گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب

گاهی یادآوری لحظه هایی بکر در زندگی میتواند یک لبخند کش دار بنشاند روی لبهایم.

لحظه هایی از جنس مهربانی، عشق و دوست داشتن.

شب شعر امروز خیلی عالی بود چون دیداری اتفاق افتاد که برایم خوشایند و دلچسب بود.

استاد دوست داشتنی ام دکترقره بیگلو را در انجمن شعر دیدم و کلی انرژی مثبت توی رگ هایم تزریق شد. تمام لحظه های ناب شاگردی در کلاسشان برایم یادآوری شد.

شاملو خوانی های سعید، منظومه ی عقاب، شیخ و دختر عرب، زبان تند و بی پروای استاد.

لحظه های خاص و بی بدیلی که بعد از دوران خوش دانشگاه در پس هیچ کوچه ای در انتهای هیچ خیابانی پیدایشان نکردم.

استادی که علی رغم سن بالا هنوز که هنوز است از من جوان جویای نام به روز تر است و این برای دانشکده ی نفس بریده ی  ادبیات بسی مایه ی فخر و مباهات است.

در زندگی هر انسانی معدود معلم هایی هستند که حضورشان پر رنگ و تاثیر گذار است اما از خوشبختی های بزرگ من یکی داشتن اساتید ناب در دانشگاه بود و دیگری داشتن معلم های ناب در دبیرستان مان.

گاهی فکر میکنم خدا چه تصمیم خوبی درباره ی من گرفته است اینکه دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی های دانشکده ی ادبیات و چقدر مرا بهتر از خودم میشناخت که به درد وکالت و درگیری هایش نمیخورم.

چقدر خدا را دوست دارم برای بزرگی اش و برای بخشندگی اش و برای پرده پوشی هایش.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز حال خرابم را از کوچه پس کوچه های شهر به محل کار الی کشاندم. حالم را که دید دستم را کشید به سمت اتاق پشتی. تا نشستیم زدم زیر گریه. همه چیز را براش گفتم و او مثل همیشه مثل یک رفیق تمام عیار گوش داد و هیچ نگفت. حرف زدن برایش آسان است گریه کردن بر شانه هایش آسان هست.تمام بغض فروخورده ی این چند روز را برایش گریه کردم. خالی شدم. وقتی از دفتر کارش خارج می شدم همان آدم سابق نبودم. لبخندهایم را پیدا کرده بودم.

ده سال است که شانه هایمان خیس اشک های هم است، ده سال است زلفی گره زده ایم در رفاقت.صبور است و بی منت کمک میکند. رفیق است و همراه. ده سال است من حرفهای او را می فهمم و او حرفهای مرا. میتوانم ساعت ها برایش حرف بزنم و خسته نشوم. میتوانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم و خسته نشوم.

روزهایی که حواسش پی دانشکده ی شیمی میرفت و حسین نامی که عاشقش شده بود؛ کشیک میکشیدیم که حرف دلش را بزند که هیچ وقت هم نزد....

روزهای غمگین 88 ، روزهای عروسی مریم، روزهای شیرین دانشگاه. ده سال رفاقتِ دلچسب که حتی عشق، حتی دوری، حتی کار هم میانه اش را به هم نخواهد زد....

از آنهایی نیست که رنگ عوض کند، از آنهایی نیست که دلت را بشکند، از آنهایی نیست که روزگار خوش و ناخوشش فرقی در رفاقتش ایجاد کند.

برایتان از این رفیق های خاص آرزو میکنم که گریه کردن بر شانه هایش آرامتان کند....

