گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازنشر» ثبت شده است

هوالمحبوب


انسانها موجودات عجیبی اند، توی سالهای بودنشان کشفیات عجیبی دارند، اینکه تکه های شکلات توی بستنی حسابی خوشمزه است و آلبالو با نمک هوس انگیز! اصلا چطور به مخیله شان رسید که ناخن های زن با لاک زیباست و موهای بلند در باد ؟ تعاریف زیبایی چطور شکل گرفت ؟ عشق را بگو... این لعنتی را کدام آدم گور به گوری کشف کرد و مثل ویروس سرماخوردگی عطسه اش کرد به جان جهان ؟ چطور شد موسیقی کشف شد ؟ ترکیب لعنتی نی و سنتور و سه تار را بگو، چطور شد فهمیدند که این آهنگها، عصاره جان را می گیرد ؟ چطور توانستند تلفیق شب را با موهای تو کشف کنند و تزریق کنند به این آهنگ " همای " که در دل یک شب تاریک بخواند " در شب گیسوان تو، مست به خواب می روم " 

بعد در همین شبی که شبیه موهای توست، زل بزنی به این ستاره های ولنگار توی آسمان و هی بشماری شان تا بلکه خوابت ببرد. اصلا..  کدام عاشق و کجای جهان بی خوابی به سرش زده بود و کشف کرد وقتی ستاره ها را میشماری، یکهو خوابت می برد ؟


از اینجا: ماری جوانا


  • نسرین

هوالمحبوب

باید باشی .حالا که دو ماه از سال گذشته است. باید باشی.حالا که تحریم ها برداشته می شوند تحریم های نبودنت هم باید برداشته شود و تو باید باشی.این روزها که خستگی  و ناامیدی و شکست در ذهنم جولان میدهند باید باشی .حالا که پاهایم از سرما یخ می زند و انگار که دلم را در کوره ای انداخته اند باید باشی.هوا آلوده می شود ، هوا پاک میشود، باران می اید باید باشی.حالا که دوست های دیروز ، غریبه های امروزند و  زخم ها عمیق تر و کهنه تر باید باشی.برای نجات من از من , برای تسکین دل من باید باشی.این روزها که روی زمین خوابم می برد و حالا که تحمل بدی آدم ها سخت شده باید باشی.حالا که درک نمی کنند و درک نمی کنم , عصبانی می شوند و عصبانی می شوم حالا که برای کارهای ناتمام می دوم باید باشی.حالا که از همه رو دست می خورم، برای کسی کیلومتر ها قدم برمیدارم و او خودش یک چاه می شود سر راهم باید باشی.برای من ناامید شکست خورده امروز باید باشی چون او تو بودی که به زندگی بی معنی من معنا دادی.پیرمردها سرما و گرما سرشان نمیشود و در پارک ها کنار هم می نشینند تو هم باید یکی از انها  می بودی.نیستی.برای اینکه یادم بندازی که انقدر قوی هستم باید باشی.باید باشی که بگویی من می توانم همه چیز را بهتر کنم.نیستی و انگار همه چیز خیلی دیر شده.انگار حتی برای اب خوردن هم دیر شده.زمان از دستم رفته و من به تو نیاز دارم.نیاز دارم که برای تو کل یک خیابان را پیاده بیایم.تو باید باشی که  بگویی شکست خودش مقدمه یک پیروزی است.حتی باید بگویی عیبی ندارد.تو میدانی من از جمله "عیبی ندارد" بدم می آید چون اگر واقعا چیزی عیبی نداشت من ناراحت نبودم.تو میدانی من از ناامید کردن خودم خسته شدم.از گند زدن به همه چیز خسته شده ام.به تو گفته بودم که دلم میخواهد همه چیز را بی خیال شوم و بروم جایی دیگر که باز به خودم فرصت این را بدهم که یک شانس دیگر داشته باشم؟ به تو گفتم  دلم می خواهد بروم جایی که اولین چیزی که از من می پرسند اسمم باشد؟؟حواست به من هست؟؟؟؟؟تو چرا همیشه در آن اتاق لعنتی هستی؟؟؟باید باشی.میشنوی چه می گویم؟؟من حواسم نیست.من بعضی موقع ها حواسم به خودم نیست و همه چیز را درهم برهم می کند تو میتوانی من را به من برگردانی چون من فقط به حرف تو گوش می دهم.پیرمردها در پارک ها می نشینند تو هنوز هم پشت میزت هستی و من هنوز در زندگی ام گیر کرده ام.من هنوزم در ردپاهای گنگ عمرم ثابتم.

