گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

این چند روز خیلی دارم کار می کنم، البته فرصت برای خیلی از کارهایی که دلم می خواد پیدا نمی کنم. امیدوارم روزی برسه که وقتم مال خودم باشه و تمام اون برنامه هایی که تو ذهنمه پیاده کنم. مشغول کار روی سایت هستم و اصلا فرصت سر خاروندنم ندارم. سایت قراره امشب آپدیت بشه و کلی تغییرات خوشگل بکنه. منم دارم روی مقاله ها کار می کنم و جمع بندی نهایی براشون مینویسم. هشتاد تا مقاله است و این کار رو خیلی سخت میکنه. دلم میخواد یه اراده ی قوی پیدا کنم و دوباره گوشی رو تحریم کنم و برم برسم به خودم و دلم.

چند روزه دلم میخواد بشینم یه دل سیر گریه کنم ولی برای اونم حتی وقت ندارم! خیلی دلم میخواد اونقد قوی بشم که دیگه دنبال بعضی از مسائل نرم و بسپارم به خود خدا. دلم میخواد اونقدر قوی بشم که برای همه ی اونهایی که بهم زخم زدن بشم یه حسرت. مطمئنم که یه روزی این هدف برام محقق میشه و اون روز دیگه هیچ کس جز خودم برام مهم نیست. اون روز وقتیه که باید ثمره ی تلاشم رو بینم و یه نفس راحت بکشم از این دنیا و آدم های حال بد کنش. فعلا که دارم با ماه رمضون حال میکنم و دعا میکنم عمرش طولانی بشه که من همیشه همینقدر خوب و مثبت بمونم. انگار روزها پر برکت تر شدن و من میتونم با خیال راحت تر کار کنم.

خدا رو هر روز بیشتر از روز گذشته شکر میکنم ، بابت همه ی نعمت هایی که دارم و لایقش نیستم. بابت تمام موفقیت هایی که از ماه رمضون سال گذشته تا امروز نصیبم کرده. خدا این روزها حسابی صدامو می شنوه منم دلم میخواد پرتوقع ترین بنده اش باشم اینم ماه عزیز. دعا میکنم برای همتون اتفاق های خوب رقم بخوره، امتحان های هلما و حورا و بهار عزیز و تمام دانشجوها با موفقیت سپری بشه. آقا احسان به خوبی از پس پروژه ها و امتحان ها و استادها بر بیاد. اسماعیل بتونه نظر مثبت زهرا رو جلب کنه، شیرین جانم همیشه بدرخشه. دوست عزیزم مرضیه به آرامش قلبی برسه. جناب میرزای اصفهانی همیشه موفق باشه و سالم و سلامت. خلاصه همه ی اونایی که به اینجا سر میزنن و میخونن و نظر میدن یا نمیدن توی این ماه بندگی، نمره ی قبولی که نه، نمره الف بگیرن از خدا جون.


التماس دعای فراوان

 

 

  • نسرین


هوالمحبوب

دیروز که روز اول ماه مبارک بود، با یه خستگی شدید شروع شد. خستگی ناشی از مسافرت یک روزه به ارسباران که هرچند خیلی خوش گذشت، ولی به دلیل یک روزه بودنش خستمون کرد حسابی!

ولی باعث نشد من کارهای مربوط به مدرسه رو نیمه تموم بذارم، تا ساعت دو تو مدرسه بودم و ورقه های امتحان نهایی رو تصحیح می کردم و پوشه های کار رو تکمیل میکردم. تا روزهای آتی کمی وقتم آزادتر باشه.

عصر که رسیدم خونه از شدت خستگی و گرما زدگی، تقریبا نیمه هوشیار بودم. ولی نخوابیم. چون کلی کار داشتم که باید انجام میدادم. نماز که خوندم نشستم به حساب کتاب کردن که چقدر از نذرهای دلی که بین خودم و خدا بوده؛ روی هم تلمبار شده و من انجامشون ندادم. یه صفحه کاغذ نوشتم و چسبوندم به کمدم. حالا هر روز که انجامش میدم جلوشون تیک میخوره و کمی از حجم عذاب وجدام کاسته میشه:)