  • نسرین

هوالمحبوب


از اول زندگی همیشه ناله هامو برایت آورده ام. همیشه تو روزهای تنگ و ترش سراغتو گرفتم. یادم نداده بودن که اگر برای خنده هام ازت تشکر نکردم؛ حق ندارم بابت گریه هام ازت شکایت بکنم. دختر بدی بودم که مدام شکایت میکردم ازت. میدونم گوشت از حرفهای مسخره ام پره. ولی همیشه ی زندگی دستت پشتم بوده و حمایتت رو به وضوح میدیدم. منی که یه روز هم کلامی باهاش آرزوم بود حالا دارم باهاش حرف میزنم بی ترس از مسخره شدن، بی ترس از قضاوت شدن. تا همینجاش که هوام رو داشتی؛ از این جا به بعدش رو هم خودت درست میکنی مطمئنم. منی که یه روز قلم بر میداشتم برای نوشتن و حالم از نوشته هام به هم میخورد؛ حالا میتونم برم تو جمع آدم حسابی ها و شعرهام رو بخونم و خجالت نکشم از نقد هاشون. منی که یه روزی تنبل ترین آدم دنیا بودم و داشتم گرفتار آبلومویسم می شدم؛ حالا دارم مدام خیابون های شهرم رو متر میکنم برای گرفتن حقم. میدونم که این وسط منی در کار نیست همش تویی و مهرت، همش تویی و عشقت، همش تویی و نگاه بنده نوازت، اومدم بگم که بی چشم و رو نیستم. دارم میبینم که چطور پازل زندگی ام رو دست گرفتی و داری کاملش میکنی. دارم میبینم که لیاقتش رو نداشتم؛ اما داری جورش میکنی که برسم به یه احساس خوشبختی از ته دل. میدونی که همیشه ی زندگی عجول بودم و همیشه ی زندگی خرابکاری کردم تو لحظه های حساس. اما تو رو به بزرگی ات این دفعه بیا دلم رو پیش خودت گرو نگه دار. فقط وقتی پسم بده که عاقل شده باشم؛ که بس کنم خرابکاری کردن رو. یه کاری کن آبرومندانه تموم شه. یه کاری کن که عشقم بهت هر روز بیشتر از دیروز بشه. عاشقتم خیلی زیاد. میدونم که میدونی. میدونم که الان یه لبخند اومده گوشه ی لبت؛ که دختر بالاخره عاقل شدی؟! دارم عاقل میشم خدا. دارم عاشق میشم خدا. داره مهرت میشه جزوی از وجودم. نگاهتو ازم برنگردون. تو تک تک لحظه های پیش رو به نفست، به نگاهت، به مهرت محتاجم!



+ عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول درگاهش ان شا الله

  • نسرین

هوالمحبوب

حرف حرف می آورد و نگاه، اشتیاق دوباره دید زدنت را. شعر و غزل می آفرینی و روحم تازه می شود. این روزها خواب خواب نمی آورد و بیداری کشدار میشود. انتظار غم می آورد و نیامدن درد می شود در ته گلویم. دوستم داری اگر بگو. میخواهی ام اگر بیا. ولی تو را جان هر که دوست تر میداری، دست از سر خواب های من بردار! من با جای خالی ات خو کرده ام سالهاست!


  • نسرین

هوالمحبوب

روزهای اول همین که چشم هایش را باز کند و یک نیم نگاهی به ما بیندازد برای سر ریز شدن احساسات مان کافی بود.

همین که در خانه ی بی رونق مان نوزادی نفس میکشید و سرما و گرمای خانه را تنظیم میکرد دنیا دنیا ارزش داشت.

چند وقتی که گذشت ساعت های بیداری اش بیشتر شدند و بغل گرفتن و برایش لالایی خواندن و خواباندش شده بود بهترین لحظه های زندگی مان.

چند ماه که گذشت یاد گرفت غلت بزند، بعدتر ها توانست از پشت به شکم بغلتد و ما همچنان مجذوب اش بودیم.

حالا ایلیای کوچک هفت ماهه ی ما خیلی کارها بلد شده است، کم کم دارد اصوات گنگ را به شکل کلمات معنا دار هجی میکن، ماما، من، بابا، عمه و ...

میتواند کف بزند و صدای به هم خوردن دست هایش سر ذوق مان بیاورد، میتواند غذا بخورد، میتواند قهقهه بزند و با صدای بلند بخندد و شوق زندگی بدود در رگ های ما.

حالا ایلیای کوچک هفت ماهه ی ما دل بردن از ما را خوب یاد گرفته است با خندیدن هایش با ابراز وجود کردن های گاه و بی گاهش، با اشتیاقی که به سفره ی غذا دارد و اینکه میتواند به سرعت هر چیزی را از دستت بقاپد و ببرد سمت دهان کوچکش.

حالا حس آدم های خوشبخت را دارم که میتواند از بغل کردن خواهر زاده ی هفت ماهه اش حس امید به زندگی را پیدا کند. حس دوباره سنجاق شدن به زندگی، حس دوباره رنگ گرفتن زندگی.

آمدن ایلیا در واپسین نفس های آبان بهترین خبر چند سال اخیر من است. چند سالی که با غم و درد گره خورده بودم و دنبال راه فراری بودم از زندگی کردن.

نفس کشیدن آدم کوچولوهای اطراف تان را زیر نظر بگیرید در هر نفس آنها هزارن جوانه ی امید نهفته است.

