گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «او جان» ثبت شده است

هوالمحبوب

سال خوبی بود میدانی؟ همیشه که قرار نیست دنیا به کام من و تو بچرخد عزیزکم همین که هستیم و نفس میکشیم و قادریم دوست بداریم کافی است. عشق آدم ها را قانع میکند. قانع به در سایه نشستن، قانع به از دور دیدن و تماشای عکس های رنگ و رو رفته، عشق انسان ها را تغییر می دهد به گونه ای که مرا در کوره ی حادثه های مهیب سوزاند و مرا پاک و پالوده ساخت از تمام منیت ها، کبر و غرورها، تند زبانی ها و کوته بینی ها. عشق موهبتی است عزیزترینم. بدانیم و بیندیشیم و باور کنیم که هر که پا در این طریق نهاد بی شک منتخب شده است. بازی نیست،مسخره نیست، نمایش نیست، میدانی است برای ساخته شدن برای بهتر شدن. عشق را میگویم.

تنها این نیست که تو دوست بداری و او دوست بدارد و تمام شود. تمام لذت اش در همین گداختن ها و سوختن ها و ساختن هاست. همین که به درجه ای از عرفان برسی که قادر باشی کسی را بیشتر از وجود ذی قیمت خود دوست بداری، به راستی این معجزه نیست؟ اینکه تو خودت را نبینی و کنار بایستی تا دیگری ببالد و رشد کند و تو را از یاد ببرد اما تو بنشینی به سوگواری، به سوگواری خاطره ها، عشق بازی ها، دلبری هایی که حالا تنها یاد رنگ باخته ای از آن را در خاطرت داری.

شاید این عشق نبردی است برای شناختن خود برای یافتن راهی بهتر برای انسانی بهتر شدن، چون یاد میگیری کمتر خودت را دوست بداری کمتر به خودت بیاندیشی چرا که موجودی یافته ای که ارزشمند تر از وجود توست.

هنوز نمیدانم آیا عشق میتواند بیش از یک بار اتفاق بیوفتد یا نه؟ هنوز نمیدانم مرز بین دوست داشتن و عشق چیست، نابلدم در این وادی اما میدانم که پشیمان نیستم از دوست داشتنت.

جرات میخواهد تمام آن لحظه های شوم را به یاد بیاوری و تمام آن شکستن ها را به یاد بیاوری و هنوز سرت بالا باشد و ایمان بیاوری به عشق. اما وقتی از دور می ایستم و به گذشته نگاه میکنم، گذشته را تیره و تار نمیبینم گذشته برای خودش می درخشد و نورش را به حال و آینده ام میتاباند.

گاهی بعد هر ناکامی میگویم این تقدیر بود ولی این بار با یقین میگویم که این تقدیر نبود در عشق به تقدیر باور ندارم، من به اراده ی آدم ها باور دارم، به قدرت عشق باور دارم، که عشق آز آن شجاعان است و بزدلان نمیتوانند مردانه در مسلخ عشق گام بگذارند.این را بپذیر و دلگیر نشود. من به قهرمان می اندیشیدم به مردی که پاهایش بند زمین نباشد، به مردی که فراتر از باور های انسانی بیاندیشد اما تو در حصار زندگی اسارت را پذیرفته بودی و این از من ساخته نبود در حصار تنگ و تاریکت شریک شوم. من عشق را دارای وسعتی نامتناهی می دانستم و عاشق را قهرمان اساطیری که بیاید و بجنگد و دل شاهزاده ی رویای اش را به دست آورد.عشق با همه ی شگفتی هایش انسان را رویا پرداز بار می آورد. شهر آرمانی و زندگی آرمانی تنها در همان قصه ها رخ میدهد و مردهای واقعی روی زمین راه میروند و شمشیر جادوی ندارند و اسب سفید و سرکش ندارند و دنبال شاهزاده های رویایی نمیگردد. برای قصه شدن دیر است و برای پری شدن زیادی پیرم!