دیروز که ماه عسل شروع شد از اول تا آخرش فقط گریه کردم. صرفا به خاطر ناشکری هایی که همیشه میکنم. وفتی مرتضی مهرزاد هشت سال پیش یادم اومد، برق خوشحالی تو چشام دوید، وقتی تو مسابقه های پارالمپیک میدیدمش کلی ذوق می کردم؛ به خاطر اینکه یه انسان منزوی به حدی متحول شده که حالا داره برای مدال المپیک می جنگه. خیلی خوشحالم برای خودش و برای برنامه ماه عسل. هرچند منتقد جدی ماه عسل هم هستم و معتقدم خیلی از برنامه هاش الکی اشک چشم میگیره؛ ولی باور کردم که یه برنامه می تونه یه زندگی رو تغییر بده. مهم اینکه که اراده کنیم. حالا از اول ماه رمضون منم شروع کردم به تغییرات مثبت. امیدوارم تمام تفکراتم درباره ی چند ماه آینده ثمر بده و منم سال بعد تو نقطه ی اوجی که مرتضی مهرزاد ایستاده بایستم.

این چند روز گذشته خیلی خوب بود همه چی. با دوستی که دچار اختلاف شده بودیم صلح کردیم . دوباره دوستی هامون رو از سر گرفتیم، درباره ی قرارداد سال آتی تصمیم های مهم گرفتم و برنامه ام برای متمرکز شدن روی کتابم تقریبا سر و سامون گرفته. خیلی خیلی دلم میخواد وقتی تموم شد یه انتشارات اسم و رسم دار چاپش کنه. امیدوارم دعام کنید....

طاعات تون مقبول

تو دعاهاتون منم یاد کنید لطفا


  • نسرین

هوالمحبوب

هنوز هم بهار زیبایی هایش را دارد؛

هنوز هم میتوان در آغوش اردیبهشت آسود؛

هنوز می توان به درخت های سبز، به گل های تازه رسته، به چمن های باران خورده، دل خوش کرد.

هنوز فرصت هست برای نوازش کردن، برای بوسیدن، برای دلبری کردن؛

هنوز می توان صبح ها با لبخند راننده ها، انرژی گرفت؛

می توان پا به پای دویدن های ایلیا ذوق کرد و غرق خنده شد؛

هنوز می توان کتاب خواند و لذتش را به اشتراک گذاشت؛

هنوز می توان جنگید برای سهم بیشتر،

می توان در کوچه های داغ بهاری راه رفت، باران را زندگی کرد، هوا را سرمستانه بلعید؛

زیباترین لباس های را پوشید، عطر زد، می توان رقصید برای تمام آهنگ های دنیا،

می توان شب ها به عشق نوشتن بیدار ماند،

جمعه ها عکاسی کرد، شعر گفت، شعر خواند،

می توان زندگی را با عطر نان تازه لمس کرد،

می توان خندید و غرق شد در دلخوشی های کوچک،

در آستانه ی سی سالگی، اما

دیگر نمی توان عاشق شد، دیگر نمی توان اعتراف کرد، دیگر نمی توان بلند بلند گفت«دوستت دارم»

نمی توان شب ها تا دل صبح نجوای عاشقانه کرد و صبح ها با چشمان باز سر کلاس چرت زد،

می توانم دنیا را فتح کنم حتی در سی سالگی؛

اما دست عشق را دیگر نمی توانم بگیرم و کشان کشان تا سی سالگی ام بیاوردم،

تو انگار کن لبخند ها گوشه ی لب هایم می ماسد،

انگار کن رمق پاهایم دیگر مثل گذشته ها نیست،

دلم هزارپاره شده است، و در هر پاره اش تویی؛

تویی که در میان جانی.


# برای 29 سالگی ام

28# اردیبهشت

# تولدم



  • ۷ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۱
  • نسرین

هوالمحبوب


توی زندگی هر دختری مردی است که بودنش قوت قلبه. برای تک تک لحظه های خوبی که باهاش داشتیم. برای اخم های پیشانی اش، برای لبخندهای کمرنگ روی لبهایش. برای حضور قهرمانانه اش در زندگی تک تک مان. برای روزهایی که نگران نفس هایش بوده ایم. برای لحظه هایی که عصبانی اش کرده ایم. به خاطر تمام بودن هایی که حس ارزشمند بودن به ما تزریق کرده است.

