردیم و نخستین خواننده‌های اینجا بودند، حالا کسی باقی نمانده است، با چند تایشان حالا هم در ارتباطم، بهار که نخستین دوست  مجازی‌ام بود، مینا که هم‌دانشگاهی و هم دوره هم از آب درآمدیم، آنا که حالا رفیق شفیق روزهای تنهایی‌ام است و چند خیابان آن‌ طرف‌تر خانه کرده است. 
نخسین جرقه‌های دوستی وبلاگی  برای من در بیان، از سال 95 شکل گرفت، روزهایی که کم‌کمک، آدم‌هایی را شناختم که بلاگفایی نبودند، یا بلاگفایی‌هایی بودند که من قبلا نمی‌شناختم‌شان. نوشتن هم از همان روزها برایم جدی‌تر شد. با عاشقانه نوشتن، از کتاب و کلمه نوشتن، از دغدغه‌های معلمی نوشتن، این وبلاگ کم‌کم پا گرفت، ساخته شد، دیده شد، در همان انزوای خودش، جزو وبلاگ‌های برتر شد و من شدم آدمی که جرات به خرچ داده و نخستین بار با اسم و رسم خودش می‌نویسید و به قول نیلوفر پای تمام حرف‌هایی که می‌زند، می‌ایستد.
هیچ هدیه‌ای ماندگار‌تر از وبلاگم برای روزهای میان‌سالی، ندارم. اینجا رج به رج زندگی‌ام را در خود دارد. از رنج‌هایی که کشیده‌ام، از زخم‌هایی که خورده‌ام. از عشق و دوست داشتن، از مصائب بالغ شدن، از تلاش برای اثبات خودم، همه چیز من در این خانه دو هزار روزه، نهان است.
این روزهایی که ساکتم، خشمی درونم تنوره می‌کشد که گاه و بی‌گاه زخمی‌ام می‌کند، این روزها، از دست این من سی و دو ساله عاصی‌ام. گاهی دلم می‌خواهد از خودم، بگریزم، گاهی می‌خواهم خودم را تکفیر کنم. از این من پر اشتباه به ستوه آمده‌ام. 
وقتی لیست دنبال کننده‌های وبلاگ را بالا و پایین می‌کنم، دیدن اسم برخی‌ها، رنجورم می‌کند، آنهایی که نیستند، آنهایی که از من بریده‌اند؛ جاهای خالی نفسم را به شماره می‌اندازند، چطور می‌شود کسانی را که کنارشان خندیده‌ای، کنارشان گریسته‌ای، فراموش کنی؟ مگر می‌شود بعد از این همه خاطره خلق کردن، یک شبه دست به ویرانی بزنی و بروی و ککت هم نگزد از این بقایای دهشت‌ناکی که از خود بر جای می‌گذاری؟
دلم این روزها توی مشتم جا نمی‌شود. شما که غریبه نیستید، از دست خودم خسته‌ام، از راهی که طی کرده‌ام شرمنده‌ام. گمان می‌کنم، مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم، خزیده‌ام گوشه‌ای و تماشا می‌کنم تمام شدنم را. 
اما امروز بعد از مدت‌ها برای گفتن حرف‌های دیگری آمده‌ام. امروز زمزمه‌های تنهایی من دوهزار روزه شده است و این اتفاق حتما جشن گرفتن دارد. ماندن و دوام آوردن، اتفاق مبارکی است، حتی اگر خیل عظیمی از رفقای سابق دیگر نه رفیق باشند و نه وبلاگ‌نویس. 
دوست دارم بعد از اینهمه وقت، یک بار شما برایم بنویسید که چرا به زمزمه‌های من آمدید و چرا ماندگار شدید؟‌ حتی اگر خواننده خاموش هستید، یا از دنبال کنندگان مخفی. شنیدن حرف‌هایی که تا حالا نزده‌اید به نظرم چیز جذابی باشد.


+کامنت ناشناس را فعال می‌کنم.

++بین مخاطبان دائمی زمزمه که در این پست کامنت بگذارند، قرعه‌کشی خواهم کرد و به یک نفر هدیه خواهم داد. 