زن ها و مرد های جوان پشت شیشه های طلا فروشی حلقه هایشان را انتخاب می کنند، بچه ای به دنیا می آید و کودکی می میرد و عاشقی معشوقه اش را بوس می کند ، دانشمندی به اکتشاف و اختراع بزرگی دست میابد و تحریم ها لغو م یشود بازار نفت و دلار بالا و پایین می رود  و من هنوز به زندگی میبازم.دروازه زندگی من را سوراخ می کند و من با نفس های تکه تکه پاره و خیسی سرو صورتم باز هم میدوم.باز هم گل می خورم و فکر می کنم تا کی می توانم به خودم بگویم سری بعد حتما بازی بهتری می شود.من از امید دادن به خودم خسته شدم. و تو باید باشی که بگویی هنوز 90 دقیقه بازی  من با زندگی از دست نرفته و آب بدهی به دستم و بانیروی بیشتری بقیه بازی را بدوم.یادت هست که این تو بودی که به زندگی من معنا دادی؟؟؟؟

نیستی.نبودنت هست.و من   نقطه کوچکی هستم که "باید باشی" گفتن هایم به تو  را دنیا پشیزی حساب نمی کند و 90 دقیقه تمام میشود و من هیچ وقت نمیخواهم بازنده باشم اما هستم. و مثل آدم هایی که سکته کرده اند یک وری می خندم.


از اینجا

  • نسرین

هوالمحبوب

مامان، امروز سه بار بازار را زیرو رو کردم تا برای خوشحال کردن دلت چیزی بگیرم. در بازار هیچ چیزی پیدا نمی‌شود. چروکِ دست خوب کن، نساخته‌اند هنوز. کسی بلد نیست با ماژیک سیاه طوری موهایت را خط‌خطی کند که رنگشان نرود.

مامان کسی یک قوطی پر از کلمه‌ی "ببخشید" نداشت، تا هرکدام را بگذارم قسمتی از قلبت که هرروز بریدمش. تا برای همیشه خوب شود.

کسی یک قلک از پول‌های پس‌اندازی که با عشق جمع کرده بودی و همه اش را با عشق دادی به من، نداشت. هیچ مغازه‌ای خواب اضافه بسته بندی شده نداشت. هیچ کجا فداکاری دخترانه برای مامان‌ها نمی‌فروختند.

تمام این‌ها و چیزهایی که ننوشته ام و می‌دانی مرا به دردسر انداختند، مامان مجبور شدم بنشینم فکر کنم و به مغازه دارها پیشنهاد بدهم، کمی اشکِ الکی درست کند تا چشم‌هایت وقت‌هایی که ناراحتند نشتی نداشته باشند. مغازه‌دارها اینجورچیزها را نمی‌فروشند و من این را از روسری های آویزان شده فهمیدم که مخصوص پنهان کردن موهای سپیدت بودند. که نبینمشان.

مامان تو خیلی چیزها لازم داشتی و در بازار نمی فروختند. بازار را برای خوشحالی دل من درست کرده بودند. وگرنه من که یادم نمی‌رود، همین روزهایی که به خواندن با ذوقِ پیامک هایت گوش می‌دهم، برای تو روز مادر می‌شود.


برگرفته شده از : اینجا
  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۷
  • نسرین

هوالمحبوب

و عشق را شاید جایی روی نیمکت آهنی سرد پارک، در بعدازظهر چهارشنبه ای از آبان ماه، جا گذاشته ایم و حالا هیچ کدام از ما دو نفر جرئت نداریم دیگر به آن پارک برگردیم تا حواس پرتی مان را گردن بگیریم. 

مبادا کسی عشق مان را گاز زده و فقط ته مانده ای از خاطرات تلخ را برایمان تف کرده باشد...


+ تکلمه: یک روز هم شهرداری نیمکت های جدیدی را جایگزین نیمکت های زنگ زده ی آهنی می کند و عشق ما برای همیشه به انبار ضایعات غیر قابل بازیافت منتقل می شود...


از اینجا

  • نسرین
هوالمحبوب

مثل انداختن سنگ در لجن، بو راه می‌اندازد. دوست داشتن دوباره‌ات بو می‌دهد. عشق‌مان رودخانه‌ای زلال بود. ماهی‌ها تویش شنا می‌کردند. درخت‌ها و گل‌ها ازش آب می‌خوردند. جانمان سرازیر می‌شد توی دریا. بعدش اما، نمی‌دانم تو خواستی، یا من نتوانستم (چه فرقی می‌کند؟) دستمان از دریا بریده‌شد. رود‌خانه‌مان راکد گشت. ماهی‌هایش وارونه شدند و آمدند روی آب. وزغ‌ها حمله کردند و ... تمام.