برای خاطر صلابت مردانه ی تمام پدران، همه ی مردان دوست داشتنی زمین، که دنیا را برای زنان زندگی شان دلنشین تر می سازند. برای خاطر تمام مردان سرزمینم از کوچک و بزرگ. به حرمت نگاه هایی که نجیبند. دست هایی که پاکند. قدم هایی که استوارند.

برای تمام مردان سرزمینم. که نگاه بان حریم مان هستند. که شکوه و صلابت مان از آنان است. و برای تمام مردان گذشته و حال و آینده، سلامت تن و روح، روزی حلال، صلابت روح و نجابت نگاه و فرشته هایی از جنس زن آرزومندم. فرشته هایی که شادی های زندگی شان را افزون سازند. فرشته هایی از جنس، همسر، خواهر، و دختر.

نگاه خدا بدرقه ی راه تان.


+با تاخیر به مناسبت روز پدر

+به یاد سربازان جان بر کف میرجاوه

+با ادای احترام به تمام مردان شجاع وطنم

  • ۴ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۲
  • نسرین

هوالمحبوب


بهار عزیز سلام
میدانم که در شلوغی های آمدنت خیلی ها حواسشان به تو نیست، گم شده ای وسط این همه حس مبهم. کسی دستت را نمیگیرد و مثل عروس های عزیز کرده بر صدر مجلس نمی نشاندت. ما داغ داریم بهار عزیز. داغدار نیامدن ها، نبودن ها و بی خبر رفتن ها.
میدانم که میدانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و غرق در خوشی ها شدن.
امسال دلمان را شکستند، مسافران مان به مقصد نرسیده پر کشیدند، جوانان مان در میان شعله های آتش غیرت سوختند، شاعرانمان شاعرانه عروج کردند و بزرگترهایمان تنهایمان گذاشتند. مردهایمان به شمار کمتر شده اند و زن هایمان پیرتر.
خنده هایمان در نطفه خفه شد، اشک هایمان را لای نان پیچیدیم و بغض هایمان را به زور آه فرو دادیم. ما عزاداری هایمان هنوز تمام نشده بود که آمدی. میدانم که برای بهار عزیزکرده رسیدن به سرزمین به سوگ نشسته چقدر دردناک است. اما ما چشم به راه تویم و منتظر سوغات.
برایم یک بغل خنده بیاور. برایمان یک بقچه دلخوشی، یک برق چشم، یک دعای از سر شوق، برایمان آب و آفتاب و نور. برایمان فراوانی و وسعت روزی بیاور. دلمان دیر زمانی است که پژمرده است.
لطفا آنقدر خوب باش که بتوانیم تمام غصه هایمان را در آغوش تو گریه کنیم و دل سبک کنیم.
لطفا آنقدر خوب باش که منت بهار دیگری را نکشیم. بگذار امسال سال ما باشد. بی هیچ ردی از اشک بر گونه هایمان، بی هیچ آه از سر درد، بی هیچ چشم به راهی و حسرت به دلی.
به سفره هایمان رونق، به پدرانمان عزت، به مادرانمان دلخوشی، به جوانانمان عشق با آبرو، به کودکانمان خنده های از ته دل، به تمام مان عاقبت به خیری.
بهار عزیز ما چشم به راه آمدنت هستیم حتی با تمام خستگی هایمان....
  • نسرین

هوالمحبوب


امروز که در مسیر برگشت توی بی آر تی نشسته بودم و مدام گوشی را چک میکردم و عجله داشتم که به بازی حساس امروز برسم؛ یک آن چشمم رفت سمت صندلی جلویی، تو قسمت مردانه. پسرو دختری توی صندلی فرو رفته بودند و غرق خنده و صحبت بودند. حس عاشقانه ای میان شان موج میزد. نیم رخ دختر را میدیدم که با پالتوی قرمز رنگ و شالی سیاه و قرمز دلبری می کرد. یک آن که صورت دختر برگشت سمت من، شناختمش. آیلین بود. با همان دندان های خرگوشی و لبهای قلوه ای، با همان خنده های با نمک آن وقت ها. با همان صورت سبزه ی بانمک. همان وقت ها که ترانه ی جزیره ی قمیشی را دو نفره میخواندیم و مینو روی میز ضرب میگرفت و پریسا عربی می رقصید. هیچ چیزمان به هم نمیخورد. آهنگ مینو آذری بود، آواز ما فارسی و رقص پریسا عربی. ولی همان یک ربع زنگ تفریح را غرق لذت میشدیم جوری که انگار در مسابقات رقص خردادیان شرکت کرده ایم!

