گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دانش اموزانم» ثبت شده است

هوالمحبوب

اولین باری که دیدمش، کت و شلوار تمیزی پوشیده بود و یک گل قرمز کوچک روی یقۀ کتش وصل کرده بود، پیراهن سفید اتو کرده‌اش بدجوری دلبری می‌کرد. یک سر و گردن بلند‌تر از من بود و کفش‌هایش را حسابی برق انداخته بود و بوی عطرش فضای سالن را پر کرده بود. چیزی از برق شیطنت ته چشم‌هایش دیده نمی‌شد. روز اول که دیدمش، حساب کار دستم آمد که این شبیه بقیه نیست، آقا و با کمالات است، می‌شود رویش حساب کرد، روز اولی که مرا دیده بود به مادرش گفته بود که ازش خوشم آمد و همین شد که ماندگار شد.
سر چی از مدرسۀ قبلی زده بود بیرون نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که توی مدرسۀ ما روزهای خوشی خواهد داشت. برایم نامه‌های انگلیسی می‌نویسد که بقیه متوجه مضمونشان نشوند، از اینکه بچه‌های توی کلاس شیطنت کنند و شوخی‌هایشان از حد بگذرد بدش می‌‌آید. ترجیح می‌دهد به جای بزن و بکوب و رقص در جشن بازگشایی، توی کلاس بنشیند و رمان بخواند. با همان دست شکسته فوتبال بازی می‌کند و حسابی گل می‌کارد. هوای کلاس دم دارد، پنجرۀ کوچک از پس تهویۀ هوا بر نمی‌آید ولی او کتش را از تنش در نمی‌آورد که مبادا ابهتش خدشه‌دار شود! به من می‌گوید که چرا مشق و تکلیف کم می‌گویید و به ما سخت نمی‌گیرید. 
پسر با محبتی است و عاشق درس خواندن، چالش‌های دشوار را دوست دارد امیدوارم روزهای خوشی در کنار هم داشته باشیم. گاهی یادم می‌رود که آن پسر با کت و شلوار دامادی، ته کلاس نشسته و به من زل زده و بدجوری سر دوقلوهای بی‌ادب کلاس داد می‌کشم!

  • نسرین

هوالمحبوب

 

این یک ماه، خیلی سخت گذشت، اولین سالی بود که ماه رمضون وسط سال تحصیلی افتاده بود و روزه‌داری و کار سخت بود. توی مدرسه خیلی از همکارا روزه نمی‌گرفتن و فضای مدرسه هم شبیه فضای ماه رمضون نبود. توی این ماه دو تا افطاری خیلی خاص و ویژه داشتیم تو شاه‌گولی، یکیش که روز تولد خودم بود و یکیش هم روز تولد یکی دیگه از خانم‌های گل گروه. اینکه کنار آدم‌هایی باشی که حالت باهاشون خوبه، خیلی شانس بزرگیه، توی این گروه آدم‌ها اعتقادات مختلفی دارن؛ اما هیچ کس تلاش نمی‌کنه که بقیه رو مجاب کنه که کارش اشتباهه، همه کنار هم افطار می‌کردیم بدون اینکه شاخ و شونه بکشیم و سعی کنیم خودمون رو آدم خوبه نشون بدیم.

روزهای یکشنبه تو جلسۀ داستان، از بین نه نفر عضوی که حضور دارن؛ فقط من و نعیمه روزه می‌گرفتیم،  بساط چایی و شکلات بقیه به روال سابق به راه بود، بعضیا عذرخواهی می‌کردن که جلوی ما چایی می‌خورن، بعضیا هم بی‌تفاوت بودن، این هفته تنها کسی که روزه بود من بودم، آقای «و» که لیوان چایی رو برداشت، گفت ببخشید نسرین خانوم، من خجالت می‌کشم جلوی شما دارم چایی می‌خورم، کم مونده برم پشت ستون. خندیدم و گفتم راحت باشین، قرار نیست به خاطر اعتقاد من بقیه اذیت بشن. راستش رو بخوایین اون لحظه خیلی به حرفی که زدم مطمئن نبودم. هنوزم مطمئن نیستم، اما خوشحالم که دارم تلاش می‌کنم آدم بهتری باشم. دارم به این دیدگاه می‌رسم که اعتقاد خودم رو برای خودم نگه دارم و وارد رابطۀ شخصی آدم‌ها با خدا نشم. 

