گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

روز یک خرداد نود و هفت بالاخره من گوشی جدید خریدم. از اون گوشی های خفن که تو دست جا نمیشه :) خیلی کلنجار رفتم با خودم که پولی که پس انداز کردم، پاداشی که گرفتم، هدیه های تولد رو چیکار کنم. آیا گوشی گرون بخرم یا برم همون کاری رو بکنم که چند ماه اخیر دارم میکنم. ولی بالاخره با داماد گرامی راهی بازار موبایل شدیم. کلی تحقیق کرده بودیم و قیمت ها دست مون بود من سقف قیمتم رو هشتصد تعیین کرده بودم. ترجیح میدادم خیلی تو خرج نیوفتم ولی اقای داماد چیز معمولی و متوسط باب میل شون نبود. بالای یک و صد خرج گوشی مون شد و این چند روز مشغول آشنا شدن با چم و خم گوشی جدید بودم. برای همین فرصت نمیکردم پست بذارم.

روز های کشدار ماه رمضون با درگیری های مدرسه و تلاش برای به روز رسانی سایت داره سپری میشه. هنوز نتونستم اونجوری که دوست دارم از ماه رمضون لذت ببرم. امیدوارم ادامه ی ماه بهتر سپری بشه. آزمون استخدامی رو شرکت کردم. هر چند احتمال پذیرش یک در میلیونه ولی به خاطر دلگرمی های خواهر و برادر محترم، چاره ای جز شرکت کردن نداشتم. دوست دارم این بلاتکلیفی ها تموم بشه. دوست دارم بدونم وقتی کار میکنم آینده ای هم در انتظارم هست. دلم نمیخواد چهار ماه از سال بیکار و بی بیمه سر کنم. دلم می سوزه وقتی فارغ التحصیل های فرهنگیان رو میبینم. دلم میسوزه چون بچه هایی که دانشگاه های عادی درس خوندن به مراتب زحمت بیشتری برای رشته شون کشیدن. کارشون با جزوه های چند صفحه ای راه نیوفتاده. هر چند گفتن این حرف ها دردی دوا نمی کنه. چون تعداد ما نیروهای غیر رسمی آموزش و پرورش اونقد زیاده که از دست خود وزیر هم در رفته.

نیروهای آزاد، قراردادی، حق التدریسی، شرکتی، نهضتی، نیروهای پیش دبستانی و....

حتی اگه از مدرسه ی فعلی راضی باشم و موقعیت خوبی داشته باشم بازم نسبت به ساعت کاری، نسبت به تلاشم و خیلی چیزهای دیگه از خیلی ها عقب ترم. این عدم ثبات شغلی هم که بدتر از همه چیز آزار دهنده است. اینکه گاهی وقت ها میدونی حق با توه و نمیتونی ابرازش کنی سخته. امیدوارم یه روزی مشکل شغل ما دهه شصتی ها حل بشه. جوری که مجبور نباشیم پشت گوشی به خواستگارمون بگیم نه من نیروی رسمی نیستم و اونم گوشی رو زرتی بذاره روش:)

اینم نامه ی امیرعلی که تو پست قبل بحثش شده بود

اینم عکس گوشی ام به درخواست آقا احسان

  • نسرین

هوالمحبوب

 