نمیدانستم در آن لحظه ی خاص چه باید بکنم. منتظر بودم چشم هایش را بدوزد در چشم هایم تا بغلش کنم و ببوسمش و بگویم من هنوز همان نسرین آن روزهایم. اهل رفاقت و پایه برای دیوانه بازی. حتی اگر کل کلاس هم صدا بگویند که آلبوم ممنوعه ی نرگس را من به خانم اسدی لو داده ام. حتی اگر نور چشمی معلم ها باشم. هنوز هم با شیطنت لژ نشین ها عیاق ترم تا با سوسول بازی های ردیف  اولی ها.

بغلش کنم و برای دوباره یافتنش ابراز خرسندی کنم. اما وقتی من داشتم خاطرات سه سال دبیرستان را توی ذهنم مرور میکردم، آیلین و عشقش دست توی دست هم و خنده کنان دور شدند.

تا رسیدن به خانه به این فکر میکردم که اگر من جای آیلین بودم چه واکنشی نشان میدادم؟!

برای آن چشم هایی که پر از خنده بود؛ دیدن یک دوست قدیمی میتوانست خوشحال کننده باشد یا برای منی که چشم هایم نمیخندد؟! چرا نرفتم دنبالش تا بغلش کنم و بگویم هنوز آن خاطره ی سال 84 را نگه داشته ام که توی کتاب دینی ام نوشت بودی هنوز ترانه ی جزیره را به یاد تو زمزمه میکنم. هنوز هم پای کل کل که میرسد، تو تمام قد جلویم می ایستی و آن بیت ترانه ی عصار که من میگفتم و تو جوابم را میدادی......

هنوز شماره ی خانه  ی مادرت را دارم حتی اگر کسی پشت خط، صدای مرا نشناسد.


+خیال نکن نباشی بدون تو می میرم/ گفته بودم عاشقم خب حرفمو پس میگیرم


  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی وقت ها که چیزهای مهمی را از دست میدهیم میچسبیم به چیزهای بی اهمیت و سعی میکنیم برای خودمان عزیزشان کنیم. شاید کانال تلگرامی همین حکم را برای من داشته باشد.

یک سال پیش بود که بهار پیشنهاد ایجاد یک کانال برای نشر نوشته ها و معرفی کتاب هامون رو داد و چند روز بعد نویسندگان جوان متولد شد.

من و بهار جزو دیوونه های کتاب بودیم و دوست داشتیم این عشق به کتاب رو با بقیه تقسیم کنیم. هدف اصلی مون توی کانال انتشار نوشته های خودمون بود میخواستیم ادای نویسنده ها رو در بیاریم.

توی یک سال گذشته برای کانال خیلی تلاش  کردیم. نوشتن، دنبال سوژه گشتن و اضافه کردن نویسنده های جدید. ولی متاسفانه هر کاری کردیم نشد که نشد. قصه ی ما و نویسندگان جوان انگار داره به بن بست میخوره. من دارم آخرین تلاشم رو برای احیای کانال مون میکنم. انگار زنده شدن دوباره ی اون یه جرقه ی کوچیک رو توی زندگی منم روشن میکنه.

نویسندگان جوان مجموعه ای از اشعار شاعران معاصر و کهن، مطالب روانشناسی و معرفی کتاب و گاهی فان هست و لا به لای اون ها نوشته های من و گه گداری ادمین های دیگه.

خوشحال میشم توی کانال هم میزبان شما باشم. youngwriters@

  • نسرین

هوالمحبوب


توی خصوصی نوشت های آقا میرزا یه پست جالب دیدم و تصمیم گرفتم من هم خودم رو به این چالش دعوت کنم. چالش دلخوشی های زندگی من:

1- ایلیای نازنین، بوسیدنش، بغل کردنش، بازی کردن باهاش

2-شغلم و نفس کشیدن در فضای مدرسه و بودن با بچه ها

3- شعر خواندن و شعر گفتن حتی اگر چرند باشه!