  • نسرین

هوالمحبوب

در میان این حجم تنهایی و سکوت گزنده که روح را تا مغز استخوان میجود و دردش تا پنهان ترین زوایای روحت میپیچد فکر کردن های تکراری به تو و لحظه های رنگی زندگی همیشه مسکن خوبی است.

دیشب روز پر رنگی بود برایم. وقتی تیمم می برد نا خودآگاه به یاد لبخندهای سکرآور تو می افتم با آن لحن مردانه ات یاد کل کل های نشاط آوری که داشتیم.

دیروز و دیشب مال من بود. روزی که با جشن شروع شد و شبی که با طعم گس پیروزی به پایان رسید. اما چه کسی میتواند در میانه ی خوشحالی های ناگهانی قلب آدم ها را بشکافد و سلول های مرده ی ته دلشان را کشف کند و به عنوان سند یک قتل عام دسته جمعی رونمایی کند؟!

ما سالهاست داریم قتل عام می شویم در هر زمستان و بهاری، در هر شادی و غم؛

سالهاست خودمان هم باورمان شده است که ته همه ی روزهای رنگی و شاد لحظه های خفه کننده ای هست که بدجور گریبانت را میگیرد و تا شادی هایت را از دلت بیرون نکند ارام نخواهد نشست.

دیشب مدام داشتم بازی های سراسر سرخ تیم های محبوب مان را مرور میکردم و مدام چشم های همیشه مسلح ام را وادار به عقب نشینی میکردم، چشم ها باید بیاموزند که سر نگه دار باشند.

باید ایمان بیاورند به معجزه ی سکوت، به معجزه ی لبخند های تلخ، به معجزه ی پرده داری.

همیشه تشنگی راه رسیدن به آب نیست، گاهی تو بیماری و آب تشنه ترت میکند، آنچنان که رگ و پی از هم میدرانی و فنا می شوی.

دل را هم همچون لب گاه باید تشنه نگهش داری تا بیاموزد که هر درمانی تسکین درد نیست.

دیشب خوب و رویایی بود، رویایی در دوردست، رویایی ناتمام، رویایی عزیز



  • ۵ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
  • نسرین

هوالمحبوب

در یادداشت «پرسه در بیست و هفت سالگی» از خوشبختی های بزرگ و کوچک زندگی ام در بیست و هفت سالگی گفته بودم. گفته بودم منتظر یک مسافر کوچولوی کاکل زری هستیم که قرار است دنیای گرد گرفته ی زندگی مان را جلا ببخشد. میدانستم که خاله شدن اتفاق مهمی در زندگی من خواهد بود اما واقعا این میزان دل ضعفه رفتن برای یک کوچولوی سه و نیم کیلویی را باور نداشتم!

30 آبان نود و چهار قطعا یکی از مهمترین روزهای زندگی من است. روزی که ( ن ) پشت تلفن گریه کرد و خبر خاله شدن مان را داد. من عجیب غرق در عظمت و بزرگی خدا بودم که چطور همه ی مهره های ناجور زندگی مان را در عرض یک سال سر و سامان داد. قطعا هر چقدر شاکر مهربانی هاش باشم بازهم بنده ی ناسپاسی بوده ام.

ایلیا کوچولوی ما ساعت 9 صبح دنیا آمد و با برق چشمان خود رنگ تازه ای به زندگی بی رمق ما بخشید. و این هشت روز گذشته زیباترین روزهای زندگی تک تک ما بودند.چند روز اخیر پر از خاطره بازی بودند.خاطره ی روزهایی که یک نوزاد دوست داشتنی تمام فکر و ذکر ما شده است.

تکان خوردن هایش دست و پا زدنش بی قراری هایش شیر خوردن هایش همه و همه برایمان جذاب است. این مدت که نیستم و کم رنگم همه ی ساعت ها در کنار ایلیا گذشته است. روزهایی که دلتنگی اصلی زندگی من ندیدن این خواهر زاده ی نیم وجبی است.

موهبت بزرگی است کودک تازه به دنیا آمده. تمام فکر انسان را معطوف خود میکند غیبت و دروغ و وقت تلف کردن ها پر می کشند و تو میمانی و دنیایی رنگی رنگی دنیایی که در آن سر بغل کردن ایلیا دعواست:)