ماه رمضون امسال حال معنوی خاصی نداشتم، خیلی نتونستم به خدا فکر کنم، نتونستم اون‌جوری که دلم ‌می‌خواد صداش کنم و مطئمن باشم که صدامو می‌شنوه.

دیروز که آخرین امتحان بچه‌ها بود، مامان یکی از بچه‌ها منو کشید کنار و گفت، خدا خیرتون بده، امسال سر سفرۀ افطار و سحر، خیلی براتون دعا کردم، مهدیه همیشه می‌گفت خانم‌مون همۀ روزه‌هاشو می‌گیره، خیلی دوست‌تون داره و همیشه ازتون تو خونه یاد می‌کنه. خدا اعتقادت رو از ت نگیره.

یه آن تنم لرزید. فکر کردم، اگر من اونی نباشم که تو ذهن این بچه و مادرش شکل گرفته چی؟ اگر من تظاهر کرده باشم چی؟ من واقعا نخواستم آدم خوبه باشم، اما این چند روزه، مادر‌های زیادی این حرف رو بهم زدن. بچه‌ها هم همین‌طور. دارم به این فکر می‌کنم که کاش خدا به دعای این بچه‌ها مواظب منم باشه، مواظب چیزی که سال‌ها برای ساختنش تلاش کردم، مواظب دلم باشه که گم نشه، مواظب روحم باشه که حقیر نشه، مواظب چشمم، دستم، قلمم، مواظب زبونم باشه.

کاش  دعاهای خوب این ماه برای همه مستجاب به خیر بشه، خدا از دلمون باخبره، امیدوارم بدون غرض و مرض عبادت‌هامون مورد قبول قرار گرفته باشه.

عیدتون مبارک رفقا

 

+بعد از این به کسایی که رمز می‌گیرن ولی نظر نمی‌دن، رمز داده نخواهد شد.

++دوستانی که هیچ کامنتی ندادن و صرفا برای گرفتن رمز کامنت می‌دن، لطفا بعد از این درخواست رمز نکنن.

+++نوشته‌های رمز دار داستان‌هایی هستن که فقط برای مخاطب‌ها دائمی نوشته می‌شن.

 

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب

حالا اگر بیایم و بگویم که من در این سه هفته‌ای که نبودم چه کرده‌ام، حوصله دارید برای شنیدنش؟ از اولین‌هایی که تجربه کردم، از کارهای عقب افتاده‌ای که سر و سامانش دادم، از رسیدگی به یک درد مزمن که سالها بود به خاطر یک ترس بچگانه پشت گوشش می‌انداختم، از راه‌هایی که رفتم، از قدم‌هایی که شمردم، از خواندنی‌ها و شنیدنی‌ها، از ولنگاری‌ها، از فکر کردن‌ها، از دعوایی که با مستر «ژ» کردم و تا مرز اخراج رفتم، از عروسی صمیمی‌ترین دوستم، از رابطه‌هایی که ساخته نشده ویران کردم، از همۀ دلشوره‌هایی که در این سه هفته تمام شیرۀ جانم را خوردند، برای تک‌تک روزهایی که دلم برای نوشتن پر می‌زد، برای خواندن‌تان پر می‌زد، حوصله دارید؟
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین «D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانه‌های مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختۀ جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
هرچند که به اندازه چند ماه در این سه هفته گریه کردم، به اندازه چند ماه عذاب کشیدم، به اندازه چند ماه حرف نزده توی دلم تلمبار شد، اما می ارزید به این همه رنج و سختی، حالا راحت‌تر می‌توانم به مسیر پیش رو نگاه کنم و حتی با چشم‌های بسته راه بروم. توی این مدت دلم برای یک نفر خیلی تنگ شد و مدام به سرم می‌زد که بروم پی‌اش، اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم سنگین باش دختر، بگذار زمان سپری شود و تو ماحصل سرریز شدن احساساتش باشی نه اجباری برای پاسخ گویی.
حالا که آمده‌ام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سه‌شنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچه‌های کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرف‌هایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتاب‌خوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اون‌ها کار‌های خیلی زیادی انجام می‌دین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمی‌دین، شما از دانش‌آموزای سال‌های قبل‌تون خیلی تعریف  می‌کنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کرده‌بودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمی‌کنین، با اونا سلفی می‌گیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر می‌زند که دلم می‌خواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور می‌زند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیۀ قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیده‌ام. من وقتی عصبی‌ام دوست دارم یکی هوایم را داشته‌باشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر می‌آید؟ بچه‌های کلاس بغلی قلق مرا یافته‌اند، همیشه در هر لحظه‌ای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفته‌اند، مهربانی‌شان را عملی نشانم داده‌اند، اما اینها فقط غر زده‌اند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچه‌ها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچه‌ها بعد از کلی جیغ و داد و پاره‌ای آبرو‌ریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبان‌‌های نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچه‌ها برسیم، یا مدام سرشماری‌شان کنیم و یا..... اردو به من یکی که اصلا خوش نمی‌گذرد. بچه‌ها جور عجیبی شده‌اند.
جشن ویژۀ روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل می‌تواند تسکین دهد. معلم‌هایی که اغلب درک نمی‌شوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب می‌شوند، معلم‌های خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغل‌شان را دوست می‌دارند.
دوست داشتم روز معلم از همۀ بچه‌ها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامه‌های انجمن که اولیا را تجمیع می‌کند تا هدیۀ یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیۀ روز معلم خوشحالم نمی‌کند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
خلاصه که سرتان را درد نیاورم، از فرشته جانم، از هاتف مهربان، از آشنای غریب، از آسوکای نازنین، از آقای سپهر عزیز، از حورای عزیزم، از بهار و تک تک عزیزانی که یادم کرده بودند ممنونم. خوشحالم که دارمتنان.
  • نسرین
هوالمحبوب