هنوز هربار که زنگ می‌زنی، عاشق می‌شوم. ولی دیر است؛ باور کن! هربار که که نزدیک می‌شوی، ولو در قامت یک همکار، یا یک دوست قدیمی مثلا، دستت را می‌گذاری توی قلبم و خون‌های لجن شده‌اش را تکان می دهی. بوی گندش زندگی‌ام را پر می‌کند. نازنین! این رودخانه راه دریا را گم کرده‌است. هرقدر هم که آب ِ تازه قاطی‌اش کنیم، باز هم عاقبت به وسعت لجن‌زارمان افزوده‌ایم. 

از اینجا
  • نسرین

هوالمحبوب


"ﺩوست داشتن" عضوی از بدن است دﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ‌"ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ … .

ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ «ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ» ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ می گیرﺩ؛ ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ نمی رﻭﺩ؛ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ …ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ می کنی ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ‌ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ‌ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ ! … ﺣﺎﻻ … ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ، ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ می خوری ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ

منبع: ماری جوانا

 

  • نسرین

هوالمحبوب

آلما توکل را خیلی وقت است میخوانم نزدیک دوسال. با خیلی از حرفهایش موافقم با برخی از نظراتش هم مخالفم مثل هر آدم عاقلی که برای خودش یک سری ایده ها و عقاید دارد.آلما خیلی وقتها حرفهای منطقی میزند.آلما را بخوانید همیشه....

هیچ چیزی کسل کننده تر از این نیست که آدم ها به هم برگردند. فکر می کنم وقتی چیزی از بین رفته،حریمی برداشته شده،خط قرمزی رد شده ،دوره ای سپری شده،قلبی شکسته،باورهایی تخریب شده آنوقت زمان برای همیشه رفتن رسیده.

یک روز ،یک لحظه ای ،یک چیزی، یک احساسی، یک باوری می آید سراغ آدم،یک چیزی قلقلکت می دهد،قلقلک نیست چیزی شبیه خارش گلوست...یک چیزی که می گوید تمامش کن.

اما بعد آدم دل دل می کند،آدم این پا آن پا می کند.آدم به خودش شک می کند که مبادا عجله کنم. مبادا این احساس آن احساس نباشد.اما هست. وقتی چیزی شبیه خارش گلو به سراغت می آید و گمان می کنی مربوط به یک آدم است؛ باید ول کنی و بروی....و دیگر برنگردی.

به خاطر همین است که می گویم آدم ها نباید به هم برگردند. وقتی به هم بر می گردند. وقتی قرار ملاقات می گذارند که با هم حرف بزنند،وقتی می خواهی برایشان تعریف کنی که گلویت خارید به جای تمام این حرف ها با هم می روید و قدم می زنید. و خاطرات احمقانه ای را به یاد می آوردید. اینکه یادت هست هم سرویسی بودیم؟ یادت هست رفته بودیم مدرسه هردو قمقمه مان را گم کردیم؟ یادت هست اولین عشق را با هم تجربه کردیم؟ یادت هست آن بار که افتادیم توی جوب. بعد با هم می روید آنجا که تو همیشه دوست داشتی و شخص مقابل هیچوقت درک نکرد و حالا در یک لحظه ،برحسب یک چیدمان منطقی(غیرمنطقی) در ارتباطات آن را دوست دارد.می روید دو پک سیگار می کشید،می روید سینما و یک فیلم فیک می بینید،بعد با هم سوار تاکسی می شوید و تا مسیری با هم می آیید و از فردا صبح رابطه هه به خاطر همان خاطره ی احمقانه ی قمقمه از سر گرفته می شود ،بی اینکه درباره ی خارش گلو حرف زده باشید،چون براساس یک چیدمان غیرمنطقی آدم در این جور ملاقات ها نباید درباره ی گذشته ی نزدیک صحبت کند.

حالا بیا و حساب کن خارش گلو در یک رابطه ای بوده که تو مرد رابطه بودی و او زن رابطه؛ که تو زن رابطه بوده ای و او مرد رابطه....حالا بیا و حساب کن که چیزی در تو مرده، خارش گلو تمام شده، خاطره ی اولین تپش قلب، اولین ذوق مرگی مسیج مراقب خودت باش خنده دار ترین جک دنیاست.

حالا بیا و حساب کن که تو سالهاست از روی زمین بلند شده ای، خاک ها را تکانده ای، رد ریمل ها را از روی لپ هایت شسته ای و حالا هرروز کسی به تو بگوید: بهترین زن دنیا، بهترین آدم قرن های اخیر....و نداند آدم ها به هم برنمی گردند چون کسل کننده ترین اتفاق دنیاست.


منبع: خرمالوی سیاه




  • نسرین