  • نسرین
هوالمحبوب

دلم برای چشم‌های سبز سخنگویت تنگ است، برای دست‌های گرمت که همیشه بر شانه‌هایم بود، دلم برای آغوشت تنگ است. برای وقت‌هایی که حرف می‌زدی و دلم گرم می‌شد و لبریز می‌شدم از شوق زندگی. داشتنت حس خوب حیات بود در رگ‌های من. بعد از تو جهان یکباره خالی شد، تهی شد و من با حجم انبوهی از نیستی، به دیدارت آمده‌ام. تو از من رفته‌ای ولی من از تو خالی نمی‌شوم. چگونه شرح دهم برای تو ویرانی را؟ چگونه شرح دهم برای تو که همیشه زندگی‌بخش بوده‌ای؟ چطور می‌شود مسیح باشی و جان بستانی؟ چگونه می‌شود اکسیر حیات در دست‌هایت باشد و قبض روح کنی؟
ما به عبث به ستیزه برخاسته‌ایم، تو بی‌گناه می‌کشی و من معصومانه جان می‌بازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد می‌بندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد می‌بندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشم‌های سبز جادویی‌ات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جاده‌های رفته، از کوچه‌های بی‌بازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب. 
  • نسرین

هوالمحبوب

سلام.

می‌خواستم وقتی حالم خوب بود و از ته دل می‌خندیدم، بیام و برات بنویسم. می‌خواستم یه روز یه خندۀ گنده بکارم رو لبام و بیام و بگم، دیدی که روزگار غم منم سر اومد؟ اما تو که غریبه نیستی، هیچ وقت نبودی، اون روزگار هرگز قرار نیست بیاد، حداقل تا وقتی من اینقدر ضعیفم.
چند دقیقه است بی‌وقفه دارم این جمله رو تکرار می‌کنم «خدا رو شکر که هستی.» اگر نبودی، من با این حجم از اندوه، مدت‌ها پیش ته کشیده ‌بودم. می‌خواستم از شادی‌های یهویی برات بنویسم، از خنده‌هایی که روده‌برت کنه، از وصلی که هجران نداره، از اشکی که از سر شوقه. می‌خواستم بگم تو عمیق‌ترین لایه‌های اندوه منو دیدی، همین طور عمیق‌ترین لایه‌های شادی‌ام رو.
یادته روزی که بعد از یه بحران روحی، بالاخره دفاع کردم؟ یادته اولین باری که رفتم سر کلاس؟ اولین شاگردام؟ اولین حقوقم؟ یادته روزی که پسرک دنیا اومد و من شاد‌ترین آدم روی زمین بودم؟ یادته روزی که بهم گفت دوستم داره؟ شادی بعد از گل تو زندگیم کم نبوده، اما همیشه، زود فروکش کردن، پایان‌نامه‌ای که ذوقش رو داشتم، داره تو پایین‌ترین طبقۀ کتابخونه‌ام خاک می‌خوره، شغلی که عاشقانه شروعش کردم داره فرسوده‌ام می‌کنه، حقوقم کفاف هیچ کدوم از آرزوهامو نمی‌ده، پسرک داره قد می‌کشه و هنوزم منبع انرژی منه، اونی که برای اولین و آخرین بار گفت دوستت دارم و من باورش کردم، سال‌هاست رفته. من هنوزم باهات حرف دارم، وقتایی که مثل امشب رنجیده‌ام، وقتایی که خسته‌ام، وقتایی که غمگینم، وقتایی که شادم و نمی‌تونم شادی‌هامو تو دلم انبار کنم. من همیشه بهت فکر می‌کنم. حتی وقتایی که نمی‌نویسم. تو بزرگترین عشق زندگی رو بهم دادی، عشق به نوشتن رو و من همیشه مدیونتم. تو باورم کردی، وقتی هیچ کس باورم نداشت، تو بغلم کردی وقتی بی‌پناه و سرگردون بودم، تو بهم خندیدی، وقتی همه با خشم نگاهم می‌کردن. تو آدمایی رو بهم هدیه دادی که بزرگترین دلخوشی روزهام شدن. هر چند آدمایی رو هم دادی که اگر نبودن، شاید من الان اینقدر دلزده و مایوس و غمگین نبودم. این بخشش تقصیر تو نبود، تقصیر من و انتخابام بود. تقصیر من و حماقت‌هام بود. امشب نیاز دارم که نگاهم کنی، نیاز دارم که آرومم کنی، نیاز دارم که فهمیده بشم. نیاز دارم که غمم رو بریزم تو دامنت و تو همشون رو دود کنی برن هوا. آخ که چقدر دلم تنگته. تنگ یه دل سیر نوشتن، بی‌بغض، بی‌دلتنگی. می‌دونی؟ من خیلی وقته دلتنگم. هیچ کسم نیست که توی این برهوت دلتنگی دستمو بگیره. نشونه‌ها رو رها کردم توی کائنات ولی حتی یکی‌اش هم بهم برنگشته. من مقصر همیشۀ تاریخم، می‌دونم. احتمالا الان تو دلت می‌گی کمی خودتو دوست داشته باش، اما من اگه خودمو دوست نداشتم، بهترین‌ها رو برای خودم نمی‌خواستم که. من جراتش رو ندارم دیگه، دیگه بیست و پنج سالم نیست که برم، تو چشماش زل بزنم و بگم دوستت.....
آدم یه بار از بعدش نمی‌ترسه، یه بار دل به دریا می‌زنه، یه بار تمام شجاعتش رو خرج می‌کنه، یه بار توکل می‌کنه، برای دفعات بعدی، تبدیل می‌شه به یه عافیت اندیش حال به هم زنی که من هستم.