چند ماه قبل بهار و زهرا را دیدم. زهرا بلندتر و تپل‌تر از دو سال پیش شده‌بود، بهار اما لاغر‌تر و کشیده‌تر. زهرا به شوخ و شنگی همان وقت‌هاست، بهار هزار برابر آن سال ها عاقل‌تر و پخته‌تر. دو سال پیش هر دوشان شاگرد من بودند، بهار تیزهوشان قبول شد و زهرا نمونه‌دولتی. درباره‌ء فلسفه‌ء این مدرسه‌ها و فشاری که روی بچه‌ها هست نمی‌خواهم صحبت کنم. دربارهء ظلمی که به تک‌تک شان کرده‌ایم هم حرف نمی‌زنم. از دور معلم خوبی به نظر می‌رسم اما به خاطر این سیستم کثیفی که گرفتارش شده ایم، سالهای سال فشار مضاعفی به بچه ها وارد کرده ایم که درس بخوانند و لحظه‌هایشان را سوزانده ایم. هرچند لا به لای حرف‌هایم کتاب رمان دستشان داده ام، هر چند تشویق‌شان کرده ام به نوشتن، هر چند تاکید داشتم که تنها یک بار فرصت دارند که دوازده ساله باشند و شبیه دوازده ساله‌ها زندگی کنند، اما تمام این لحظه‌های معلمی لا‌به‌لای استرس تست و آزمون و نگرانی بابت پایین آمدن تراز بچه‌ها گم شد.
این را تنها به شما می‌گویم، ته دلم خوشحالم که بچه‌های امسال، خیلی درس‌خوان نیستند، به جای وقتی که پای تست تلف کنند، کتاب می‌خوانند، کنسرت می‌روند و می‌رقصند. بچه‌های امسال شادتر و سرزنده‌ترند. نشاط بچگی از سر و رویشان می‌بارد. این ها همان نسلی هستند که می‌توانند تاریخ‌ساز باشند. حرف زور ما چهار معلم به هیچ کجایشان نیستند. وسط بحبوحهء امتحانات قرار کنسرت می‌گذارند، شب قبل از آزمون علمی مدرسه، نمایش تمرین می‌کنند، ترجیح می‌دهند به جای درس خواندن توی حیاط والیبال بازی کنیم، دوست دارند وقت ارزشمندشان را توی کلاس‌های هنری و ورزشی بگذرانند به جای اینکه پای تست‌ها خمیازه بکشند. بچه‌های امسالم، تکالیف ریاضی را توی سرویس انجام می‌دهند که عصر برای کلاس زبان‌شان وقت آزاد داشته باشند، کار در خانه‌ها را در کلاس و یواشکی و دور از چشم من می‌نویسند که شب با خیال راحت پای فوتبال بنشینند. هنوز کلش بازی می‌کنند، هر روز تلفنی با دوستان‌شان حرف می‌زنند، وسط سال تحصیلی سفر می‌روند، ترکیه و کیش برایشان خونهء خاله است. جوری از وجب به وجب ترکیه تعریف می‌کنند که من از وجب به وجب خیابان خودمان نمی‌توانم تعریف کنم!
بهار و زهرا از دیدن‌شان متعجب شده‌بودند، بهار می‌گفت شما واقعا دانش آموز سال ششمی هستید؟ چرا اینقدر وسط حرف معلم مزه‌پرانی می‌کنید چرا اینقدر بی‌خیالید؟
آن روز ته دلم خوشحال بودم که بهار و زهرا دارند برای بچه‌ها از اهمیت درس خواندن می‌گویند و از کیفیت تست زنی‌هایشان تعریف می‌کنند. 
اما حالا ناراحتم. از اینکه چرا بهار چهارده سالهء من حقی برای بچگی کردن نداشت و چرا من در بچگی‌های فراموش شده‌اش سهیم بودم؟