راستش را بخواهید، حتی اگر راستش را نخواهید، نوشتن ادامه ی داستان و در واقع پایان بندی داستان، فعلا برایم مقدرو نیست. مشکلات زیادند. از قبیل روحی، جسمی، شخصی، کاری و قس علی هذا. خواستم چند وقتی وبلاگ را ترک کنم دیدم دلم نمی آید. خواستم بروم مرخصی دیدم مقدور نیست. هر کاری که خواستم انجام دهم دیدم فعلا امکانش مقدرو نیست. من از آن دست آدم های خوشبختی هستم که هیچ چیز فعلا برایم مقدور نیست. هزاران نفر در این کره ی خاکی عاشقم شده اند، اما هیچ کدام برایشان مقدور نبوده که با من ازدواج کنند، هزارن موقعیت شغلی خفن برایم پیش آمده و برای هیچ کدام شان فعلا مقدور نبوده که با من همکاری کنند. هزاران سوژه برای نوشتن همزمان به سرم هجوم آورده اند، ولی برای من فعلا مقدور نیست که درباره شان بنویسم. نویسنده تا وقتی خودش را کشف نکرده است، تا وقتی نتوانسته است از پس  احساسات خودش بر بیاید، نمی تواند مسولیت یک دو جین شخصیت بخت برگشته را برعهده بگیرد. من هنوز نمی توانم برای دل خودم تصمیم بگیرم. چه برسد برای سرنوشت آدم های قصه ام. قصه ها هم جان دارند، نمی توانم برای پر کردن تنهایی خودم با سرنوشت شان بازی کنم. شما هم وقتی قصه ای می خواهید بنویسید، اول به آخرش فکر کنید. نشود مثل من که سر دو راهی بمانید و مجبور شوید بزنید زیر همه چیز و کارتان را یکسره کنید.

میدانید ما آدم معمولی ها باید یاد بگیریم توقع مان را از زندگی پایین بیاوریم. از آدم ها، از اتفاق ها. نخواهیم همان چیزی شوند که ما می خواهیم. غرق نشویم در هیچ حادثه ای. توقع نداشته باشیم از آن اتفاق های قشنگ که فقط در انیمیشین های والت دیزینی رخ می دهد، توی زندگی واقعی داغان ما هم رخ بدهد.

هیچ اتفاقی برای ما آدم های ساده و معمولی نخواهد افتاد، مگر وقتی که بمیریم. مرگ همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن دارد. اصلا مرگ هیچ انسانی، حتی ما معمولی ها، شبیه هیچ انسان دیگری نیست. نمی شود که بمیریم و آب از آب تکان نخورد. می شود؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

 

پنج شنبه هایمان از چند هفته مانده به عید تعطیل شده بود. از شدت ذوق مرگی برای خودمان برنامه چیده بودیم برای تبریز گردی. تازه داشت یخ مان با دنیا باز می شد که دوباره تصمیم جدیدی صادر شد و مجبور شدیم پنج شنبه ها هم سر کار برویم. امروز صبح داغان ترین آدم روی زمین بودم. با چشم های پف کرده از گریه و بی خوابی. با حالی نزار که حتی حس لباس پوشیدن هم نداشت. اولین لباسی که دستم آمد پوشیدم و حتی برعکس همیشه به صبحانه ای که در راه است هم لحظه ای فکر نکردم. تاکسی گرفتم و پرسیدم تا مقصد دربستی چقدر میگیرد. پیرمرد مهربانی بود با 5 هزار تومن سر و ته قضیه را هم آوردیم. هندزفری در گوش چرتم می گرفت. روزبه داشت فریاد می زد که من حافظم اگر تو غزلم باشی و من به یاد تک تک حرف هایی که دیشب میخواستم بزنم و نزدم افتاده بودم. رسیدم به مدرسه و از شلوغی غیر قابل انتظارش حالم بدتر شد. پنج شنبه ها قرارگاه دنج ما بود اما این هفته قرار بود همه ی پایه ها برای کلاس زبان در مدرسه حضور داشته باشند. تا ساعت 12 خودمان را مثل گلوله های برفی قل میدادیم از این کلاس به آن کلاس. سر پسرها بیشتر داد کشیدم هرچند که از مظلومیت شان هم به موقع دفاع کردم و سر زنگ تفریح نرفتن شان حسابی به دفتر توپیدم. ساعت که گذشت و وقت رفتن رسید با مریم رفتیم باغ کتاب. فکر می کردم دیدن آن فضا حالم را بهتر می کند. مریم گفت عکس بگیریم. باورم نشد آن آدمی که توی عکس ها نشسته من باشم. صورتم هنوز پف داشت با مقنعه ی کج شده و صورتی بی رنگ و بدون آرایش. حتی نخواستم عکس ها را برایم بفرستد. شیک شکلات سفارش دادم همان معجون همیشگی که همیشه حالم را خوب می کند. نشستیم به غر زدن،یکی از کارهایی که دوست دارم. اما شیک شکلات گلویم را تلخ تر کرد و غر زدن حالم را بدتر. از دم در خداحافظی کردم و به بهانه ی پیاده روی رفتم به سمت مخالف. اما سوار اولین اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم به دل تاریخ.