  • نسرین
هوالمحبوب

یک جایی از بیست و هفت سالگی می ایستی به پشت سرت نگاه میکنی و یک نفس عمیق میکشی و برق رضایت در چشم هایت میدرخشد. یک لحظه در حوالی آبان هست که فقط مال توست و هیچ درد و غمی نمیتواند آن را از تو بگیرد. یک روز تو هم احساس خوشحالی عمیق را از ته ته دلت حس میکنی و می ایستی و گذشته ها دیگر برایت زجر آور نیستند.
خوشحالی که مسیرت را هر چند با فراز و نشیب های فراوان اما درست پیموده ای.به خط و خطوط های زندگی ات نگاه میکنی، به زخم هایت دست میکشی، گرد روی خاطره ها رو می روبی و لبخند را به لب هایت سنجاق میکنی، نفس عمیق میکشی و از ته دل خدا را سپاس میگویی و بر گونه هایش بوسه مینشانی. روزهای بد عمرشان ناپایدار است. روزهایی که حوصله ات را سر میبرند کمتر از آنی تمام میشوند و تو دوباره میتوانی پناه بیاوری به کتابهایت و غرق شوی در شعر و غرق شوی در کارت.
رفته ها و از دست داده ها را برای یک بار هم که شده فراموش میکنی و چنگ میزنی به داشته هایت. حسرت ها همیشگی نیستند باور کن. غم ها مهمانان یک روزه اند می آیند چای میخورند، خواب قیلوله ای می کنند و با اولین قطار بعد از ظهر پاییزی کوچ میکنند.
نگاه توست که در کوچه پس کوچه های یک آبان سرد پاییزی برگ های کتاب زندگی ات را ورق میزند. سبز و سفید و نارنجی و قرمز.
یک قرمز آتشین و پر از شوق زیستن....
به کارت فکر میکنی و سرشار از نور میشوی که همکار انبیا شده ای!
به دانش آموزان پاک تر از گل فکر میکنی. غرق لذت میشوی برای بهترین هایی که همدم ات قرار داده است.
به مادر فکر میکنی به پدر که تمام عشق تواند؛ به خواهرها و به مغر بادامی که چند روز دیگر در آغوش خواهی کشید.
مغز بادامی که همین حوالی است و تا چند روز پاییزی دیگر صدای گریه هایش طنین انداز خواهد شد بس نیست این همه عشق برای دوباره زیستن؟

  • نسرین
هوالمحبوب

روز شنبه که رفته بودم مدرسه روز اعلام نتایج آزمون تیزهوشان بچه ها بود از هشت نفر شرکت کننده دو نفر قبولی دادیم و این باعث خوشحالیه.اینکه توی اولین سال تدریست اونقدر تلاشت موثر بوده که دو نفر توی این حجم عجیب غریب شرکت کننده ها تونستن قبول بشن واقعا باعث خوشحالیه حتی اگه کسی تو رو نبینه، کسی ازت تشکر نکنه، مدیرت همه  چی رو به حساب مدیریت خودش بذاره ولی این چیزی از خوشبختی های کوچک تو کم نمیکنه.
دیشب بازی والیبال رو در کنار خانواده و لا به لای غر زدن های خواهرم تماشا کردم ؛ حالا حس غرور عجیبی دارم از دو بار شکست دادن آمریکا؛ اونم با اقتدار کامل، ماشالله به همه ی بچه های تیم که مغرور نشدن، خودشون رو دست کم نگرفتن، نترسیدن و برای ما یه افتخار کامل رو رقم زدن هر چقدر تو فوتبال روم به دیواریم این والیبالیست ها رو سفیدمون میکنن دمشون گرم.
چند بار گفتم و باز هم اعلام میکنم داشتن دوستای خوب از موهبات بی نظیر خداونده اینکه دوستی داشته باشی که هر روز برات نماز بخونه، دوستی داشته باشی که برای حاجت روا شدن تو قرآن بخونه، دوستی داشته باشی که سر دعاهاش تو رو یادت نره یعنی تو خوشبختی.

پدرم برای بار چندم توی چند سال گذشته کارگرش رو از دست داده و این اتفاق  توی این شلوغی کاری یه غصه ی بزرگ برای ماست، اینکه نتونه دوباره یه نفر رو پیدا کنه و دست تنها بمونه ولی پدرم هیچ اهمیتی بهش نمیده. تا من بهش میگم :آقا جون اگه پیدا نشه میخوای چیکار کنی؟ میگه دخترم غصه نخور خدا بزرگه چیزی که زیاده کارگره.من که میدونم کارگر تو شغل اون خیلی کم پیدا میشه ولی این امیدش خیلی برام دوست داشتنیه اینکه هیچ وقت ناامید نمیشه از خدا این خوشبختی بزرگیه داشتن همچین پدری که لحظه لحظه ی زندگی اش دلش قرصه به خدا و هیچ موقع کم نمیاره!

خوشبختی یعنی یه بار توی زندگی ات طعم عشق واقعی رو بچشی!


  • نسرین