  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دونستم لحظه‌های آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم می‌بینمشون.

دایره‌وار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمی‌دونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر می‌تونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم می‌پرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همه‌تون رو دوست دارم، اما همه‌تون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.

گفتم معلم‌ها همیشه باید راست بگن، شیطون‌ترین‌ها، بازمره‌ترین‌ها، مودب‌ترین ها، درس‌خون‌ترین‌ها همیشه جذاب‌ترن برام. از دانش‌آموز بد‌دهن، دعوایی، قلدر، درس‌نخون و بی‌زبون هم هیچ خوشم نمیاد.

دلم می‌خواست در دلم رو باز کنم و دونه دونه‌شون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غممه، خنده‌شون خنده‌مه، دلتنگی‌هاشون دلتنگم می‌کنه.

داریم بساط نود و هفت رو جمع می‌کنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خنده‌هایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل می‌کنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟

سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که ....

بگذریم، نود و هفت سال عبرت‌های متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.

قراره بعضی‌ها رو تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطره‌هاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.

تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق می‌کنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش می‌کنم و بعد اینجا با صدای بلند می‌گم آقای اوجان دیدی بدون تو هم می‌تونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. می‌نویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت می‌تونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره می‌رسه و من هنوز ندارمت.

قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدم‌های بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

 سر یه اتفاقی این هفته نمی‌خواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکس‌ها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمی‌کنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر می‌کنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمی‌کنه. خورشید دوباره از شرق طلوع می‌کنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر ‌می‌شه، ستاره‌ها جاهاشون تغییر نمی‌کنه و در کل کائنات به هم نمی‌ریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری می‌کنن، بعدش دیگه نه از خوابشون می‌گذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام می‌کنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو می‌گیره. شاید بچه‌ها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمی‌دونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمی‌شه ته دلش رو خوند ولی می‌دونم که ناراحت می‌شه از نبودنم.
شاید سال‌ها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش می‌خوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسن‌زاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمی‌دونم، وقتایی که عکس‌هامون رو ببینه. عطا حتما گریه می‌کنه، می‌دونم دوستم داره، دیروز تو چشم‌هاش یه مرد سی ساله رو می‌دیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه می‌خونه، عسل‌ها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سخت‌ترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچه‌هام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحت‌شون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن می‌شه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش می‌کنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچه‌هایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمی‌دونم، فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. اما قطعا هستند آدم‌هایی که دوستم ندارن و ترجیح می‌دن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزه‌ای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خواب‌های عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالب‌ترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ می‌زد بهم منم جواب نمی‌دادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسی‌های کارشناسی‌ام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ ‌می‌زد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحث‌مون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسه‌ای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبه‌ام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظه‌هایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !

خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشی‌هامون، درد و دل‌هامون و انرژی فرستادن‌هامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بی‌تفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.

  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفته‌بودم، نه لباس اتو کرده‌بودم و نه تصحیح ورقه‌ها تموم شده‌بود، اما نامردا تعطیل‌مون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع می‌شه. همین شد که تا دوازده‌شب نشستم به پای اصلاح ورقه‌ها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دست‌دادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین می‌دادم و هم کلی معطل می‌شدم و هم تو مسیر یخ می‌زدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقه‌هامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاون‌مون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخی‌هاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایه‌ی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطه‌ی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر می‌کردم، ما حتی درباره‌ی آخرین خواستگارهامونم حرف می‌زدیم. ازم خیلی مشاوره می‌گرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمی‌خوره، وقتی
برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمی‌کردم که متوجه ابرو‌های رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و حلقه‌ی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف می‌زنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق می‌دم. مشکل این جهان آدم‌هایی نیستن که همه چیز رو پنهان می‌کنن؛ مشکل این جهان آدم‌هایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمی‌دارن. من با اینکه راز‌نگهدار خوبی‌ام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه می‌دارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی می‌برم و افق‌های جدیدی پیش روم باز می‌شه. اونقدر کفری بودم و از قیافه‌ام تابلو بودم که سوال هم حتی نمی‌پرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر می‌کنن داری بهش حسودی می‌کنی و راجع بهت بد قضاوت می‌کنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همه‌ی آدم‌ها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.

علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازی‌های بچه‌ها سر امتحانم حسابی کفری‌ام کرد. علی یک ریز سوال می‌پرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورت‌های مختلف می‌پرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه می‌رفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلی‌اش هست، چند دقیقه‌ای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره می‌کنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسط‌های درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمی‌گرفتن، نمی‌دونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب می‌کنن اینقدر جوشی می‌شم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجه‌ی اون همه دلسوزی و زحمت رو به باد‌فنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیه‌ای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنواره‌ی بازی‌های بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(

  • نسرین

هوالمحبوب


دی، ماه قشنگیه برای معلم‌ها، چون حجم کاری‌شون نسبتا کمتر می‌شه، دیگه هر هفته امتحان نداریم، کار‌درخانه نمی‌دیم و فقط می‌شینیم به مرور درس ها و رفع اشکال. اوقات‌فراغت بیشتری هم در خلال مدرسه داریم. اما از پانزدهم‌دی امتحان بچه ها شروع می‌شه و روزهای هفته بیشتر به نظارت بالایِ‌سر بچه‌ها سپری می‌شه.

خب طبیعتا به عنوان ناظر کار خاصی ندارم و اغلب می‌شینم کتاب می‌خونم. دوست ندارم عین دوره‌ی دانش‌آموزی خودم با کفش‌های تق‌تقی هی راه برم بین ردیف صندلی‌ها و تمرکز بچه‌ها رو بگیرم. جز چند‌نفری که باید جاشون عوض بشه و پوشه‌ی زیر دست‌شون چک بشه، با بقیه کاری ندارم و راحت لم میدم رو صندلیم. برنامه‌ی امتحانیِ امسال رو من نوشته‌بودم و از اونجایی که خیلی فداکارم، آزمون‌های خودم افتاده روزهای آخر. تصمیم داشتم برای امتحان مطالعات اجتماعی یه کار جدیدی بکنم و از اون سوال‌های کلیشه‌ای هر سال رها بشم. دو ساعت زمان صرف طراحی سوالات کردم؛ سوالاتی که کاملا مفهومی و پر از نمودار و نقشه بود. برای خودم که هیجان‌انگیز و جذاب بود. تا اینجایی هم که اوراق رو تصحیح کردم ، خوب تونستن جواب بدن. سوالات مفهومی تو پایه ی ابتدایی با عنوان آزمون‌های عملکردی شناخته می‌شن، توی این آزمون‌ها سوالات کپی کتاب نیستن، بلکه هدف سنجش آموخته‌های دانش‌آموزه بر اساس عینی‌سازی مفاهیم درسی، یعنی به جای اینکه یه سوال و جواب ساده مطرح کنی، به موقعیت براش خلق می‌کنی و ازش راهکار میخوای.