وسط خیابان تربیت یک اغذیه فروشی سه در چهار هست که من دوستش دارم. سوپ خامه ای های محشری دارد. پیتزا و ساندویج های مخصوصش هم حرف ندارد. خواستم سوپ خامه ای را با ولع همیشگی بخورم و تمام تلخی های دیشب را ببلعم یکجا. اما باز هم حالم تغییری نکرد.

و آخرین تیر ترکشم خرید کردن بود. در مسیر رفتن به خانه دو تا روسری گل منگلی خریدم و رسیدم به خانه. یکی از روسری ها را همه ی اهل خانه پسندیدند. عصر هم با مامان رفتیم پاساژ ابریشم و چادر خریدیم. چادر دانشجویی. از همان ها که آستین دارد. یک  مقنعه ی گلدار مشکی و یک مقنعه ی سفید نماز هم خریدم.

مسیر را  که برمی گشتیم بابت خرید هایم حس خوبی داشتم. اما هنوز هم همان بغض گلو گیر را با خودم حمل می کردم.

و حالا شب شده است اما من حس سبکی ندارم. سنگینم از حرف سنگینم از فریاد هایی که نکشیدم سنگینم. حتی از دلتنگی هم....


  • ۹ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۰
  • نسرین



هوالمحبوب

یه بار قبلا تو چالش صندلی داغ شرکت کرده بودم.

 البته اونجا هم جمعیت خیلی کم بود

 هم اغلب دوست بودیم و همو می شناختیم.

 حس هیجان انگیزی هست

 اینکه ببینی بقیه چه سوال هایی درباره ات داشتن و نتونستن تا حالا ازت بپرسن. 

بفرمایید اینم یه صندلی داغ. هر چه دوست دارید سوال بپرسید. 

من در خدمتم.

  • نسرین


هوالمحبوب

امروز داشتم به این فکر می کردم که اصلا یاد هدیه ی آقاجون نبودم. پیراهنی که از عید قراره براش بخرم و روز پدر بهش هدیه بدم؛ هنوزم خریداری نشده. از بس که این چند وقته سرم شلوغ بوده و کلی کار برنامه ریزی نشده پیش اومده. الان که دارم حساب میکنم، امسال خیلی خوب شروع شده. روزهای خوبی داشتیم، روز هایی که مختص خودم بوده. برعکس عیدهای دیگه حوصله ام توی خونه سر نرفته و حسابی گشت و گذار کردم. از امروز عصر هم که دارم میرم اعتکاف و مطمئنم خیلی روزهای خوبی خواهم داشت. چندین سال بود که منتظر این فرصت بودم و متاسفانه یا شرایط خودم مناسب نبود یا روزهای غیر تعطیل بود و نمی شد مدرسه رو رها کرد. به هر حال به لطف همکارم امسال قسمت شد و توی اعتکاف ثبت نام کردیم. وسایلم رو جمع و جور کردم و یه شوقی دارم که انگار عازم سفرم. واقعا هم یه سفر در پیش دارم. امیدوارم بتونم بعد از اعتکاف اون آرامشی رو که دنبالش هستم رو به دست بیارم. به یه خلوت حسابی با خدا نیاز داشتم. روزهای بد دارن تموم میشن و دوباره اون نشاط درونی داره بر می گرده شکر خدا. هنوزم معتقدم دو تا گمشده ی زندگی ام رو نباید هرگز رها کنم. برگشتن به آغوش خدا همیشه دلچسبه. عید همتون مبارک باشه و امیدوارم روز پدر بهتون خوش بگذره. اگر هم پدر تون در قید حیات نیست خداوند روح شون رو قرین آرامش بکنه. 