4- کتاب خوندن و خریدن و حتی نفس کشیدن لا به لای کتابها

5- بودن با الی، حرف زدن و درد دل کردن باهاش

6- آشپزی کردن با عشق مخصوصا وقتی مریم اینا مهمون مون باشن

7- پیاده روی کردن از مدرسه تا خود میدون جهاد و شایدم تا دم خون مون:)

8- چک کردن پیام های تلگرامم

9- وبلاگم

10- نوشتن نوشتن نوشتن آه

11- چای عصرانه در کنار خانواده و گپ زدن های روزانه

12- بافتنی

13- سیب زمینی سرخ کرده با سس فراوان

14- باقلوای پسته ای مخصوص

15- عکاسی از هر چیزی

16- کتابخونه مون

17- شکلات مخصوصا از نوع کاکائویی

18- شیرینی ناپلئونی مخصوص

19- گوجه فرنگی

20- دوست داشتن او


+ شاید خیلی چیزهای دیگه هم باشه که الان حضور ذهن ندارم و بعدا بهش اضافه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز روز خوبی بود؛ بعد مدتها با الی دیداری تازه کردیم و تمام بعد از ظهر را ور دل هم بودیم. زندگی دچار روزمرگی شده است و رفاقت ها لا به لای این بدو بدو ها گم می شود. دوستی هایی را به میل و اراده ی خودمان تمام میکنیم و دوستی های جدیدی شروع  میشود. آدم های جدید می آیند و آدم های خسته ی نالان تعویض می شوند. نبض زندگی در رگ های ما می زد و ما زنده ایم به خواستن و تلاش برای رسیدن.

ساعت چهار عصر در کتابفروشی دهخدا جشن امضای کتاب های خانم فریبا وفی بود، جالب است که نمیدانستم که ایشان همشهری من هستند و کاملا مسلط به زبان ترکی!

دیدار با یک نویسنده حس عجیب غریب یاست ایشان با رویی گشاده عکس می گرفتند لبخند میزند و کتابهایشان را امضا میکردند.

دو کتاب از کتابهای ایشان را با امضای خودشان خریدم و قرار است به مرور در وبلاگم معرفی کنم.

آمدن محرم را به چند دلیل دوست دارم، یکی به دلیل معنویت خاصی که بر فضای زندگی مان حاکم می شود، دوم به دلیل مراسم هایی که تشکیل می شود و خاص این دو ماه محرم و صفر است و سوم به دلیل بریده شدن پای هر نوع خواستگار از خانه :) خدا را شکر میکنم که در طی دو ماه آینده از شر این دسته از نسوان در امان هستیم و زندگی میکنیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

از هر معلمی که بپرسید از کلاس های تابستانی دل پری دارد. مخصوصا ما معلمان غیر رسمی که نه بیمه ای در تابستان داریم و نه حقوقی. تابستان هم که بچه ها حوصله ی درس خواندن ندارند و معلم ها حوصله ی درس دادن. ولی مثل همه ی سالها مجبوریم و هیچ حقی برای انتخاب نداریم.

تابستان امسال اوضاع روحی ام چندان بر وفق مرادم نبود. روزهای سختی را گذراندم.

یادم می آید چند روز پیش با حال خرابی، نصفه های شب، وسط گریه های هر شبه به خواب رفتم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم؛ اصلا نای رفتن به مدرسه را نداشتم. با رنگی پریده و حال نزار راهی شدم و مطمئن بودم امروز روز من نیست. وارد کلاس که شدم چهره های همیشه خندان دخترانم را که دیدم شور زندگی در رگ هایم جریان گرفت. باورش شاید سخت باشد اما این به تجربه برایم ثابت شده است که دخترانم بهترین مسکن های روحی من هستند. خدا را شکر میکنم که معلمم و خدا رو شکر میکنم که راهم کشیده شده سمت این کار.

ساعت 12 که از کلاس زدم بیرون همان آدم افسرده ی دیشبی نبودم زندگی داشت به من لبخند میزد و من با همه ی وجودم چنگ زده بودم به زندگی.

حس میکنم هر سال که میگذرد با حوصله تر می شوم؛ هر سال که میگذرد بیشتر میتوانم به اعصابم مسلط شوم، هر سال که میگذرد صبور تر میشوم و رفتارم سنجیده تر می شود. همه ی این موهبت ها برای اینکه عاشق شغلم باشم کافی نیست؟

  • نسرین