مثلا به جای اینکه ازش درباره ی باغداری و زراعت سوال بپرسی، تصویر یک باغ رو می‌دی و یه سری اطلاعات درباره ی منطقه، بعد ازش می‌خوای که بهت بگه که چه محصولاتی می‌شه اونجا کاشت؟ یا باید چه اقداماتی برای کشت بهتر گیاه انجام داد و ....

یا مثلا به جای اینکه مجبور‌شون کنی یه سری تاریخ به درد‌نخور رو حفظ کنن، خط زمان رو رسم می کنی، زمان‌ها رو میدی و ازش درباره ی اتفاق‌های مختلف تحلیل می‌خوای و یا می‌خوای که سال‌ها رو به قرن بنویسن.

بچه‌هایی که توی کلاس فعال بودن جواب‌های شاهکاری به سوالات دادن، اما سر جلسه که برای رفع اشکال رفتم کلی حرصم دادن، چون بچه‌های ما متاسفانه به آماده خوری عادت کردن، اغلب دوست ندارن چیزی فراتر از مطالب کتاب یاد بگیرن، سخت قبول می‌کنن که چیزی رو از دیدگاه خودشون پاسخ بدن، یه جورایی به خودشون اعتماد ندارن که پاسخی که میدن می تونه درست باشه، اما تصمیم دارم این شیوه ی سنتی رو ریشه کن کنم، روال کاری‌مون هم اینه که توی کلاس‌های مطالعات، بیشتر بچه‌ها حرف بزنن تا من، خودشون پاورپوینت درست می‌کنن، کنفرانس می‌دن، بحث می‌کنن و من فقط نقش یک راهنما رو دارم، یه روزهایی اونقدر بحث شیرینه براشون که من خودم به زور میتونم ازشون وقت بگیرم برای حرف زدن:)

اوایل سال خیلی بابت ضعف‌های درسی‌شون ناراحت بودم، خیلی سخت می شد وادارشون کرد به درس خوندن، اما بعد از چهار ماه خون دل خوردن، می‌تونم افتخار کنم به وجود تک‌تک‌شون.

امسال دانش‌آموزی دارم که شاید یک ماه هم سرکلاس نبوده، مشکلات خانوادگی عدیده ای داره که باعث می‌شه نتونه منظم سرکلاس بیاد، از دوم ابتدایی که توی مدرسه‌ی ماست همین شکلی بوده و هر سال با نمرات قابل قبول که یه درجه بالاتر از نیاز به تلاش هست، به پایه ی بالاتر ارتقا داده شده، عملا چیزی از مطالب درسی نمی‌دونه، به شدت از مدرسه گریزانه، اما امسال اونقدر از ما محبت دیده که قول داده کمتر غیبت کنه و خودش رو تا آخر سال به حد نرمال برسونه. از هفته‌ی قبل براش کلاس اضافه گذاشتم. از اون روز چشم‌هاش برق می‌زنه. باورم نمی‌شه این همون دانش‌آموزِ منزوی کلاسم باشه. هم خیلی رابطه‌اش با بچه‌ها بهتر شده و هم انگیزه پیدا کرده. انگار دلش کسی رو می‌خواست که بهش توجه کنه و بگه که تو برام مهم هستی. عاشقانه‌ترین لحظه برای یه معلم، دیدن پیشرفت دانش‌آموزشه.

از دیدن محبتی که بین همکارانم هست، حس خیلی خوبی دارم. از دیدن حس عزت و احترام که بین‌مون موج می‌زنه، از احساس مسولیتی که روی دوش تک‌تک‌مون هست، از وجدان کاری تک‌تک‌مون. برخلاف خیلی از همکاران که حقوق پایین و نداشتن جایگاه حرفه‌ای در خور رو، بهانه کردن برای فرار از مسولیت، توی مدرسه‌ی ما همکاران با جون و دل کار می‌کنن، انگار تک‌تک بچه‌ها عضوی از خانواد‌شون باشن.