یا علی



  • نسرین

هوالمحبوب

از هیچ بیماری اندازه ی گلو درد بدم نمیاد. از اون دردهای کثیفیه که یهو میاد و چند روز رو بهت زهر می کنه و بعد جاشو میده به سرماخوردگی وحشتناک و تا چند روز مجبورت می کنه بیوفتی به قرص و شربت خوردن و از زندگی بیوفتی!

امروز قرار بود یه کارگاه برای همکاران داشته باشم، اونقدر حالم بد بود که نتونسته بودم مطالب رو آماده کنم. دستم در رفته بود، گلوم می سوخت و کل بدنم درد می کرد. شب که خوابیدم ساعت رو برای 5 کوک کردم. فکر نمی کردم بتونم از پسش بربیام. اما صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم. مطالب رو کامل کردم. داستانی رو که قرار بود تو انجمن بخونم رو ویرایش کردم و رفتم مدرسه. اغلب همکارا خیلی خوششون اومد از مطالب. از خودم راضی بودم. عصر با یه دسته گل کوچیک رفتم انجمن، بوی گل های برزیلیا کل تنم رو معطر کرده بود. داستان رو خوندم و اغلب نقد ها مثبت بود. البته بیشتر به خاطر اینکه داستان اولم بود تعریف و تمجید کردن. نمیدونم چرا امروز اینقدر کش دار و کسل کننده است. علی رغم حال خوبی که بهم تزریق شده؛ درد امونم رو بریده


  • نسرین

  • نسرین

هوالمحبوب


وسط فصل امتحانات که به طور طبیعی سر معلم ها شلوغه و توی اوج ترافیک کاری به سر می برن؛ تصمیم گرفتیم با الی جان یه مقاله بنویسیم. مقاله برای همایش عطاره و قراره تا آخر ما ارسالش کنیم. در نتیجه کل روزهای هفته مشغول مطالعه و فیش برداری ام. هنوز سوالات ترم رو ننوشتم و دلمم نمی خواد از آرشیو سال های قبلم چیزی انتخاب کنم. چون هنوزم وسواس سال های گذشته همراهمه و دلم میخواد هر سال بر اساس سطح سواد و دانش بچه ها براشون سوال طراحی کنم.

قراره داستانم رو برای این هفته آماده کنم و توی جلسه ی هفتگی مون بخونم. برای آخر ماه توی نشست کتابخوان باید کتاب«جهان هولوگرافیک» رو معرفی کنم و هنوز کتاب رو تموم نکردم! دارم یکی یکی دورهمی ها رو از برنامه هام حذف می کنم که به کارهام سرو سامون بدم ولی بازم وقت کم میارم. چقدر این فیلترینگ پر برکت بوده. خدا اموات شون رو بیامرزه:) هر چند توی دو ماه گذشته توی تلگرام کمتر بودم و نسخه ی جدید اینستا فقط با وای فای مدرسه باز می شد! ولی به هر حال چک کردن کانال مدرسه، گروه همکاران و گروه های تخصصی زمان می برد. توی این روزهای شلوغ دی ماهی، دلم برای یک چیز خیلی تنگ شده. دلم میخواد برنامه ی قرآن خوانی رو مثل ماه رمضون دوباره شروع کنم و در خلال خوندن مثل دو سال پیش فیش برداری کنم. هنوز اون نوشته ها و برداشت های شخصی و گلچین آیات و خلاصه ی سوره ها رو دارم ولی فقط تا جزو 17 این کار رو تونستم انجام بدم. یه جورایی توی این روزها دارم کم میارم. حس می کنم این خلا عاطفی، این دور شدن  از همه ی چیزهایی که حالم رو خوب می کرد، این بهانه های الکی برای اینکه نرم سراغش، داره به ستوه میاره منو. تصمیم دارم هفته ی آینده رو روزه بگیرم و یکم با خودم و خدا خلوت کنم. ببینم چرا اینقدر از روزهای آرمانی که خودم بهش افتخار می کردم درو شدم! مامان یکم به نماز خوندن هام حساس شده، چون دیگه مثل سابق اول وقت نیست. از اینکه بی قید بشم و ارزش هام کمرنگ بشه می ترسم. باید تا دیر نشده برگردم و یه خونه تکونی اساسی بکنم. تنها چیزی که الان حالم رو خوب میکنه، فکر کردن به هفته ی پیش روست.