  • نسرین

هوالمحبوب


مدت‌هاست دارم به نبودن فکر می‌کنم. اما روم زیاده و مشتایی که یکی یکی حواله می‌شه سمتم تاب میارم. تاب میارم و عین یه بچۀ تخس و سرتق از خوردن کشیدۀ هر روزم، کیف می‌کنم، می‌خندم تا دردش رو پنهون کنم، تا بگم دیدی درد نداشت؟
پررو شدم، دیگه مشت مشت قرص نمی‌ندازم بالا که تحمل کنم، حالا بدون قرص وایسادم جلوت، تا بگم من از رو نمی‌رم. پنچرم، پر از رنگ خوردگی، صافکار به زور صاف و صوفم کرد، تهش هم نتونست بدون رنگ درم بیاره که جای جنس اصل قالبم کنه. جای تک‌تک مشتات تو سر و بدنم درد می‌کنه، همه جام کبوده، دلم هزار تیکه است. دیدی یه جاهایی از زور بی‌کسی و بی‌پناهی، می‌ری سمت کسی؟ معلومه که ندیدی، تو که بی‌نیاز عالمی. این باگ خلقت فقط تو ماهاست، یه مشت اشرف به درد نخور و تهی. 
من همه جام درد می‌کرد، دلم ظرفیتش پر شده بود، دویدم و رفتم سمت اولین جای خالی، دلمو پارک کردم، اولش سایه‌اش دلمو خنک کرد، گاهی نسیمی میومد و نمی‌ذاشت گرد و غبار زیاد موندگار بشه تو دلم، اما هیچ حواسم به تابلوی پارک ممنوع نبود رفیق.
دلم جریمه شد، بدم جریمه شد. انداختنم بیرون، افتادم توی یه سراشیبی تند، تو دندۀ خلاص بودم که یهو دستمو گرفتی. نه برای اینکه بلندم کنی، برای اینکه یادم بیاری، همیشه بدتری هم هست. من از همۀ این دنیا بدجوری زیادی‌ام رفیق. دیدی امروز چی شد؟ من سر ریز کرده بودم که حرفامو بگم، بازم زد تو خاکی. این خاکی زدن‌ها بی‌حکمت نیست، اینا نشونه است که احمق نباشم و پارک نشم جایی. 
می‌دونی بدترین درد عالم چیه؟ اینکه دل کسی که بهت پناه آورده رو بسوزونی. من دلم بدجوری سوخته رفیق. خیلی هم دنبالت گشتما، حواسمم بود به آدرسی که داده بودی، اما من هر چی عقب و جلو کردم ندیدمت. شاید توام خسته شدی و رفتی. این روزها همه از دستم خسته‌ان. حتی خودم. میشه قبل از اینکه تو سوالات رو شروع کنی من یه سوال ازت بپرسم؟ 
حتی اگه بگی نه و نمی‌شه من می‌پرسم: «وجدانا منو برای چی ساختی؟» از اینکه هر روز مشتات رو حواله کنی سمتم خوشت میاد؟ از اینکه هر روز و هر ساعت دلم داره گر می‌گیره و صدام در نمیاد کیف می‌کنی؟ تو همونی بودی که می‌گفتن رفیق من لا رفیقی؟ تو همونی که می‌گفتن رحمانیتت همۀ هستی رو پر کرده؟ اگه خدا بودن به اینه که تو هستی، من واقعا نمی‌خوامت. بمون ور دل همونایی که هر روز لای پر قو از خواب بیدارشون می‌کنی. بمون برای اونایی که برای زندگی کردن ساختی‌شون. 