از اواخر آبان یه دختر بچه‌ی هفت ساله به عنوان مهمان وارد مدرسه‌مون شد که برای شیمی‌درمانی مادرش از ملکان به تبریز اومده‌بودن. قرار بود تا تموم شدن درمانِ مادرش شاگرد مدرسه‌ی ما باشه. چهارشنبه که داشتن بر‌میگشتن شهر‌شون، توی سالن هم خودش گریه می‌کرد هم پدر و خاله اش و هم معلمش، اونقدر که معلمش عاشقانه باهاش کار‌ کرده بود، بچه دلش نمی‌خواست برگرده ملکان.  می‌گفت معلم خودمون با خط‌کش منو میزنه:( تصور کنین یه بچه ی بحران زده ی هفت ساله رو....

خلاصه که معلمی شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شغلی بود که می‌تونستم داشته‌باشم. خدایا شکرت.

خدایا بابت برف زیبای امروز ازت ممنون، اگر امشب هم برف بباره و فردا مدرسه تعطیل بشه من بیشتر عاشقت میشم:)



  • نسرین
هوالمحبوب


گاهی با تمام وجود خسته می شوم از دویدن و نرسیدن، از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن، از بی محبتی دیدن و خرج هیچ و پوچ شدن، گاهی دلم خالی می شود، خالی از عشق، خالی از شور زندگی، خالی از انگیزه. این جور وقت ها دلم میخواهد یک ساعت شبیه ساعت برنارد داشتم که می توانستم زمان را متوقف کنم؛ وسط کلاس، وسط اتوبوس، وسط جلسه‌ی کاری یا سر میز ناهار، زمان را متوقف می کردم و زانوهایم ار بغل می گرفتم و می رفتم توی هپروت خودم.
توی این جور وقت ها آدم ها همیشه به محبت نیاز دارند، معجزه ی محبت، معجزه ی آغوش، معجزه ی بوسه. آخ که دلم لک زده برای یک معجزه.
گاهی ما معلم ها هم نیاز داریم که کسی بفهمدمان، کسی رنج ها و زخم هایمان را ببیند، کسی مرهمی برای زخم هایی که هر روز می خوریم داشته باشد. آدم معلم که می شود، تمرین می کند کوه شود، سخت و محکم و مقاوم. تمرین می کند دریا شود، بزرگ و عمیق و بخشنده. اما بعضی وقت ها حتی اگر کوه هم باشی، ترک بر می داری، دریا هم باشی، کم کمک، خشک می شوی.
دلم از یاس و ناامیدی آکنده است، شبیه سرباز بینوایی ام که وسط منطقه ای جنگی گیر افتاده و تمام راه های فرار به رویش بسته شده اند. روزهاست که خالی از محبت شده ام. فرشته های کوچکم نمی دانند که گاهی معلم ها هم خسته می شوند، ناامید می شوند، دلشان ترک بر میدارد، حس آدمی را دارم که دارد تلاش می کند از خط پایان عبور کند، حتی اگر مسابقه ساعت ها قبل تمام شده باشد.
کاش یک روز فرشته هایم کار یکنند که بایستم مقابل شان و  بلند بلند و از ته دل بگویم که ممنونم، امروز سرشار از محبت شدم، خالی بودم اما حالا قلبم پر از عشق و امید و انگیزه است.


+این متن رو امروز سر کلاس انشای دخترا نوشتم، وقتی رفتم کلاس پسرا، امیرحسین این نامه رو بهم داد، انگار خدا یه جوری داره بهم امید تزریق می کنه.
  • نسرین
هوالمحبوب