+ عنوان مصراعی از عطار «ترا گر دوست داری نیست پیشه/ تو را من دوست می دارم همیشه»

  • نسرین

هوالمحبوب

هیچ وقت فلسفه ی دندون عقل رو نفهمیدیم. غیر از اینکه یه مدت با روییدنش درد رو بهمون تحمیل می کنه و یه بارم وقتی رشدش کامل شد یا نصفه  رشد کرد و دوباره کل وجودمون رو به در آورد؛  چه حسن دیگه ای می تونه داشته باشه؟

پارسال این دندون عقل نصفه در اومده، دردش شروع شد، که با مسکن و داروهای گیاهی حالش خوب شد و رفت نشست سر جاش و دیگه صداش در نیومد. اما امسال که دردش شروع شده، مسکن هم دیگه جواب نمیده. منی که سال تا سال تعداد قرص هایی که میخوردم به تعداد انگشتای دست هم نمی رسید هر روز چن تا مسکن قوی می خورم و بی فایده است.

خلاصه کارمون کشیده به دندون پزشک و جراحی و اینا. امروز به دلیل آلودگی هوا تعطیل هستیم و من منتظرم مامانم از کلاس قرآن برگرده و بریم کار این دندون عقل بی عقل رو یه سره کنیم. منی که تا حالا یه بارم کارم به دندون پزشکی نکشیده بود به شدت از جراحی و این صحبت ها می ترسم. ولی دارم خودم رو ریلکس نشون میدم که فک نکنن می ترسم.

توی این درگیری با دندون عقل سرمای بدی هم خوردم و گلوم چرک کرده. جوری که شبا چند بار از خواب بیدار میشم و حس میکنم دارم خفه میشم و راه گلوم بسته شده!

خلاصه که من در یک، شنبه ی بی حوصله در میان کوهی از ورقه های تصحیح نشده نشستم و دارم پست میذارم و درد دندون و گلوم رو تحمل میکنم

اینم یه غزل خوب از  فاضل نظری با صدای محزون من که به عمق ماجرا پی ببرید:


 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

یک آن در زندگی به این نتیجه میرسی که زانوی غم بغل کردن هیچ گرهی را در زندگی ات نخواهد گشود. چیزی که حال هر زنی را در زندگی خوب میکند خرید کردن است باید بروم خرید یک خرید گران به هزینه ی پدر!

چیزی که این روزها حسابی اذیتم میکند بی پولی و بیکاری است. کاش مهر ماه زودتر برسد تا این روزهای کش دار و داغ لعنتی تمام شوند. بلکه من هم از این انزوای خود ساخته خلاص شوم.

چقدر این روزها حالمان خوب است به خاطر نی نی در راه. چقدر لحظه لحظه های زندگی با نوید یک تولد زیباتر میشوند. چقدر نون جان این روزها از نی نی حرف میزند مامان از نی نی حرف میزند هول و ولای خرید کردن هول و ولای سلامتی مریم هول و ولای اتاق بچه. چقدر شیرین است خرید کردن برای نوزادی که همه چشم به راهش هستند.

از حالا حسودیم میشود به مش حسن:) نیامده کلی لباس و وسیله دارد من توی عمرم اینقدر لباس نو یک جا نداشته ام به خدا:)

ما این روزها نی نی را مش حسن و شفتالو صدا میکنیم تا مادرش اسم مناسبش را انتخاب کند!

این روزها دارم آخرین حلقه از سه گانه ی دن براون را میخوانم. رمز داوینچی که الان چاپش ممنوع است و من یک نسخه از آن را توی حراجی از یک دستفروش در خیابان باغ گلستان خریده ام!

زندگی خوب است هوا گرم است و ما منتظر یک نوزادیم یک نوزاد با بوی خوش با کلی آرزو با کلی خیال و رویا حتی اگر یک جای خالی بزرگ وسط زندگی ام باشد لبخند میزنم و به همه ی غصه ها دهن کجی میکنم!

  • نسرین