در این نفس های اخر اسفند چشم هایم را روی هم میگذارم و پرونده ی سالم را با لبخند میبندم و فکر نمیکنم که با تو چه ها قرار بود بشوم. دارم به مردی فکر میکنم که پاهایش روی زمین است و دست هایش روی زانوهای خودش. مردی که ته چشم هایش مهربانی جوانه زده است و درگیر اسیر کردن نیست آماده است برای رها کردن برای ساختن نه سوزاندن. ایمان همیشه معجزه میکند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل رویش.....

  • نسرین

هوالمحبوب

اینکه نگاهم بکنی و بند دلم پاره بشود؛

اینکه بخندم و قند توی دلت آب شود؛

اینکه من ساز رفتن کوک کنم

و اشک های حلقه زده توی چشم هایت،

راهشان را بگیرند و بلغزند روی گونه هایت.

اینکه بی تاب لمس دست هایت باشم

و تو نگاهت را بدزدی از من.

عشق همین است دیگر؟ نه؟

صورت آفتاب سوخته ات را که میبینم،

یاد روزهای دوری، روزهای جدایی، آب می شود و از چشمانم می بارد.

دستان مردانه ات که قفل می شود در دستانم؛

اضطراب شب ها و روزهای نبودنت،

به سان برگهای سست پاییزی فرو می ریزند

و من با دلی به بهار نشسته، زل میزنم در سیاهی چشم هایت.

مرد محبوب من!

خنده های تو، رویایی ترین تصویر زندگی ام می شود....

وقتی روبه رویم نشسته ای؛

دستانم را در دست گرفته ای؛

و لشکر غم ها دورند از ما.

دور به سان ستیغ کوه های سر به فلک کشیده ای

که تنها قله های پر برفش را می بینم!

مرد شرقی من!

قد برافراشته ات، شانه به شانه راه رفتنت،

اینها تنها تصاویر زنده ی من از توست.

تنها پلانی که هر دو روبه روی هم بازی میکنیم.

تا جایی که غریبه ای کات می دهد؛

دستانت سر می خورد از میان انگشتانم؛

لبخند روی لبت می ماسد؛

صورتت را برمیگردانی و بی خداحافظی،

به پشت صحنه ی روزگار میروی.

و من...

تا ابد....

همان نابازیگری می مانم

که سودای هم بازی شدن با ستاره ی زندگی اش را

به گور خواهد برد!


  • نسرین

هوالمحبوب

میدونی بعضی از آدم ها همین جوری بهت انرژی مثبت میدن و قرار نیست خیلی حرفهای خاصی بزنن تا تو عاشقشون بشی! بعضیا سکوت و لبخندشون هم قشنگه. من همین الان به این نتیجه رسیدم که میخوام تا ته این راه رو برم و یه زندگی فانتزی تو یه خونه ی شکلاتی، وسط یه جنگل بلوط بسازم!

همین قدر عجیب و همین قدر دوست داشتنی!

تو بشینی روبه روی من و هی لبخند های شیرین تحویل بدی و من هی حرف بزنم و حرف بزنم و کم کم، دلم خالی بشه؛ صاف صاف بشه؛ زلال بشه؛ برای یه شروع دوباره.

دلم بدجوری لک زده برای کارهای دونفره، برای سفرهای دونفره، برای کتاب خوندن های دونفره، برای شیطنت های دو نفره، برای مهربانی های دونفره.

کنج خونه نشستن و حرف زدن، کنج خونه نشستن و سریال دیدن، کنج خونه نشستن و کتاب خوندن،کنج خونه نشستن و آشپزی کردن.

اختراع هیجان های جدید، اختراع غذاهای جدید؛

کشف راه های جدید برای خوشحال کردن آدم های مهم زندگی؛

کشف اسم های قشنگ برای صدا کردن آدم مهم زندگی ات؛

راه رفتن رو برف ها، گوله برف پرت کردن، زیر بارون خندیدن و بی چتر به دل خیابون زدن؛

بالا پشت بوم نشستن به ضیافت ستاره ها و زل زدن به ماهی که کم کم داره کامل میشه.