صبح با چشم هایی پف کرده، در حالی که لحاف را گاز میزنم، با صدای داد سوم مامان، از خواب می پرم، ساعت شش و نیم است، وضو می گیرم و نماز میخوانم، درگیری بزرگم مثل همیشه صبحانه است، سر نماز تصمیم را نهایی میکنم، امروز باید صبحانه را ساده برگزار کنم، صرفا جهت صرفه جویی در مخارج، با توجه به اینکه در آخرین هفته ی ماه قرار داریم و ته حقوق در آمده است.
ساعت هفت اسنب سر کوچه است، در حالی که دکمه های پالتو و زیب پوتین ها را با هم می بندم و بالا می کشم، خودم را با کوله ام پرت میکنم روی صندلی عقب ماشین، توی ماشین دارم تلگرام را چک میکنم، بیشتر حواسم پی برنامه های امروز در گروه همکاران است. ورودی زیر گذر آخر پیاده می شوم، ماشین میخزد توی زیرگذر و شتاب می گیرد و من پیاده و دلی دلی کنان میروم سمت مدرسه، ساعت هفت و بیست دقیقه است و رسیده ام.
جز خانم «ب»، کسی توی مدرسه نیست، مثل همیشه کمی لم می دهم توی دفتر بعد دنبال آب جوش می گردم تا چای بخورم، بدون چای انرژی لازم برای تدریس را ندارم.
ساعت هشت شده و سر کلاسم، قیاقه ی پسرها دمق است، اول علی شروع می کند، خانوم بازی رو دیدین، میگم بله، خانم دیدین گل سالم رو آفساید اعلام کردن، اصلا حق تراکتور رو همیشه می خورن، هادی ادامه میده که اصلا نمیخوان ما قهرمان بشیم، اصلا اینکه استوکس رو فراری دادن هم کار رقیب ها بودن، عطا این وسط مسخره بازی در می آورد، راجع به بازیکن هم نامش حرف می زد و ادعا می کند که عمویش است، امیرحسین که مثل همیشه دیر رسیده است با آتش تندش تنور تحلیل را همچنان گرم نگه میدارد، از شعار های ورزشگاه می گوید و طبق معمول پز ماشین پدرش را می دهد که در سربالایی ورزشگاه گیر نکرده.
چند دقیقه ای از کلاس به آرام کردن این آتش فشان در حالا فوران می گذرد و بعد، پرسش را آغاز میکنم، امیر رضا بعد از صحبت های روز چهارشنبه، کمی تغییر کرده، درس را خوب جواب می دهد، کار در خانه ها را حل می کنیم، هم زمان که پشتم به بچه هاست و دارم روی تخته سوال ها را می نویسم، به عطا تذکر می دهم که شوخی هایش را بسته بندی کند و بگذارد توی کیفش تا موقع صبحانه ازشان استفاده کنیم، به امیر یادآوری میکنم که دستش را روی صندلی امیرحسین نگذارد و دادش را در نیاورد، دوباره احسان دارد همان کثیف کاری را تکرار می کند و مجبور می شوم بفرستمش دستشویی، درس که تمام میشود، صبحانه می خوریم، امیرحسین جعبه ی خوراکی هایش را روی میزم می گذارد، علی اجازه می گیرد که برود بیرون، میرود و موقع برگشت برایم چای آورده است، لبخند بزرگی پهن می شود روی صورتم.
املای درس هفت خان رستم را می گویم و بچه ها می نویسند، امیرحسین که همیشه به سرعتش معروف است، هی عقب می ماند، بالای سرش که می ایستم خجالت می کشد و دفترش را می پوشاند، از دیدن دفتر گل منگلی و خط خوبش لبخند میشوم، میگوید خانم تصمیم گرفتم خوش خط بنویسم که شما رو خوشحال کنم، برای همین عقب می مونم، دستی به سرش می کشم و بلند تر و رسا تر می خوانم: از هفت خان گذشتن یعنی گذشتن از هفت مرحله ی دشوار و نبرد با نیروهای اهریمنی.....
ساعت بعدی رزا دوباره کلافه ام می کند که جایم را عوض کن، پریناز مثل همیشه با قیافه ی متعجبش نگاهم می کند، عسل هر چند دقیقه یک بار بغلم میکند و می گوید دوستم دارد، ورقه های ازمون املا را بین بچه ها پخش می کنم، می نشینم روی صندلی ام، چند دقیقه به زنگ مانده، بچه های کلاس با هماهنگی عجیبی هوار میشوند روی سرم، ده دوازده نفری بغلم می کنند و فشارم می دهند و می خندند و می خندانندم.....
روز شنبه ی یک معلم با صورت های نشسته ی بچه هایش شروع می شود، با زنگ مدرسه، با صدای هیاهوی پسرها و دخترها، روز یک معلم با چای پر رنگ از سماور بزرگ مدرسه شروع می شود، با لقمه های هول هولکی، با بحث بر سر کلاس و درس و تلاش برای خندیدن و خنداندن، روزهای رنگی یک معلم تمام هفته را نقاشی می کند...
  • نسرین