+حوصله نصیحت ندارم رفقا
  • نسرین

هوالمحبوب


درد بشر امروز به زعم من، نداشتن هم‌زبان است. هم‌زبانی که لای سوتفاهم‌ها، تناقض‌ها، کج فهمی‌ها گم شده است. همیشه که آدم حوصله ندارد، کلماتش را دست‌چین کند و به گوش مخاطب برساند، همیشه که نمی‌توانی خودت را سنجاق کنی به واژه‌هایت. گاهی نیاز داری حرف بزنی بدون اینکه مجبور شوی، خودت را توضیح دهی، گاه مجبوری پناه ببری به کسی بی‌آنکه واهمۀ کلمات گرفتارت کند. کاش آدم‌ها فرصت دوستی کردن را از هم دریغ نمی‌کردند، کاش این دیواری که این طور بی‌مهابا بینمان بلند شده است، یک روز، یک جایی، فرو بریزد. من و تو، ما شویم و با دو استکان چایی، پهلو به پهلوی هم دهیم و بی‌ترس و بی‌قضاوت دوستی را دوباره از نو معنا کنیم.
اگر تنهایی این طور بین ما تنوره نمی‌کشید، اگر فریاد بی‌کسی‌هایمان گوش فلک را کر نکرده بود، اگر می‌خواندمت، اگر می‌شنیدی‌ام، کار دنیا و آدم به اینجا نمی‌کشید. ما دست به تکفیر هم زده‌ایم، گلوله‌های زبان‌مان سمت هم نشانه رفته است و این زخم تنهایی هر روز دارد بزرگتر می‌شود. این دوست داشتنی که به ما یاد داده بودند، اینقدر سخت و پیچیده نبود، ما می‌توانستیم با لقمه نانی دوستی برای خودمان دست و پا کنیم، می‌توانستیم دست‌مان را روی شانۀ دخترک مو حنایی ته حیاط بگذاریم، بخندیم و دوستی جوانه بزند، می‌توانستیم هواخواه دوستانمان باشیم، فکر می‌کردیم خندیدن و حرف زدن، قیمتی ندارد، می‌شود بی‌مهابا نثارش کرد، فکر می‌کردیم، حرف زدن، چشمۀ معرفت است، حرف که بزنی دل‌ها را به هم نزدیک می‌کنی. اما این وسط چیزی غلط بود. چیزی که قبلا تجربه‌اش نکرده بودیم. محبت برای همه ساده و خوش‌خوان نیست، گاهی برای عده‌ای پر از دست انداز است، برای یک عده، یک راه کج و معوج است که به بی‌راهه می‌کشاندشان.
خلاصه که بی‌همزبانی آتشم زد گلپونه جان....

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز تاسوعاست و من دلم پر می‌زند برای یک دل سیر گریه کردن، نه برای امام حسین، که برای خودم، من بیشتر مستحق گریه‌ام، من که هیچ کجای زندگی‌ام تحسینی به دنبال ندارد، بیشتر محتاج تسکینم. این پا در هوایی، معلق زمین و آسمان بودن، چشم به راهی کمرم را شکسته است. حرف‌ها از سکه افتاده‌اند انگار، من شبیه میرزا بنویس خسته‌ای گوشۀ این میدان نشسته‌ام به نوشتن، اما کسی محلم نمی‌گذارد، کسی نمی‌ایستاد به سلامی، علیکی. خسته‌ام، خسته و غمگین. انگار تمام خودم را جا گذاشته‌ام و اینجا بی‌هیچ دستاویزی گمم. کاش روزی گذرت به اینجا بیوفتد، کاش یک روز دست دلت را بگیری و بر این کلمات رنجور گذر کنی، دلم گرفته و با هیچ مرهمی تسکین نمی‌یابد. فقط کاش یک نفر به من می‌گفت تا کی رنج امتداد دارد؟ تا کی من بنویسم و تو بخوانی و انگار نه انگار.
درمان باش، مرهم باش، خوب باش و تمام نشو، هرگز تمام نشو. من دلم هزار پاره است، دلم برایت تنگ است و یارای سخن نیست. پنهانی و دستم به دلت نمی‌رسد. خواستم عاشقت کنم، خواستم رام محبت شوی، خواستم بخندی، من تمام زندگی دویده‌ام برای همان یک لحظه که بایستی مقابلم و آغوش بگشایی برایم. کاش روزی این هجر تمام شود که من هنوز تمام نشده‌ام. من از خرج تو شدن نمی‌ترسم، من از فدای تو شدن واهمه‌ای ندارم، ترسم از سرابی است که انتها ندارد. دستم را بگیر، تو را به صاحب این شب‌ها قسم دستم را بگیر. 

  • نسرین