زندگی همین شادی های کوچک دو نفره است مگه نه؟؟؟؟

ما حق داریم یه زندگی شاد داشته باشیم مگه نه؟؟؟

  • نسرین

هوالمحبوب

گره خورده ام به جایی در گذشته ها؛

شاید در ته آن خیابانی که نخستین بار، نگاه مان گره خورد به هم.

شاید زیر همان سایبانی که تو اولین و آخرین نگاه عاشقانه ات را نثارم کردی.

شاید جایی حوالی عاشقی ها،حوالی دلدادگی ها؛

شاید در لحظه ی هم آغوشی دستانمان.

شاید در سیل خاطره هایی که هجوم می آوردند بر سرم.

گره خورده ام به گذشته ها؛

این روزها نان و بغض میخورم و لبخند های تلخ تحویل میدهم.

لای هر خاطره را که باز میکنم تو تمام قد ایستاده ای؛

گاه لبخند میزنی و دلبری میکنی؛

گاه اخم میکنی و مجنونم میسازی؛

و گاه دور می شوی و زخم دل کاری تر می شود.

دست خاطره ها را بگیر و برو

جایی در گذشته های دور که خنده های حلال ارزان بود

و عشق ما را به صرافت جنگیدن نمی انداخت.

جایی در حوالی دوستت دارم های زلال،

که در هر دلی کاشته میشد تا سپیده ی صبح جوانه می زد؛

جایی در هم آغوشی شعر و ترانه و تصنیف؛

به دیار عاشق های تا ابد مرد و معشوق های تا ابد زن.


  • نسرین

هوالمحبوب

میدانی عزیزکم...

می گویند عشق با خودش خرافات می آورد

راست میگویند

می ترسم این روزها از تو بنویسم

از تو حرف بزنم و

کسی عشق را از دهانم بدزد

می ترسم برای چشم های سیاهت

غزل بگویم

و کسی سیاهی چشم هایت را از خواب هایم بگیرد

می ترسم عزیزکم میدانی...

این روزها دوست داشتنت را کتمان میکنم مدام

تا مبادا دوست داشتنت را چشم بزنند

از هراس رفتنت از هراس نبودنت

پناه آورده ام به خرافات

عکس های تازه ات را میبینم

و پنهان میکنم، حرف نمیزنم

مبادا کسی دهانم را ببوید

مبادا گفته باشم

دوستش دارم هنوز....


  • نسرین
هوالمحبوب
میدونی شبیه چیه حال این روزای من؟
شبیه فرار کردن
کلی حرف توی سرم زوزه میکشن برای نوشتن
کلی شعر هجوم میارن توی سرم که مجبور بشم دوباره از تو بنویسم
ولی من مدام دارم مقاومت میکنم
از فکر کردن بهت دارم فرار میکنم
میدونم که یه جایی بالاخره کم میارم و میشینم به نوشتن یه جاهایی آدم سر ریز میکنه
این روزها از کاغذ و قلم فراری ام
چند روز پیش یه کاغذ گذاشته بودم کنار دستم که نت برداری کنم کتاب جدیدی که میخونم رو
اما همش پر شد از نوشته هایی برای تو
دارم خودم رو تحریم میکنم
از فکر کردن از خیره شدن به یه نقطه
از زل زدن به صفحه  ی مانیتور
از قدم زدن از پیاده روی روی برف ها
از کتاب خوندن حتی
میدونی که حاشیه ی کتابهایی که دوست نداشتم پر از خط خطی های عاشقانه بود
همه ی معلقات سبعه رو که ورق بزنی دیوان شعری شده برای خودش
خبرت هست که بی روی تو ارامم نیست
دیگه برام بی مفهومه
زندگی داره میدوه منم دنبالش
زندگی بدون خاطره رو عشقه
  • نسرین